حضرموت: تفاوت میان نسخه‌ها

۲ بایت اضافه‌شده ،  ‏۱۲ مارس ۲۰۲۳
جز
جایگزینی متن - ' نمی ش' به ' نمی‌ش'
جز (جایگزینی متن - ' نمی دا' به ' نمی‌دا')
جز (جایگزینی متن - ' نمی ش' به ' نمی‌ش')
خط ۴۵: خط ۴۵:
[[یعقوبی]]<ref>يعقوبي، ج 2، ص 62.</ref> در تاریخ خود گفته: نامه وائل بن حجر حضرمی نظیر نامه‌هایی بوده که به [[خسروپرویز]] و قیصر روم نوشته شد، و لکن نامه را ذکر ننموده و غیر یعقوبی هم از این نامه که سلیم بن عمرو حامل آن بوه اسمی نبرده، فقط نامه‌هایی که پس از ورود وائل به [[مدینه]] پیغمبر اسلام برای او نوشته ضبط و محفوظ است که آنها را شرح خواهیم داد. زمامدار بزرگ حضرموت وائل بن حجر ریاست و موقعیت بزرگی را دارا بود، موقعی که تحول دینی در تمام کشور یمن از سال هفتم هجری شروع شد و پادشاه بزرگ کشور یمن باذان پس از کشته شدن خسروپرویز پادشاه ایران به دین اسلام داخل شد، تدریجا اشعۀ قرآن بر کشور یمن تابش نمود و مردم یمن توجه کامل به دین اسلام پیدا کردند. هیأت و دسته‌های مختلفی از قبایل به مدینه عزیمت نمودند، از جمله هیأت حضرموت بود که به ریاست وائل بن حجر حضرمی در سال نهم هجری به مدینه رهسپار شدند. و همچنین عده‌ای از رؤساء و زمامداران حضرموت در سال نهم هجری به مدینه آمده و دین اسلام را قبول کردند. از جمله ایشان مخوس، مشرح، جمذه، و ابضعه نام بود، مخوس که در زبانش لکنتی بود عرض کرد: یا رسول الله! دعا کن این لکنت از لسان من برطرف و زایل گردد. پیامبر دعا کرد و آن علت از زبان او برطرف گشت و هم از صدقات حضرموت او را عطیه و بخششی فرمود.
[[یعقوبی]]<ref>يعقوبي، ج 2، ص 62.</ref> در تاریخ خود گفته: نامه وائل بن حجر حضرمی نظیر نامه‌هایی بوده که به [[خسروپرویز]] و قیصر روم نوشته شد، و لکن نامه را ذکر ننموده و غیر یعقوبی هم از این نامه که سلیم بن عمرو حامل آن بوه اسمی نبرده، فقط نامه‌هایی که پس از ورود وائل به [[مدینه]] پیغمبر اسلام برای او نوشته ضبط و محفوظ است که آنها را شرح خواهیم داد. زمامدار بزرگ حضرموت وائل بن حجر ریاست و موقعیت بزرگی را دارا بود، موقعی که تحول دینی در تمام کشور یمن از سال هفتم هجری شروع شد و پادشاه بزرگ کشور یمن باذان پس از کشته شدن خسروپرویز پادشاه ایران به دین اسلام داخل شد، تدریجا اشعۀ قرآن بر کشور یمن تابش نمود و مردم یمن توجه کامل به دین اسلام پیدا کردند. هیأت و دسته‌های مختلفی از قبایل به مدینه عزیمت نمودند، از جمله هیأت حضرموت بود که به ریاست وائل بن حجر حضرمی در سال نهم هجری به مدینه رهسپار شدند. و همچنین عده‌ای از رؤساء و زمامداران حضرموت در سال نهم هجری به مدینه آمده و دین اسلام را قبول کردند. از جمله ایشان مخوس، مشرح، جمذه، و ابضعه نام بود، مخوس که در زبانش لکنتی بود عرض کرد: یا رسول الله! دعا کن این لکنت از لسان من برطرف و زایل گردد. پیامبر دعا کرد و آن علت از زبان او برطرف گشت و هم از صدقات حضرموت او را عطیه و بخششی فرمود.


وائل بن حجر حضرمی [[بت]] مخصوصی از عقیق داشت که آن را پرستش و عبادت می‌کرد، به قدری آن بت سلطنتی مورد توجه و علاقه پادشاه حضرموت بود که گاهی در کنار آن جبین بر خاک می‌سود و همان جا هم به خواب می‌رفت، همین توجهات ملوکانه وائل بن حجر بود که یک محبوبیت فوق‌العاده‌ای به آن بت نزد تمام رؤساء و درباریان داده بود و روز به روز هم بر عظمت آن مجسمه بی روح افزوده می‌شد و عنوان ملکوتی و خدایی پیدا می‌کرد. روزی وائل در کنار بت هنگام ظهر به خواب رفته بود که ناگاه صدای موحشی را شنید. از خواب بیدار شد، آوازی از آن مکان به گوشش رسید که این اشعار را می‌خواند: «وا عَجَبا لِوائلِ بنِ حجرِ؛ یَخالُ یَدري و هوَ لیسَ یَدري؛ ماذا ترجّی مِن نَحیتٍ صَخرِ؛ لیسَ بِذي عُرفٍ و لا ذي نُکرِ؛ و لا بِذی نَفعٍ و لا ذي ضُرِّ؛ لو کان ذاحِجرٍ أطاعَ أمري»<ref>سيره‏نبويه/ حاشيه‏حلبي، ج 3، ص 93.</ref>. «شگفت از وائل بن حجر، خیال می‌کند می‌فهمد و حال آن که او صاحب درایت نیست. چه امیدی از سنگ تراشیده دارد که نمی شناسد و نمی‌داند و ضرر و نفعی هم ندارد و اگر او عقل می‌داشت مرا و سخنان مرا اطاعت می‌کرد». وائل بن حجر را از این صدا وحشت و اضطراب فراگرفت و از آن تعجب کرد. پس با خود گفت: در این موضوع چه اقدامی‌کنم، در این فکر بود که بار دیگر در بیداری یا عالم خواب آواز دیگری را شنید که این اشعار را می‌خواند: «اِرحَل إلی یَثرب ذاتِ النخلِ و سِر إلیها سَیرَ مستقلٍّ فَدِن بِدین الصّائم المُصَلِّی محمدٍ الرسولِ خیرِ الرُّسُلِ» در همان حال بت سلطنتی هم بر روی زمین افتاد، زمامدار حضرموت به ضلالت و گمراهی سالیان مدید خود پی برد، فورا برخاست بت را ریزریز کرد و تصمیم گرفت که ترک پادشاهی و سلطنت کرده، به مدینه طیبه رود و تسلیم پیامبر اسلام گردد.
وائل بن حجر حضرمی [[بت]] مخصوصی از عقیق داشت که آن را پرستش و عبادت می‌کرد، به قدری آن بت سلطنتی مورد توجه و علاقه پادشاه حضرموت بود که گاهی در کنار آن جبین بر خاک می‌سود و همان جا هم به خواب می‌رفت، همین توجهات ملوکانه وائل بن حجر بود که یک محبوبیت فوق‌العاده‌ای به آن بت نزد تمام رؤساء و درباریان داده بود و روز به روز هم بر عظمت آن مجسمه بی روح افزوده می‌شد و عنوان ملکوتی و خدایی پیدا می‌کرد. روزی وائل در کنار بت هنگام ظهر به خواب رفته بود که ناگاه صدای موحشی را شنید. از خواب بیدار شد، آوازی از آن مکان به گوشش رسید که این اشعار را می‌خواند: «وا عَجَبا لِوائلِ بنِ حجرِ؛ یَخالُ یَدري و هوَ لیسَ یَدري؛ ماذا ترجّی مِن نَحیتٍ صَخرِ؛ لیسَ بِذي عُرفٍ و لا ذي نُکرِ؛ و لا بِذی نَفعٍ و لا ذي ضُرِّ؛ لو کان ذاحِجرٍ أطاعَ أمري»<ref>سيره‏نبويه/ حاشيه‏حلبي، ج 3، ص 93.</ref>. «شگفت از وائل بن حجر، خیال می‌کند می‌فهمد و حال آن که او صاحب درایت نیست. چه امیدی از سنگ تراشیده دارد که نمی‌شناسد و نمی‌داند و ضرر و نفعی هم ندارد و اگر او عقل می‌داشت مرا و سخنان مرا اطاعت می‌کرد». وائل بن حجر را از این صدا وحشت و اضطراب فراگرفت و از آن تعجب کرد. پس با خود گفت: در این موضوع چه اقدامی‌کنم، در این فکر بود که بار دیگر در بیداری یا عالم خواب آواز دیگری را شنید که این اشعار را می‌خواند: «اِرحَل إلی یَثرب ذاتِ النخلِ و سِر إلیها سَیرَ مستقلٍّ فَدِن بِدین الصّائم المُصَلِّی محمدٍ الرسولِ خیرِ الرُّسُلِ» در همان حال بت سلطنتی هم بر روی زمین افتاد، زمامدار حضرموت به ضلالت و گمراهی سالیان مدید خود پی برد، فورا برخاست بت را ریزریز کرد و تصمیم گرفت که ترک پادشاهی و سلطنت کرده، به مدینه طیبه رود و تسلیم پیامبر اسلام گردد.


وائل بن حجر از حضرموت حرکت نمود، چون به مدینه رسید به [[مسجد]] رفت و پیامبر اسلام را ملاقات کرد، پیغمبر اکرم از ورود وائل خوشحال گشت، او را نزدیک خود برد، عبای خویش را برای وی فرش کرد، او را با خود روی عبا نشانید و دست مبارک بر سر وی کشید، تنها به این احترام اکتفاء ننمود، بلکه او را به تمام اهل مجلس معرفی فرمود و شخصیت او را برای همه کس شناساند. صاحب «سیره نبویه» و «طبقات»<ref>طبقات، ج 1، ص 349.</ref>گوید: پیامبر اکرم بر منبر درآمد خطاب به مردم چنین گفت: «أیُّها النّاسُ هذا وائلُ بنُ حجرٍ سیدُ الأقیالِ، أتاکم مِن أرضٍ بعیدةٍ راغباً في الإسلامِ». یعنی: «ای مردم! این شخص وائل بن حجر مهتر و برتر روساء و ملوک حضرموت است که از سرزمین دور به سوی شما آمده و به دین اسلام مایل و راغب است». وائل بن حجر چون این عنایت و توجهات پیامبر اسلام را دید، عرضه داشت: یا رسول الله! صاحب ریاست و ملک و حکومت عظیمی بودم، از تمام آنها چشم‌پوشیدم و دین خدا را برگزیدم. پیامبر اسلام گفتار وائل را تصدیق نمود و فرمود: راست گفتی، آنگاه به این بیان درباره‌اش دعا کرد: «اللّهمَّ بارِک في وائلٍ و ولدِه و ولدِه ولدِه» و به معاویه فرمود که از وائل بن حجر پذیرایی کند؛ او هم وائل را منزل خود برد و پذیرایی کرد<ref> برگرفته از «ویکی شیعه»</ref>.
وائل بن حجر از حضرموت حرکت نمود، چون به مدینه رسید به [[مسجد]] رفت و پیامبر اسلام را ملاقات کرد، پیغمبر اکرم از ورود وائل خوشحال گشت، او را نزدیک خود برد، عبای خویش را برای وی فرش کرد، او را با خود روی عبا نشانید و دست مبارک بر سر وی کشید، تنها به این احترام اکتفاء ننمود، بلکه او را به تمام اهل مجلس معرفی فرمود و شخصیت او را برای همه کس شناساند. صاحب «سیره نبویه» و «طبقات»<ref>طبقات، ج 1، ص 349.</ref>گوید: پیامبر اکرم بر منبر درآمد خطاب به مردم چنین گفت: «أیُّها النّاسُ هذا وائلُ بنُ حجرٍ سیدُ الأقیالِ، أتاکم مِن أرضٍ بعیدةٍ راغباً في الإسلامِ». یعنی: «ای مردم! این شخص وائل بن حجر مهتر و برتر روساء و ملوک حضرموت است که از سرزمین دور به سوی شما آمده و به دین اسلام مایل و راغب است». وائل بن حجر چون این عنایت و توجهات پیامبر اسلام را دید، عرضه داشت: یا رسول الله! صاحب ریاست و ملک و حکومت عظیمی بودم، از تمام آنها چشم‌پوشیدم و دین خدا را برگزیدم. پیامبر اسلام گفتار وائل را تصدیق نمود و فرمود: راست گفتی، آنگاه به این بیان درباره‌اش دعا کرد: «اللّهمَّ بارِک في وائلٍ و ولدِه و ولدِه ولدِه» و به معاویه فرمود که از وائل بن حجر پذیرایی کند؛ او هم وائل را منزل خود برد و پذیرایی کرد<ref> برگرفته از «ویکی شیعه»</ref>.
Writers، confirmed، مدیران
۸۷٬۵۶۷

ویرایش