اقبال لاهوری و احیای فکر دینی (مقاله): تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌وحدت
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (Javadi صفحهٔ اقبال لاهوری و احیای فکر دینی را بدون برجای‌گذاشتن تغییرمسیر به اقبال لاهوری و احیای فکر دینی (مقاله) منتقل کرد)
 
(۲۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:


<sub>
متن ذیل بخشی از سخنرانی [[مرتضی مطهری|شهید مطهری]] است که در مورد [[اقبال لاهوری]] و احیای فکر دینی ایراد گردیده است. از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی‌توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود. شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است.
<div class="wikiInfo">
{| class="wikitable aboutAuthorTable" style="text-align:Right" |+ |
|-
!عنوان مقاله!! data-type="authorName" |اقبال و احیای فکر دینی  
|-
|زبان مقاله
| data-type="authorfatherName" |فارسی
|-
گرد آوری
| data-type="authorBirthPlace" |مرتضی مطهری  
|-


|}
== اقبال و احیای فکر دینی‏==
</div>


از این مرد کتابی چاپ شده است که مجموعه‏ای است از هفت کنفرانس او در پاکستان که ظاهراً در محیط‌های دانشگاهی ایراد شده است، چون سطح این کنفرانس‌ها آن‏قدر عالی است که بعید به نظر می‌رسد که در مجامع عمومی ایراد شده باشد. قطعاً اینها در مجامع علمی ایراد شده است. همه اینها تحت همین عنوان است.


متن ذیل بخشی از سخنرانی شهید مطهری است که در زمینه اقبال و احياى فكر دينى ایراد گردیده است . از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود  . شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است
البته هر کنفرانسی خودش یک عنوان مستقل دارد، یکی تحت عنوان «تجربه دینی»، دیگری تحت عنوان «محک‌های فلسفی در تجربه دینی»، دیگری تحت عنوان «آزادی و جاودانی منِ بشری» و یکی تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامی» و یکی تحت عنوان «اصل حرکت در اسلام» و یکی دیگر در موضوع «آیا دین ممکن است؟» که این تیتر را می‌گویند اقتباسی است که از کانت کرده است، و بالاخره یک کنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنی نیایش». به هر حال همه اینها را این مرد تحت عنوان «احیای فکر دینی» ایراد کرده است


من نمی‌خواهم ادعا کنم که تمام حرف‌هایی که او در این موضوع بسیار بزرگ گفته است بی‌‏انتقاد است، و یا تمام حرف‌ها همان است که این مرد آنها را ایراد کرده است، ولی از باب اینکه این موضوع را او عنوان کرده و در حدودی که یک نفر مفکّر می‌تواند در این موضوعات بحث کند بحث کرده است، بسیار بسیار شایسته تقدیر و تمجید و تبجیل است.


== اقبال و احياى فكر دينى‏ ==
من امروز باید قسمت بیشتر حرف خودم را در اطراف حرف‌های او قرار بدهم... ولی ابتدائاً می‌خواهم آن نقاط برجسته افکار او را به اطلاع شما برسانم:


از اين مرد كتابى چاپ شده است كه مجموعه‏اى است از هفت كنفرانس او در پاكستان كه ظاهراً در محيطهاى دانشگاهى ايراد شده است، چون سطح اين كنفرانسها آن‏قدر عالى است كه بعيد به نظر مى‏رسد كه در مجامع عمومى ايراد شده باشد. قطعاً اينها در مجامع علمى ايراد شده است. همه اينها تحت همين عنوان است.
اقبال مردی است اروپارفته و اروپاشناخته، مردی است که از تحصیلات جدید بهره بسیار عالی داشته است، مردی است که دنیای اروپا او را به عنوان یک متفکر و دانشمند و صاحب‏نظر می‌شناسد. او کسی نیست که در گوشه هند منزوی شده و از دور شبحی از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتی بکند.


او اروپا را از نزدیک دیده و شناخته و تجزیه و تحلیل کرده است. به علم جدید هم بسیار علاقه‏مند است و جوانان مسلمان را تشویق می‌کند که علوم جدید را بیاموزند. او کسی نیست که با علوم جدید مخالف باشد یا مسلمین را پرهیز بدهد که علوم جدید را نیاموزید.


البته هر كنفرانسى خودش يك عنوان مستقل دارد، يكى تحت عنوان «تجربه دينى»، ديگرى تحت عنوان «محكهاى فلسفى در تجربه دينى»، ديگرى تحت عنوان «آزادى و جاودانى منِ بشرى» و يكى تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامى» و يكى تحت عنوان «اصل حركت در اسلام» و يكى ديگر در موضوع «آيا دين ممكن است؟» كه اين تيتر را مى‏گويند اقتباسى است كه از كانت كرده است، و بالاخره يك كنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنى نيايش». به هر حال همه اينها را اين مرد تحت عنوان «احياى فكر دينى» ايراد كرده است
با همه این حرف‌ها که مردی است که تحصیلات عالیه خودش را در اروپا کرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جدید فوق‏العاده واقف و معترف است، در عین حال اولین چیزی که در گفتار این مرد جلب توجه می‌کند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بیان کرده است این است که آن چیزی را که امروز «تمدن اروپایی» می‌نامند- یعنی مجموع شئون زندگی اروپایی، ایده‌‏آلهایی که تمدن امروز اروپایی به بشر می‌دهد، راه و رسمی که به بشر می‌آموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسیری که اروپای امروز دارد- نه تنها یک چیز خوبی نمی‌داند بلکه یک امر بسیار بسیار خطرناکی، هم برای بشریت و هم برای خود مردم اروپا می‌داند؛


یعنی اقبال اروپا رفته و اروپاشناخته، آینده تمدن اروپا را بسیار شوم و خطرناک می‌داند و این قسمت‌ها را در کلمات خودش زیاد گنجانده است و من مایل هستم آن قسمت‌ها را که از نوشته‏های خود اقبال یادداشت کرده‏ام برای شما بخوانم تا ببینید این مرد چه نظری راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اینکه به علم اروپایی خوشبین است، به تمدن اروپایی تا چه حدود بدبین است و تا چه اندازه مشرق‏ زمینی‌‏ها و مخصوصاً مسلمین را پرهیز می‌دهد که تحت تأثیر تمدن اروپا قرار نگیرند.


من نمى‏خواهم ادعا كنم كه تمام حرفهايى كه او در اين موضوع بسيار بزرگ گفته است بى‏انتقاد است، و يا تمام حرفها همان است كه اين مرد آنها را ايراد كرده است، ولى از باب اينكه اين موضوع را او عنوان كرده و در حدودى كه يك نفر مفكّر مى‏تواند در اين موضوعات بحث كند بحث كرده است، بسيار بسيار شايسته تقدير و تمجيد و تبجيل است.
از جمله در کلمات خودش چنین می‌گوید:
آنها که چشمشان از تقلید و بردگی کور شده است نمی‌توانند حقایق بی‌‏پرده را درک کنند. این فرهنگ و تمدن نیم‏مرده اروپایی چگونه می‌تواند کشورهای ایران و عرب را حیات نوین بخشد هنگامی که خود به لب گور رسیده است


من امروز بايد قسمت بيشتر حرف خودم را در اطراف حرفهاى او قرار بدهم ... ولى ابتدائاً مى‏خواهم آن نقاط برجسته افكار او را به اطلاع شما برسانم:
همچنین می‌گوید:
برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید، سرعت عظیمی است که جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحی در حال حرکت به طرف مغرب‌‏زمین است.
می‌گوید برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید این کشورها این است که به سرعت به سوی مغرب‌‏زمین حرکت می‌کنند. بعد برای اینکه میان علم و تمدن مغرب‌‏زمین تفکیک کند


اقبال مردى است اروپارفته و اروپاشناخته، مردى است كه از تحصيلات جديد بهره بسيار عالى داشته است، مردى است كه دنياى اروپا او را به عنوان يك متفكر و دانشمند و صاحب‏نظر مى‏شناسد. او كسى نيست كه در گوشه هند منزوى شده و از دور شبحى از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى بكند.
می‌گوید:
و در این حرکت هیچ چیز نادرست و باطل نیست چه، فرهنگ اروپایی از جنبه عقلانی آن (یعنی فقط از جنبه علمی و فکری) گسترشی از بعضی مهم‏ترین مراحل فرهنگ اسلامی است.


یعنی اگر ما تنها جنبه فکری و علمی اروپا را در نظر بگیریم هرچه به آن سو برویم برای ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامی است. فرهنگ اروپا به معنی علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامی است.
ترس ما تنها از این است که ظاهر خیره‏کننده فرهنگ اروپایی از حرکت ما جلوگیری کند و از رسیدن به ماهیت واقعی آن فرهنگ عاجز بمانیم.


او اروپا را از نزديك ديده و شناخته و تجزيه و تحليل كرده است. به علم جديد هم بسيار علاقه‏مند است و جوانان مسلمان را تشويق مى‏كند كه علوم جديد را بياموزند. او كسى نيست كه با علوم جديد مخالف باشد يا مسلمين را پرهيز بدهد كه علوم جديد را نياموزيد.
می‌گوید آنچه من می‌ترسم این است که ما این ظاهر را ببینیم، صنعت و علوم طبیعی را ببینیم، اما آن باطنی که بشر را به سوی آن سوق می‌دهد نبینیم، نتوانیم تجزیه و تحلیل کنیم.


در جای دیگر کتاب خودش می‌گوید
عقل به تنهایی قادر نیست که بشر را نجات بدهد و بزرگ‌ترین عیب فرهنگ اروپا این است که می‌خواهد با عقل به تنهایی (بدون اینکه با روح، با وجدان، با ایمان پیوندی داشته باشد، فقط با نیروی عقل) کشتی بشریت را از مهلکه نجات بدهد.


با همه اين حرفها كه مردى است كه تحصيلات عاليه خودش را در اروپا كرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جديد فوق‏العاده واقف و معترف است، در عين حال اولين چيزى كه در گفتار اين مرد جلب توجه مى‏كند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بيان كرده است اين است كه آن چيزى را كه امروز «تمدن اروپايى» مى‏نامند- يعنى مجموع شئون زندگى اروپايى، ايده‏آلهايى كه تمدن امروز اروپايى به بشر مى‏دهد، راه و رسمى كه به بشر مى‏آموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسيرى كه اروپاى امروز دارد- نه تنها يك چيز خوبى نمى‏داند بلكه يك امر بسيار بسيار خطرناكى، هم براى بشريت و هم براى خود مردم اروپا مى‏داند؛
می‌گوید:
مثالیگری اروپا هرگز به صورت عامل زنده‏ای در حیات آن در نیامده است.
مثالیگری اروپا یعنی ایده‏آلیسم اروپا، کمال مطلوب‏هایی که فرهنگ اروپایی به بشر می‌دهد، مسلکهایی که به وجود می‌آورد، ایسم‏هایی که به وجود می‌آورد و خیال می‌کند ملحق شدن به این ایسم‏ها بشر را می‌تواند نجات بدهد.


يعنى اقبال اروپارفته و اروپاشناخته، آينده تمدن اروپا را بسيار شوم و خطرناك مى‏داند و اين قسمتها را در كلمات خودش زياد گنجانده است و من مايل هستم آن قسمتها را كه از نوشته‏هاى خود اقبال يادداشت كرده‏ام براى شما بخوانم تا ببينيد اين مرد چه نظرى راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اينكه به علم اروپايى خوشبين است، به تمدن اروپايى تا چه حدود بدبين است و تا چه اندازه مشرق‏زمينى‏ها و مخصوصاً مسلمين را پرهيز مى‏دهد كه تحت تأثير تمدن اروپا قرار نگيرند
می‌گوید این ایسم‏ها واقعاً نتوانسته است ماهیت اروپایی را عوض کند، انسانیش کند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نیامده است. به عبارت ساده‏تر، اروپایی و اروپا زیاد از احسان و انساندوستی در کلام و نوشته و اعلامیه‏های خودش دم می‌زند ولی چون اینها فقط از فکر و عقلش سرچشمه می‌گیرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپایی می‌گوید انسان، ولی عملًا انساندوست نیست. اروپایی می‌گوید حقوق بشر، ولی عملًا و واقعاً احترامی برای بشر و حقوق بشر قائل نیست. اروپایی روی فرهنگ ایسم‏های خودش می‌گوید آزادی، ولی واقعاً در عمق روح خودش به آزادی ایمان ندارد.


می‌گوید مساوات و عدالت، ولی در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پایبند نیست. اقبال می‌گوید:
نتیجه آن پیدایش «منِ» سرگردانی است (یعنی روح سرگردانی است) که در میان دموکراسیهای ناسازگار با یکدیگر به جستجوی خود می‌پردازد که کار آنها منحصراً بهره‏کشی از درویشان به سود توانگران است.
این‏همه که دم از عدالت زده است، تمام ایسم‏های ضد و نقیض که در اروپا پیدا شده، نتیجه نهایی آنها چیست؟ بهره‏کشی از درویشان به سود توانگران.


از جمله در كلمات خودش چنين مى‏گويد:
بعد می‌گوید:
آنها كه چشمشان از تقليد و بردگى كور شده است نمى‏توانند حقايق بى‏پرده را درك كنند. اين فرهنگ و تمدن نيم‏مرده اروپايى چگونه مى‏تواند كشورهاى ايران و عرب را حيات نوين بخشد هنگامى كه خود به لب گور رسيده است
سخن مرا باور کنید که اروپای امروز بزرگ‌ترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت است
 
همچنين مى‏گويد:
برجسته‏ترين نمود تاريخ جديد، سرعت عظيمى است كه جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحى در حال حركت به طرف مغرب‏زمين است.
مى‏گويد برجسته‏ترين نمود تاريخ جديد اين كشورها اين است كه به سرعت به سوى مغرب‏زمين حركت مى‏كنند. بعد براى اينكه ميان علم و تمدن مغرب‏زمين تفكيك كند
 
مى‏گويد:
و در اين حركت هيچ چيز نادرست و باطل نيست چه، فرهنگ اروپايى از جنبه عقلانى آن (يعنى فقط از جنبه علمى و فكرى) گسترشى از بعضى مهم‏ترين مراحل فرهنگ اسلامى است.
 
 
يعنى اگر ما تنها جنبه فكرى و علمى اروپا را در نظر بگيريم هرچه به آن سو برويم براى ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامى است. فرهنگ اروپا به معنى علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامى است.
ترس ما تنها از اين است كه ظاهر خيره‏كننده فرهنگ اروپايى از حركت ما جلوگيرى كند و از رسيدن به ماهيت واقعى آن فرهنگ عاجز بمانيم.
 
مى‏گويد آنچه من مى‏ترسم اين است كه ما اين ظاهر را ببينيم، صنعت و علوم طبيعى را ببينيم، اما آن باطنى كه بشر را به سوى آن سوق مى‏دهد نبينيم، نتوانيم تجزيه و تحليل كنيم.
 
در جاى ديگر كتاب خودش مى‏گويد
عقل به تنهايى قادر نيست كه بشر را نجات بدهد و بزرگترين عيب فرهنگ اروپا اين است كه مى‏خواهد با عقل به تنهايى (بدون اينكه با روح، با وجدان، با ايمان پيوندى داشته باشد، فقط با نيروى عقل) كشتى بشريت را از مهلكه نجات بدهد.
 
 
مى‏گويد:
مثاليگرى اروپا هرگز به صورت عامل زنده‏اى در حيات آن در نيامده است.
مثاليگرى اروپا يعنى ايده‏آليسم اروپا، كمال مطلوب‏هايى كه فرهنگ اروپايى به بشر مى‏دهد، مسلكهايى كه به وجود مى‏آورد، ايسم‏هايى كه به وجود مى‏آورد و خيال مى‏كند ملحق شدن به اين ايسم‏ها بشر را مى‏تواند نجات بدهد.
 
 
مى‏گويد اين ايسم‏ها واقعاً نتوانسته است ماهيت اروپايى را عوض كند، انسانيش كند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نيامده است. به عبارت ساده‏تر، اروپايى و اروپا زياد از احسان و انساندوستى در كلام و نوشته و اعلاميه‏هاى خودش دم مى‏زند ولى چون اينها فقط از فكر و عقلش سرچشمه مى‏گيرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپايى مى‏گويد انسان، ولى عملًا انساندوست نيست. اروپايى مى‏گويد حقوق بشر، ولى عملًا و واقعاً احترامى براى بشر و حقوق بشر قائل نيست. اروپايى روى فرهنگ ايسم‏هاى خودش مى‏گويد آزادى، ولى واقعاً در عمق روح خودش به آزادى ايمان ندارد.
 
مى‏گويد مساوات و عدالت، ولى در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پايبند نيست. اقبال مى‏گويد:
نتيجه آن پيدايش «منِ» سرگردانى است (يعنى روح سرگردانى است) كه در ميان دموكراسيهاى ناسازگار با يكديگر به جستجوى خود مى‏پردازد كه كار آنها منحصراً بهره‏كشى از درويشان به سود توانگران است.
اين‏همه كه دم از عدالت زده است، تمام ايسم‏هاى ضد و نقيض كه در اروپا پيدا شده، نتيجه نهايى آنها چيست؟ بهره‏كشى از درويشان به سود توانگران.
 
 
بعد مى‏گويد:
سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه پيشرفت اخلاق بشريت است


.
.
اين يك نكته در روح آقاى اقبال كه آن را زياد تبليغ مى‏كند و علاقه‏مند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن كسانى كه كم و بيش با ظاهر فرهنگ غربى آشنا هستند، به اين نكته از اين مرد خبير آگاه مطلع، آگاه شوند
این یک نکته در روح آقای اقبال که آن را زیاد تبلیغ می‌کند و علاقه‏مند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن کسانی که کم و بیش با ظاهر فرهنگ غربی آشنا هستند، به این نکته از این مرد خبیر آگاه مطلع، آگاه شوند


.
.
نكته دومى كه اين مرد روى آن بسيار اصرار دارد اين است كه آن نقصى كه در فرهنگ و تمدن اروپايى امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصيل اسلامى وجود ندارد؛ آن انتقادهاى اصيل و اساسى كه بر فرهنگ اروپا كه فرهنگ مادى محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامى وارد نيست. لهذا در قسمت ديگر كلام خودش كوشش مى‏كند كه پايه‏هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزاياى فرهنگ و تمدن اسلامى را معرفى كند كه من باز قسمتى از آنها را براى شما مى‏خوانم تا بعد وارد مسئله احياى فكر دينى شوم. در آن قسمت از سخنان خودش اين‏جور مى‏گويد
نکته دومی که این مرد روی آن بسیار اصرار دارد این است که آن نقصی که در فرهنگ و تمدن اروپایی امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصیل اسلامی وجود ندارد؛ آن انتقادهای اصیل و اساسی که بر فرهنگ اروپا که فرهنگ مادی محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامی وارد نیست. لهذا در قسمت دیگر کلام خودش کوشش می‌کند که پایه‏های اساسی فرهنگ اسلامی و مزایای فرهنگ و تمدن اسلامی را معرفی کند که من باز قسمتی از آنها را برای شما می‌خوانم تا بعد وارد مسئله احیای فکر دینی شوم. در آن قسمت از سخنان خودش این‏جور می‌گوید
:
مسلمانان، مالك انديشه‏ها و كمال مطلوب‏هاى نهايى مطلق مبتنى بر وحيى مى‏باشند كه چون از درونى‏ترين ژرفناى زندگى بيان مى‏شود، به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى مى‏دهد. براى فرد مسلمان شالوده روحانى زندگى امرى اعتقادى است و براى دفاع از اين اعتقاد به آسانى جان خود را فدا مى‏كند.
 
 
 
خلاصه حرفش را برايتان توضيح بدهم، مى‏گويد: اسلام آنچه را كه براى بشر پيشنهاد مى‏كند، چون پشتوانه‏اش ايمان مذهبى است و از وحى سرچشمه گرفته است، مى‏تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همين‏طورى كه نشان داده است و نشان مى‏دهد كه حتى در عصر حاضر چنين قدرتى را دارد.
پس اگر اسلام مثلًا حرّيت و آزادى را پيشنهاد مى‏كند، اگر عدالت يا انساندوستى را پيشنهاد مى‏كند، اگر حقوق بشر را پيشنهاد مى‏كند، پيشنهادهايى است كه در روح بشر ضمانت اجرايى دارد. ولى آنچه اروپا مى‏گويد، پيشنهادهايى است كه ضمانت اجرايى ندارد.
 
 
مى‏گويد بشريت امروز به سه چيز نيازمند است:
1. تعبيرى روحانى از جهان.
يعنى اولين چيزى كه بشر به آن نيازمند است اين است كه جهان تفسيرى روحانى و معنوى بشود نه تفسيرى مادى. اولين چيزى كه بشر را سرگردان كرده است و به موجب آن هيچ فكر و عقيده‏اى به صورت ايمان واقعى در بشر به وجود نمى‏آيد، ماترياليسم و ماديگرى است، تفسير جهان است به صورت مادى كه جهان هرچه هست ماديات است، جهان كور و كر است، جهان بى‏شعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمى‏شود، جهان حق و باطل نمى‏فهمد، جهان درست و نادرست نمى‏فهمد، در جهان حق و باطل با يك مقياس سنجيده مى‏شود، هيچ چيز در دنيا هدف ندارد و ما به عبث آفريده شده‏ايم. مى‏گويد اين فكر است كه روح تمدن بشر را ضايع كرده و مى‏كند.
 
 
اولين چيزى كه بشر به آن محتاج و نيازمند است تعبيرى روحانى از اين جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً . بيهودگى در كار نيست، جهان را صاحبى باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نيكى و بدى در آن گم نمى‏شود، جهان سميع و بصير است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏ ، آگاه و عاقل است. ولى تنها اين (تعبيرى روحانى از جهان) كافى نيست.
 
 
2. آزادى روحانى فرد.
اين در مقابل مسيحيت است. آزادى فردى يعنى براى فرد شخصيت قائل شدن.
اگر انسان از جهان تعبيرى روحانى كند و براى فرد شخصيت قائل نباشد، استعدادها بروز نمى‏كند.
 
 
3. اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماع بشرى را بر مبناى روحانى توجيه كند.
 
مقصودش مقررات اساسى اسلامى است. بيش از اين من در اين دو زمينه از اقبال عبارت‏خوانى نمى‏كنم.
 
 
آيا اقبال مثل بسيارى از ما، در همين حد متوقف مى‏شود؟ يعنى نواقص و معايب تمدن اروپايى را مى‏بيند و اسلام را در صورت اساسى و زنده خودش مى‏بيند و بعد مى‏گويد مطلب تمام شد؟
 
نه، يك مطلب كه اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفكر مؤمنى را در آن مى‏داند، در اين قسمت سوم است.


اين هفت خطابه‏اى كه اين مرد تحت عنوان «احياى فكر دينى در اسلام» ايراد كرده است، براى اين منظور سوم است. حتى در اشعار خودش كم و بيش همين منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.
مسلمانان، مالک اندیشه‏ها و کمال مطلوب‏های نهایی مطلق مبتنی بر وحیی می‌باشند که چون از درونی‏ترین ژرفنای زندگی بیان می‌شود، به ظاهری بودن آن رنگ باطنی می‌دهد. برای فرد مسلمان شالوده روحانی زندگی امری اعتقادی است و برای دفاع از این اعتقاد به آسانی جان خود را فدا می‌کند.


خلاصه حرفش را برایتان توضیح بدهم، می‌گوید: اسلام آنچه را که برای بشر پیشنهاد می‌کند، چون پشتوانه‏اش ایمان مذهبی است و از وحی سرچشمه گرفته است، می‌تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همین‏طوری که نشان داده است و نشان می‌دهد که حتی در عصر حاضر چنین قدرتی را دارد.
پس اگر اسلام مثلًا حرّیت و آزادی را پیشنهاد می‌کند، اگر عدالت یا انساندوستی را پیشنهاد می‌کند، اگر حقوق بشر را پیشنهاد می‌کند، پیشنهادهایی است که در روح بشر ضمانت اجرایی دارد. ولی آنچه اروپا می‌گوید، پیشنهادهایی است که ضمانت اجرایی ندارد.


در اشعارى كه در همين جلسات خوانده شد شما ديديد كه اقبال چقدر از تقليد كوركورانه‏اى كه مسلمانان از تمدن غربى دارند انتقاد مى‏كند؛ و درباره اسلام كه اسلام چنين و چنان است، در اشعار خودش آنچه را كه بايد و مى‏توانسته است بگويد گفته است.
== بشریت امروز به سه چیز نیازمند است ==


قسمت سوم اين است: آيا اسلام واقعى امروز در ميان مسلمين وجود دارد يا وجود ندارد؟
می‌گوید بشریت امروز به سه چیز نیازمند است:
روح اسلامى در مسلمين مرده است‏


اقبال متوجه اين نكته شده كه اسلام، هم در ميان مسلمين وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اينكه ما مى‏بينيم شعائر اسلام در ميان مسلمين هست، بانگ اذان در ميان مردم شنيده مى‏شود، موقع نماز كه مى‏شود رو به مساجد مى‏آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن مى‏كنند، براى نوزادهايشان به رسم اسلام تشريفاتى قائل مى‏شوند، اسمهايشان غالباً اسمهاى اسلامى است، محمّد است، حسن است، حسين است، عبد الرّحيم و عبد الرّحمن است؛ ولى آنچه كه روح اسلام است در اين مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است.
===1. تعبیری روحانی از جهان. ===
یعنی اولین چیزی که بشر به آن نیازمند است این است که جهان تفسیری روحانی و معنوی بشود نه تفسیری مادی. اولین چیزی که بشر را سرگردان کرده است و به موجب آن هیچ فکر و عقیده‏ای به صورت ایمان واقعی در بشر به وجود نمی‌آید، ماتریالیسم و مادیگری است، تفسیر جهان است به صورت مادی که جهان هرچه هست مادیات است، جهان کور و کر است، جهان بی‌‏شعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمی‌شود، جهان حق و باطل نمی‌فهمد، جهان درست و نادرست نمی‌فهمد، در جهان حق و باطل با یک مقیاس سنجیده می‌شود، هیچ چیز در دنیا هدف ندارد و ما به عبث آفریده شده‏ایم. می‌گوید این فکر است که روح تمدن بشر را ضایع کرده و می‌کند.


اولین چیزی که بشر به آن محتاج و نیازمند است تعبیری روحانی از این جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً. بیهودگی در کار نیست، جهان را صاحبی باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نیکی و بدی در آن گم نمی‌شود، جهان سمیع و بصیر است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏، آگاه و عاقل است. ولی تنها این (تعبیری روحانی از جهان) کافی نیست.


اين است كه معتقد مى‏شود به تجديد حيات اسلامى كه حيات اسلامى را بايد تجديد كرد و امكان تجديدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمين مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون كتاب آسمانى‏اش هست، سنت پيغمبرش هست و اينها به صورت زنده‏اى هستند، يعنى دنيا نتوانسته بهتر از آنها بياورد.  
===2. آزادی روحانی فرد ===
این در مقابل مسیحیت است. آزادی فردی یعنی برای فرد شخصیت قائل شدن.
اگر انسان از جهان تعبیری روحانی کند و برای فرد شخصیت قائل نباشد، استعدادها بروز نمی‌کند.


===3. اصولی اساسی و دارای تأثیر جهانی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای روحانی توجیه کند. ===


آنچه قرآن آورده هيئت بطلميوس نيست كه بگوييم نظريه ديگرى آمد و آن نظريه را نسخ كرد، نظريه طبيعيات مبتنى بر عناصر چهارگانه نيست كه بگوييم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مركّبند و عنصر نيستند و عناصر بيش از اين حرفهاست.
مقصودش مقررات اساسی اسلامی است. بیش از این من در این دو زمینه از اقبال عبارت‏خوانی نمی‌کنم.
خود اسلام زنده است با تكيه‏گاه و مبناى زنده، پس نقص كار در كجاست؟
نقص كار در تفكر مسلمين است. يعنى فكر مسلمين، طرز تلقى مسلمين از اسلام به صورت زنده‏اى نيست، به صورت مرده است.


مثل اين است كه شما بذر زنده‏اى را به شكلى بر خلاف اصول كشاورزى زير خاك كنيد كه اين بذر در زير خاك بماند ولى جوانه نزند، ريشه‏هايش در زير زمين ندود و عصاره خاك را نمكد.
آیا اقبال مثل بسیاری از ما، در همین حد متوقف می‌شود؟ یعنی نواقص و معایب تمدن اروپایی را می‌بیند و اسلام را در صورت اساسی و زنده خودش می‌بیند و بعد می‌گوید مطلب تمام شد؟


نه، یک مطلب که اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفکر مؤمنی را در آن می‌داند، در این قسمت سوم است.


يا نهالى كه شما مى‏خواهيد از جايى در جاى ديگر بكاريد، اين نهال الآن زنده است، ولى اگر شما آن را وارونه بكاريد يعنى ريشه اين نهال را بياوريد بالا و سر آن را كه بايد در هوا باشد زير خاك بكنيد، اين، هم هست و هم نيست.
این هفت خطابه‏ای که این مرد تحت عنوان «احیای فکر دینی در اسلام» ایراد کرده است، برای این منظور سوم است. حتی در اشعار خودش کم و بیش همین منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.


در اشعاری که در همین جلسات خوانده شد شما دیدید که اقبال چقدر از تقلید کورکورانه‏ای که مسلمانان از تمدن غربی دارند انتقاد می‌کند؛ و درباره اسلام که اسلام چنین و چنان است، در اشعار خودش آنچه را که باید و می‌توانسته است بگوید گفته است.


تعبير لطيفى دارد امير المؤمنين على عليه السلام، آينده اسلام و مسلمين را ذكر مى‏فرمايد: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً  يعنى مردم جامه اسلام را به تن مى‏كنند ولى آن‏چنان‏كه پوستين را وارونه به تن كنند.
== روح اسلامی در مسلمین مرده است‏==


قسمت سوم این است: آیا اسلام واقعی امروز در میان مسلمین وجود دارد یا وجود ندارد؟


پوستين در زمستان براى دفع سرماست. يك وقت پوستين را مى‏اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر مى‏شوند. و يك وقت پوستين را مى‏پوشند اما نه آن طور كه بايد بپوشند، بلكه قسمت پشم‏دار را بيرون مى‏گذارند و قسمت پوست را مى‏پوشند. در اين صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمى‏كند، بلكه به يك صورت مضحك و وحشتناك و مسخره‏اى هم در مى‏آيد.
اقبال متوجه این نکته شده که اسلام، هم در میان مسلمین وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اینکه ما می‌بینیم شعائر اسلام در میان مسلمین هست، بانگ اذان در میان مردم شنیده می‌شود، موقع نماز که می‌شود رو به مساجد می‌آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن می‌کنند، برای نوزادهایشان به رسم اسلام تشریفاتی قائل می‌شوند، اسمهایشان غالباً اسمهای اسلامی است، محمّد است، حسن است، حسین است، عبدالرّحیم و عبدالرّحمن است؛ ولی آنچه که روح اسلام است در این مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامی مرده است.


این است که معتقد می‌شود به تجدید حیات اسلامی که حیات اسلامی را باید تجدید کرد و امکان تجدیدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمین مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون کتاب آسمانی‏اش هست، سنت پیغمبرش هست و اینها به صورت زنده‏ای هستند، یعنی دنیا نتوانسته بهتر از آنها بیاورد.


مى‏فرمايد: اسلام را مردم چنين خواهند كرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولى چون آن را وارونه كرده‏اند، آنچه بايد رو باشد زير است و آنچه بايد در زير قرار بگيرد در رو قرار گرفته است. نتيجه اين است كه اسلام هست اما اسلام بى‏خاصيت و بى‏اثر، اسلامى كه ديگر نمى‏تواند حرارت بدهد، نمى‏تواند حركت و جنبش بدهد، نمى‏تواند نيرو بدهد، نمى‏تواند بصيرت بدهد، بلكه مثل يك درخت پژمرده آفت‏زده‏اى مى‏شود كه سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهاى‏  پژمرده با حالت زار و نزار است.  
آنچه قرآن آورده هیئت بطلمیوس نیست که بگوییم نظریه دیگری آمد و آن نظریه را نسخ کرد، نظریه طبیعیات مبتنی بر عناصر چهارگانه نیست که بگوییم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مرکّبند و عنصر نیستند و عناصر بیش از این حرف‌هاست.
خود اسلام زنده است با تکیه‏‌گاه و مبنای زنده، پس نقص کار در کجاست؟
نقص کار در تفکر مسلمین است. یعنی فکر مسلمین، طرز تلقی مسلمین از اسلام به صورت زنده‏ای نیست، به صورت مرده است.


مثل این است که شما بذر زنده‏ای را به شکلی بر خلاف اصول کشاورزی زیر خاک کنید که این بذر در زیر خاک بماند ولی جوانه نزند، ریشه‏هایش در زیر زمین ندود و عصاره خاک را نمکد.


اين از كجاست؟ بستگى دارد به طرز تلقى مسلمين از اسلام كه چه جور اسلام را مى‏گيرند و چگونه تلقى مى‏كنند. آن را از سر مى‏گيرند، از پا مى‏گيرند، از ته مى‏گيرند؟ آن را تجزيه مى‏كنند، قسمتى از آن را مى‏گيرند و قسمتى را نمى‏گيرند؟ قشرش را مى‏گيرند و لُبّش را نمى‏گيرند يا مى‏خواهند لبّش را بگيرند و قشرش را رها كنند؟ بالاخره به صورتى درمى‏آيد كه: لا يَموتُ فيها وَ لا يَحْيى‏  نه مرده است و نه زنده. نه مى‏شود گفت هست و نه مى‏شود گفت نيست.
یا نهالی که شما می‌خواهید از جایی در جای دیگر بکارید، این نهال الآن زنده است، ولی اگر شما آن را وارونه بکارید یعنی ریشه این نهال را بیاورید بالا و سر آن را که باید در هوا باشد زیر خاک بکنید، این، هم هست و هم نیست.


تعبیر لطیفی دارد امیرالمؤمنین علی ‌علیه‌السلام، آینده اسلام و مسلمین را ذکر می‌فرماید: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً یعنی مردم جامه اسلام را به تن می‌کنند ولی آن‏چنان‏که پوستین را وارونه به تن کنند.


اين، نكته اساسى است و الّا تنها ما بنشينيم از تمدن و فرهنگ اروپايى انتقاد بكنيم، از فرهنگ اسلامى هم تمجيد بكنيم و بعد هم خيال بكنيم كه فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است كه ما امروز داريم، پس مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند، كارى از پيش نمى‏رود. خوب، اگر مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند، مثل ما مى‏شوند، يعنى به صورت نيمه‏مرده‏اى در مى‏آيند.
پوستین در زمستان برای دفع سرماست. یک وقت پوستین را می‌اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر می‌شوند. و یک وقت پوستین را می‌پوشند اما نه آن طور که باید بپوشند، بلکه قسمت پشم‏دار را بیرون می‌گذارند و قسمت پوست را می‌پوشند. در این صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمی‌کند، بلکه به یک صورت مضحک و وحشتناک و مسخره‏ای هم در می‌آید.


می‌فرماید: اسلام را مردم چنین خواهند کرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولی چون آن را وارونه کرده‏اند، آنچه باید رو باشد زیر است و آنچه باید در زیر قرار بگیرد در رو قرار گرفته است. نتیجه این است که اسلام هست اما اسلام بی‌‏خاصیت و بی‌‏اثر، اسلامی که دیگر نمی‌تواند حرارت بدهد، نمی‌تواند حرکت و جنبش بدهد، نمی‌تواند نیرو بدهد، نمی‌تواند بصیرت بدهد، بلکه مثل یک درخت پژمرده آفت‏زده‏ای می‌شود که سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهای‏ پژمرده با حالت زار و نزار است.


اساساً همه اين تعبيرات: حيات اسلامى، حيات تفكر اسلامى، اساسى است كه طرحش را خود قرآن ريخته است و تعبيرها از خود قرآن است. مى‏گويد: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ‏ . اى مردم! نداى اين پيغمبر را بپذيريد، اين پيغمبرى كه شما را دعوت مى‏كند به آن حقيقتى كه شما را زنده مى‏كند.
این از کجاست؟ بستگی دارد به طرز تلقی مسلمین از اسلام که چه جور اسلام را می‌گیرند و چگونه تلقی می‌کنند. آن را از سر می‌گیرند، از پا می‌گیرند، از ته می‌گیرند؟ آن را تجزیه می‌کنند، قسمتی از آن را می‌گیرند و قسمتی را نمی‌گیرند؟ قشرش را می‌گیرند و لُبّش را نمی‌گیرند یا می‌خواهند لبّش را بگیرند و قشرش را رها کنند؟ بالاخره به صورتی درمی‌آید که: لا یَموتُ فیها وَ لا یَحْیی‏ نه مرده است و نه زنده. نه می‌شود گفت هست و نه می‌شود گفت نیست.


این، نکته اساسی است و الّا تنها ما بنشینیم از تمدن و فرهنگ اروپایی انتقاد بکنیم، از فرهنگ اسلامی هم تمجید بکنیم و بعد هم خیال بکنیم که فرهنگ اسلامی و روح اسلام همان است که ما امروز داریم، پس مردم دنیا بیایند از ما پیروی کنند، کاری از پیش نمی‌‏رود. خوب، اگر مردم دنیا بیایند از ما پیروی کنند، مثل ما می‌‌شوند، یعنی به صورت نیمه‏‌مرده‌‏ای در می‌‌آیند.


اين پيغمبر براى شما يك اسرافيل است، يك محيى است، تعليمات او زندگى‏بخش و حيات‏بخش است.
اساساً همه این تعبیرات: حیات اسلامی، حیات تفکر اسلامی، اساسی است که طرحش را خود قرآن ریخته است و تعبیرها از خود قرآن است. می‌گوید: یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ‏. ای مردم! ندای این پیغمبر را بپذیرید، این پیغمبری که شما را دعوت می‌کند به آن حقیقتی که شما را زنده می‌‏کند.
از شما مى‏پرسم خاصيت حيات چيست؟ اصلًا حيات يعنى چه؟ قرآن درباره مردم جاهليت مى‏گويد اينها امواتند. انَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى‏ . وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى‏ الْقُبورِ . مى‏گويد: اين مردمى كه مى‏بينى، مرده‏هايى هستند متحرك، مرده‏هايى هستند كه بجاى اينكه زير خاك باشند دارند روى زمين راه مى‏روند، مرده متحرّك هستند، به اينها زنده نمى‏شود گفت. ولى به مسلمين مى‏گويد بياييد اين تعليمات را بپذيريد. خاصيت اين تعليمات اين است كه به شما جان و نيرو مى‏دهد و حيات مى‏بخشد.


این پیغمبر برای شما یک اسرافیل است، یک محیی است، تعلیمات او زندگی‏‌بخش و حیات‏بخش است.
از شما می‌‌پرسم خاصیت حیات چیست؟ اصلًا حیات یعنی چه؟ قرآن درباره مردم جاهلیت می‌گوید اینها امواتند. انَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتی‏. وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی‏ الْقُبورِ. می‌گوید: این مردمی که می‌بینی، مرده‏‌هایی هستند متحرک، مرده‏‌هایی هستند که بجای اینکه زیر خاک باشند دارند روی زمین راه می‌‌روند، مرده متحرّک هستند، به اینها زنده نمی‌شود گفت. ولی به مسلمین می‌‌گوید بیایید این تعلیمات را بپذیرید. خاصیت این تعلیمات این است که به شما جان و نیرو می‌‌دهد و حیات می‌‌بخشد.


خاصيت حيات چيست؟ شما از هر عالم و فيلسوفى كه حيات را تعريف‏  مى‏كند، بپرسيد به چه چيز مى‏شود گفت حيات و زندگى؟ اصلًا معنى حيات و زندگى چيست؟ البته كسى مدعى نمى‏شود كه حقيقت و ماهيت حيات را تعريف كند ولى حيات را از روى آثارش مى‏شناسند و اين جور به شما خواهند گفت: حيات يعنى حقيقت مجهول‏الكنهى كه دو خاصيت دارد، يكى آگاهى و ديگرى جنبش.
خاصیت حیات چیست؟ شما از هر عالم و فیلسوفی که حیات را تعریف‏ می‌کند، بپرسید به چه چیز می‌شود گفت حیات و زندگی؟ اصلًا معنی حیات و زندگی چیست؟ البته کسی مدعی نمی‌شود که حقیقت و ماهیت حیات را تعریف کند ولی حیات را از روی آثارش می‌‌شناسند و این جور به شما خواهند گفت: حیات یعنی حقیقت مجهول‏‌الکنهی که دو خاصیت دارد، یکی آگاهی و دیگری جنبش.


انسان به هر نسبت که آگاهی بیشتری دارد حیات بیشتری دارد، به هر نسبت که تحرّک و جنبش بیشتری دارد حیات بیشتری دارد، و به هر نسبت که آگاهی کمتری دارد و بی‌‏‌خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت که ساکن‏تر است مرده‌‏تر است. به هر نسبت که بی‌‏‌خبری را بیشتر می‌پسندد مردگی در مردگی دارد، و به هر نسبت که سکون را بیشتر می‌‏پسندد مردگی در مردگی دارد.


انسان به هر نسبت كه آگاهى بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، به هر نسبت كه تحرّك و جنبش بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، و به هر نسبت كه آگاهى كمترى دارد و بى‏خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت كه ساكن‏تر است مرده‏تر است. به هر نسبت كه بى‏خبرى را بيشتر مى‏پسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت كه سكون را بيشتر مى‏پسندد مردگى در مردگى دارد.
حالا شما ببینید ما مردم مرده‏ای هستیم یا نه؟ در نظر ما سکون احترامش بیشتر است یا تحرّک؟ یعنی جامعه ما برای یک آدم جنبنده بیشتر احترام قائل است یا برای یک آدمی که با کمال سکون و وقار سر جای خودش نشسته و تکان نمی‌‌خورد و می‌گوید:


گر به مغزم زنی و گر دنبم‏


حالا شما ببينيد ما مردم مرده‏اى هستيم يا نه؟ در نظر ما سكون احترامش بيشتر است يا تحرّك؟ يعنى جامعه ما براى يك آدم جنبنده بيشتر احترام قائل است يا براى يك آدمى كه با كمال سكون و وقار سر جاى خودش نشسته و تكان نمى‏خورد و مى‏گويد:
که من از جای خود نمی‌جنبم‏
گر به مغزم زنى و گر دنبم‏ كه من از جاى خود نمى‏جنبم‏
می‌‏بینید جامعه ما برای این شخص بیشتر احترام قائل است. این، علامت کمال مردگی یک اجتماع است که هر انسانی هر اندازه بی‌‏‌خبرتر و ناآگاه‏تر باشد او را بیشتر می‌‌پسندد و با ذائقه او بیشتر جور در می‌‌آید.


مى‏بينيد جامعه ما براى اين شخص بيشتر احترام قائل است. اين، علامت كمال مردگى يك اجتماع است كه هر انسانى هر اندازه بى‏خبرتر و ناآگاه‏تر باشد او را بيشتر مى‏پسندد و با ذائقه او بيشتر جور در مى‏آيد.
== منابع ==
 
مجموعه آثار استاد شهید مطهری (احیای تفکر اسلامی)، ج‏25، ص: 425-415-با تلخیص و ویرایش جزئی -
 
== پانویس ==
 
== منبع ==
مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (احياى تفكر اسلامى)، ج‏25، ص: 425-415-  
 


[[رده: وحدت اسلامی ، شخصیتهای تقریبی ]]
[[رده:مقاله‌ها]]
[[رده:سخنرانی‌ها]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۵ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۲۶

متن ذیل بخشی از سخنرانی شهید مطهری است که در مورد اقبال لاهوری و احیای فکر دینی ایراد گردیده است. از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی‌توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود. شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است.

اقبال و احیای فکر دینی‏

از این مرد کتابی چاپ شده است که مجموعه‏ای است از هفت کنفرانس او در پاکستان که ظاهراً در محیط‌های دانشگاهی ایراد شده است، چون سطح این کنفرانس‌ها آن‏قدر عالی است که بعید به نظر می‌رسد که در مجامع عمومی ایراد شده باشد. قطعاً اینها در مجامع علمی ایراد شده است. همه اینها تحت همین عنوان است.

البته هر کنفرانسی خودش یک عنوان مستقل دارد، یکی تحت عنوان «تجربه دینی»، دیگری تحت عنوان «محک‌های فلسفی در تجربه دینی»، دیگری تحت عنوان «آزادی و جاودانی منِ بشری» و یکی تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامی» و یکی تحت عنوان «اصل حرکت در اسلام» و یکی دیگر در موضوع «آیا دین ممکن است؟» که این تیتر را می‌گویند اقتباسی است که از کانت کرده است، و بالاخره یک کنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنی نیایش». به هر حال همه اینها را این مرد تحت عنوان «احیای فکر دینی» ایراد کرده است

من نمی‌خواهم ادعا کنم که تمام حرف‌هایی که او در این موضوع بسیار بزرگ گفته است بی‌‏انتقاد است، و یا تمام حرف‌ها همان است که این مرد آنها را ایراد کرده است، ولی از باب اینکه این موضوع را او عنوان کرده و در حدودی که یک نفر مفکّر می‌تواند در این موضوعات بحث کند بحث کرده است، بسیار بسیار شایسته تقدیر و تمجید و تبجیل است.

من امروز باید قسمت بیشتر حرف خودم را در اطراف حرف‌های او قرار بدهم... ولی ابتدائاً می‌خواهم آن نقاط برجسته افکار او را به اطلاع شما برسانم:

اقبال مردی است اروپارفته و اروپاشناخته، مردی است که از تحصیلات جدید بهره بسیار عالی داشته است، مردی است که دنیای اروپا او را به عنوان یک متفکر و دانشمند و صاحب‏نظر می‌شناسد. او کسی نیست که در گوشه هند منزوی شده و از دور شبحی از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتی بکند.

او اروپا را از نزدیک دیده و شناخته و تجزیه و تحلیل کرده است. به علم جدید هم بسیار علاقه‏مند است و جوانان مسلمان را تشویق می‌کند که علوم جدید را بیاموزند. او کسی نیست که با علوم جدید مخالف باشد یا مسلمین را پرهیز بدهد که علوم جدید را نیاموزید.

با همه این حرف‌ها که مردی است که تحصیلات عالیه خودش را در اروپا کرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جدید فوق‏العاده واقف و معترف است، در عین حال اولین چیزی که در گفتار این مرد جلب توجه می‌کند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بیان کرده است این است که آن چیزی را که امروز «تمدن اروپایی» می‌نامند- یعنی مجموع شئون زندگی اروپایی، ایده‌‏آلهایی که تمدن امروز اروپایی به بشر می‌دهد، راه و رسمی که به بشر می‌آموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسیری که اروپای امروز دارد- نه تنها یک چیز خوبی نمی‌داند بلکه یک امر بسیار بسیار خطرناکی، هم برای بشریت و هم برای خود مردم اروپا می‌داند؛

یعنی اقبال اروپا رفته و اروپاشناخته، آینده تمدن اروپا را بسیار شوم و خطرناک می‌داند و این قسمت‌ها را در کلمات خودش زیاد گنجانده است و من مایل هستم آن قسمت‌ها را که از نوشته‏های خود اقبال یادداشت کرده‏ام برای شما بخوانم تا ببینید این مرد چه نظری راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اینکه به علم اروپایی خوشبین است، به تمدن اروپایی تا چه حدود بدبین است و تا چه اندازه مشرق‏ زمینی‌‏ها و مخصوصاً مسلمین را پرهیز می‌دهد که تحت تأثیر تمدن اروپا قرار نگیرند.

از جمله در کلمات خودش چنین می‌گوید: آنها که چشمشان از تقلید و بردگی کور شده است نمی‌توانند حقایق بی‌‏پرده را درک کنند. این فرهنگ و تمدن نیم‏مرده اروپایی چگونه می‌تواند کشورهای ایران و عرب را حیات نوین بخشد هنگامی که خود به لب گور رسیده است

همچنین می‌گوید: برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید، سرعت عظیمی است که جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحی در حال حرکت به طرف مغرب‌‏زمین است. می‌گوید برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید این کشورها این است که به سرعت به سوی مغرب‌‏زمین حرکت می‌کنند. بعد برای اینکه میان علم و تمدن مغرب‌‏زمین تفکیک کند

می‌گوید: و در این حرکت هیچ چیز نادرست و باطل نیست چه، فرهنگ اروپایی از جنبه عقلانی آن (یعنی فقط از جنبه علمی و فکری) گسترشی از بعضی مهم‏ترین مراحل فرهنگ اسلامی است.

یعنی اگر ما تنها جنبه فکری و علمی اروپا را در نظر بگیریم هرچه به آن سو برویم برای ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامی است. فرهنگ اروپا به معنی علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامی است. ترس ما تنها از این است که ظاهر خیره‏کننده فرهنگ اروپایی از حرکت ما جلوگیری کند و از رسیدن به ماهیت واقعی آن فرهنگ عاجز بمانیم.

می‌گوید آنچه من می‌ترسم این است که ما این ظاهر را ببینیم، صنعت و علوم طبیعی را ببینیم، اما آن باطنی که بشر را به سوی آن سوق می‌دهد نبینیم، نتوانیم تجزیه و تحلیل کنیم.

در جای دیگر کتاب خودش می‌گوید عقل به تنهایی قادر نیست که بشر را نجات بدهد و بزرگ‌ترین عیب فرهنگ اروپا این است که می‌خواهد با عقل به تنهایی (بدون اینکه با روح، با وجدان، با ایمان پیوندی داشته باشد، فقط با نیروی عقل) کشتی بشریت را از مهلکه نجات بدهد.

می‌گوید: مثالیگری اروپا هرگز به صورت عامل زنده‏ای در حیات آن در نیامده است. مثالیگری اروپا یعنی ایده‏آلیسم اروپا، کمال مطلوب‏هایی که فرهنگ اروپایی به بشر می‌دهد، مسلکهایی که به وجود می‌آورد، ایسم‏هایی که به وجود می‌آورد و خیال می‌کند ملحق شدن به این ایسم‏ها بشر را می‌تواند نجات بدهد.

می‌گوید این ایسم‏ها واقعاً نتوانسته است ماهیت اروپایی را عوض کند، انسانیش کند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نیامده است. به عبارت ساده‏تر، اروپایی و اروپا زیاد از احسان و انساندوستی در کلام و نوشته و اعلامیه‏های خودش دم می‌زند ولی چون اینها فقط از فکر و عقلش سرچشمه می‌گیرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپایی می‌گوید انسان، ولی عملًا انساندوست نیست. اروپایی می‌گوید حقوق بشر، ولی عملًا و واقعاً احترامی برای بشر و حقوق بشر قائل نیست. اروپایی روی فرهنگ ایسم‏های خودش می‌گوید آزادی، ولی واقعاً در عمق روح خودش به آزادی ایمان ندارد.

می‌گوید مساوات و عدالت، ولی در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پایبند نیست. اقبال می‌گوید: نتیجه آن پیدایش «منِ» سرگردانی است (یعنی روح سرگردانی است) که در میان دموکراسیهای ناسازگار با یکدیگر به جستجوی خود می‌پردازد که کار آنها منحصراً بهره‏کشی از درویشان به سود توانگران است. این‏همه که دم از عدالت زده است، تمام ایسم‏های ضد و نقیض که در اروپا پیدا شده، نتیجه نهایی آنها چیست؟ بهره‏کشی از درویشان به سود توانگران.

بعد می‌گوید: سخن مرا باور کنید که اروپای امروز بزرگ‌ترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت است

. این یک نکته در روح آقای اقبال که آن را زیاد تبلیغ می‌کند و علاقه‏مند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن کسانی که کم و بیش با ظاهر فرهنگ غربی آشنا هستند، به این نکته از این مرد خبیر آگاه مطلع، آگاه شوند

. نکته دومی که این مرد روی آن بسیار اصرار دارد این است که آن نقصی که در فرهنگ و تمدن اروپایی امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصیل اسلامی وجود ندارد؛ آن انتقادهای اصیل و اساسی که بر فرهنگ اروپا که فرهنگ مادی محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامی وارد نیست. لهذا در قسمت دیگر کلام خودش کوشش می‌کند که پایه‏های اساسی فرهنگ اسلامی و مزایای فرهنگ و تمدن اسلامی را معرفی کند که من باز قسمتی از آنها را برای شما می‌خوانم تا بعد وارد مسئله احیای فکر دینی شوم. در آن قسمت از سخنان خودش این‏جور می‌گوید

مسلمانان، مالک اندیشه‏ها و کمال مطلوب‏های نهایی مطلق مبتنی بر وحیی می‌باشند که چون از درونی‏ترین ژرفنای زندگی بیان می‌شود، به ظاهری بودن آن رنگ باطنی می‌دهد. برای فرد مسلمان شالوده روحانی زندگی امری اعتقادی است و برای دفاع از این اعتقاد به آسانی جان خود را فدا می‌کند.

خلاصه حرفش را برایتان توضیح بدهم، می‌گوید: اسلام آنچه را که برای بشر پیشنهاد می‌کند، چون پشتوانه‏اش ایمان مذهبی است و از وحی سرچشمه گرفته است، می‌تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همین‏طوری که نشان داده است و نشان می‌دهد که حتی در عصر حاضر چنین قدرتی را دارد. پس اگر اسلام مثلًا حرّیت و آزادی را پیشنهاد می‌کند، اگر عدالت یا انساندوستی را پیشنهاد می‌کند، اگر حقوق بشر را پیشنهاد می‌کند، پیشنهادهایی است که در روح بشر ضمانت اجرایی دارد. ولی آنچه اروپا می‌گوید، پیشنهادهایی است که ضمانت اجرایی ندارد.

بشریت امروز به سه چیز نیازمند است

می‌گوید بشریت امروز به سه چیز نیازمند است:

1. تعبیری روحانی از جهان.

یعنی اولین چیزی که بشر به آن نیازمند است این است که جهان تفسیری روحانی و معنوی بشود نه تفسیری مادی. اولین چیزی که بشر را سرگردان کرده است و به موجب آن هیچ فکر و عقیده‏ای به صورت ایمان واقعی در بشر به وجود نمی‌آید، ماتریالیسم و مادیگری است، تفسیر جهان است به صورت مادی که جهان هرچه هست مادیات است، جهان کور و کر است، جهان بی‌‏شعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمی‌شود، جهان حق و باطل نمی‌فهمد، جهان درست و نادرست نمی‌فهمد، در جهان حق و باطل با یک مقیاس سنجیده می‌شود، هیچ چیز در دنیا هدف ندارد و ما به عبث آفریده شده‏ایم. می‌گوید این فکر است که روح تمدن بشر را ضایع کرده و می‌کند.

اولین چیزی که بشر به آن محتاج و نیازمند است تعبیری روحانی از این جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً. بیهودگی در کار نیست، جهان را صاحبی باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نیکی و بدی در آن گم نمی‌شود، جهان سمیع و بصیر است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏، آگاه و عاقل است. ولی تنها این (تعبیری روحانی از جهان) کافی نیست.

2. آزادی روحانی فرد

این در مقابل مسیحیت است. آزادی فردی یعنی برای فرد شخصیت قائل شدن. اگر انسان از جهان تعبیری روحانی کند و برای فرد شخصیت قائل نباشد، استعدادها بروز نمی‌کند.

3. اصولی اساسی و دارای تأثیر جهانی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای روحانی توجیه کند.

مقصودش مقررات اساسی اسلامی است. بیش از این من در این دو زمینه از اقبال عبارت‏خوانی نمی‌کنم.

آیا اقبال مثل بسیاری از ما، در همین حد متوقف می‌شود؟ یعنی نواقص و معایب تمدن اروپایی را می‌بیند و اسلام را در صورت اساسی و زنده خودش می‌بیند و بعد می‌گوید مطلب تمام شد؟

نه، یک مطلب که اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفکر مؤمنی را در آن می‌داند، در این قسمت سوم است.

این هفت خطابه‏ای که این مرد تحت عنوان «احیای فکر دینی در اسلام» ایراد کرده است، برای این منظور سوم است. حتی در اشعار خودش کم و بیش همین منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.

در اشعاری که در همین جلسات خوانده شد شما دیدید که اقبال چقدر از تقلید کورکورانه‏ای که مسلمانان از تمدن غربی دارند انتقاد می‌کند؛ و درباره اسلام که اسلام چنین و چنان است، در اشعار خودش آنچه را که باید و می‌توانسته است بگوید گفته است.

روح اسلامی در مسلمین مرده است‏

قسمت سوم این است: آیا اسلام واقعی امروز در میان مسلمین وجود دارد یا وجود ندارد؟

اقبال متوجه این نکته شده که اسلام، هم در میان مسلمین وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اینکه ما می‌بینیم شعائر اسلام در میان مسلمین هست، بانگ اذان در میان مردم شنیده می‌شود، موقع نماز که می‌شود رو به مساجد می‌آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن می‌کنند، برای نوزادهایشان به رسم اسلام تشریفاتی قائل می‌شوند، اسمهایشان غالباً اسمهای اسلامی است، محمّد است، حسن است، حسین است، عبدالرّحیم و عبدالرّحمن است؛ ولی آنچه که روح اسلام است در این مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامی مرده است.

این است که معتقد می‌شود به تجدید حیات اسلامی که حیات اسلامی را باید تجدید کرد و امکان تجدیدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمین مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون کتاب آسمانی‏اش هست، سنت پیغمبرش هست و اینها به صورت زنده‏ای هستند، یعنی دنیا نتوانسته بهتر از آنها بیاورد.

آنچه قرآن آورده هیئت بطلمیوس نیست که بگوییم نظریه دیگری آمد و آن نظریه را نسخ کرد، نظریه طبیعیات مبتنی بر عناصر چهارگانه نیست که بگوییم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مرکّبند و عنصر نیستند و عناصر بیش از این حرف‌هاست. خود اسلام زنده است با تکیه‏‌گاه و مبنای زنده، پس نقص کار در کجاست؟ نقص کار در تفکر مسلمین است. یعنی فکر مسلمین، طرز تلقی مسلمین از اسلام به صورت زنده‏ای نیست، به صورت مرده است.

مثل این است که شما بذر زنده‏ای را به شکلی بر خلاف اصول کشاورزی زیر خاک کنید که این بذر در زیر خاک بماند ولی جوانه نزند، ریشه‏هایش در زیر زمین ندود و عصاره خاک را نمکد.

یا نهالی که شما می‌خواهید از جایی در جای دیگر بکارید، این نهال الآن زنده است، ولی اگر شما آن را وارونه بکارید یعنی ریشه این نهال را بیاورید بالا و سر آن را که باید در هوا باشد زیر خاک بکنید، این، هم هست و هم نیست.

تعبیر لطیفی دارد امیرالمؤمنین علی ‌علیه‌السلام، آینده اسلام و مسلمین را ذکر می‌فرماید: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً یعنی مردم جامه اسلام را به تن می‌کنند ولی آن‏چنان‏که پوستین را وارونه به تن کنند.

پوستین در زمستان برای دفع سرماست. یک وقت پوستین را می‌اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر می‌شوند. و یک وقت پوستین را می‌پوشند اما نه آن طور که باید بپوشند، بلکه قسمت پشم‏دار را بیرون می‌گذارند و قسمت پوست را می‌پوشند. در این صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمی‌کند، بلکه به یک صورت مضحک و وحشتناک و مسخره‏ای هم در می‌آید.

می‌فرماید: اسلام را مردم چنین خواهند کرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولی چون آن را وارونه کرده‏اند، آنچه باید رو باشد زیر است و آنچه باید در زیر قرار بگیرد در رو قرار گرفته است. نتیجه این است که اسلام هست اما اسلام بی‌‏خاصیت و بی‌‏اثر، اسلامی که دیگر نمی‌تواند حرارت بدهد، نمی‌تواند حرکت و جنبش بدهد، نمی‌تواند نیرو بدهد، نمی‌تواند بصیرت بدهد، بلکه مثل یک درخت پژمرده آفت‏زده‏ای می‌شود که سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهای‏ پژمرده با حالت زار و نزار است.

این از کجاست؟ بستگی دارد به طرز تلقی مسلمین از اسلام که چه جور اسلام را می‌گیرند و چگونه تلقی می‌کنند. آن را از سر می‌گیرند، از پا می‌گیرند، از ته می‌گیرند؟ آن را تجزیه می‌کنند، قسمتی از آن را می‌گیرند و قسمتی را نمی‌گیرند؟ قشرش را می‌گیرند و لُبّش را نمی‌گیرند یا می‌خواهند لبّش را بگیرند و قشرش را رها کنند؟ بالاخره به صورتی درمی‌آید که: لا یَموتُ فیها وَ لا یَحْیی‏ نه مرده است و نه زنده. نه می‌شود گفت هست و نه می‌شود گفت نیست.

این، نکته اساسی است و الّا تنها ما بنشینیم از تمدن و فرهنگ اروپایی انتقاد بکنیم، از فرهنگ اسلامی هم تمجید بکنیم و بعد هم خیال بکنیم که فرهنگ اسلامی و روح اسلام همان است که ما امروز داریم، پس مردم دنیا بیایند از ما پیروی کنند، کاری از پیش نمی‌‏رود. خوب، اگر مردم دنیا بیایند از ما پیروی کنند، مثل ما می‌‌شوند، یعنی به صورت نیمه‏‌مرده‌‏ای در می‌‌آیند.

اساساً همه این تعبیرات: حیات اسلامی، حیات تفکر اسلامی، اساسی است که طرحش را خود قرآن ریخته است و تعبیرها از خود قرآن است. می‌گوید: یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ‏. ای مردم! ندای این پیغمبر را بپذیرید، این پیغمبری که شما را دعوت می‌کند به آن حقیقتی که شما را زنده می‌‏کند.

این پیغمبر برای شما یک اسرافیل است، یک محیی است، تعلیمات او زندگی‏‌بخش و حیات‏بخش است. از شما می‌‌پرسم خاصیت حیات چیست؟ اصلًا حیات یعنی چه؟ قرآن درباره مردم جاهلیت می‌گوید اینها امواتند. انَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتی‏. وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی‏ الْقُبورِ. می‌گوید: این مردمی که می‌بینی، مرده‏‌هایی هستند متحرک، مرده‏‌هایی هستند که بجای اینکه زیر خاک باشند دارند روی زمین راه می‌‌روند، مرده متحرّک هستند، به اینها زنده نمی‌شود گفت. ولی به مسلمین می‌‌گوید بیایید این تعلیمات را بپذیرید. خاصیت این تعلیمات این است که به شما جان و نیرو می‌‌دهد و حیات می‌‌بخشد.

خاصیت حیات چیست؟ شما از هر عالم و فیلسوفی که حیات را تعریف‏ می‌کند، بپرسید به چه چیز می‌شود گفت حیات و زندگی؟ اصلًا معنی حیات و زندگی چیست؟ البته کسی مدعی نمی‌شود که حقیقت و ماهیت حیات را تعریف کند ولی حیات را از روی آثارش می‌‌شناسند و این جور به شما خواهند گفت: حیات یعنی حقیقت مجهول‏‌الکنهی که دو خاصیت دارد، یکی آگاهی و دیگری جنبش.

انسان به هر نسبت که آگاهی بیشتری دارد حیات بیشتری دارد، به هر نسبت که تحرّک و جنبش بیشتری دارد حیات بیشتری دارد، و به هر نسبت که آگاهی کمتری دارد و بی‌‏‌خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت که ساکن‏تر است مرده‌‏تر است. به هر نسبت که بی‌‏‌خبری را بیشتر می‌پسندد مردگی در مردگی دارد، و به هر نسبت که سکون را بیشتر می‌‏پسندد مردگی در مردگی دارد.

حالا شما ببینید ما مردم مرده‏ای هستیم یا نه؟ در نظر ما سکون احترامش بیشتر است یا تحرّک؟ یعنی جامعه ما برای یک آدم جنبنده بیشتر احترام قائل است یا برای یک آدمی که با کمال سکون و وقار سر جای خودش نشسته و تکان نمی‌‌خورد و می‌گوید:

گر به مغزم زنی و گر دنبم‏

که من از جای خود نمی‌جنبم‏

می‌‏بینید جامعه ما برای این شخص بیشتر احترام قائل است. این، علامت کمال مردگی یک اجتماع است که هر انسانی هر اندازه بی‌‏‌خبرتر و ناآگاه‏تر باشد او را بیشتر می‌‌پسندد و با ذائقه او بیشتر جور در می‌‌آید.


منابع

مجموعه آثار استاد شهید مطهری (احیای تفکر اسلامی)، ج‏25، ص: 425-415-با تلخیص و ویرایش جزئی -