محیی‌الدین‌ محمد بن‌ علی‌ بن عربی حاتمی‌: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'ابو ' به 'ابو')
خط ۲۳: خط ۲۳:
#عبدالصمد بن‌ محمد بن‌ ابى‌ الفضل‌ حرستانى‌، ابن‌ عربى‌ نزد وی‌ صحیح‌ مسلم‌ را خوانده‌ و از او اجازه عامه‌ گرفته‌ بود
#عبدالصمد بن‌ محمد بن‌ ابى‌ الفضل‌ حرستانى‌، ابن‌ عربى‌ نزد وی‌ صحیح‌ مسلم‌ را خوانده‌ و از او اجازه عامه‌ گرفته‌ بود
#یونس‌ بن‌ یحیى‌ بن‌ ابى‌ الحسن‌ عباسى‌ هاشمى‌ که‌ بسیاری‌ از کتابهای‌ حدیث‌، از جمله‌ صحیح‌ بخاری‌ را به‌ وی‌ آموخته‌ بود
#یونس‌ بن‌ یحیى‌ بن‌ ابى‌ الحسن‌ عباسى‌ هاشمى‌ که‌ بسیاری‌ از کتابهای‌ حدیث‌، از جمله‌ صحیح‌ بخاری‌ را به‌ وی‌ آموخته‌ بود
#ابو (ابن‌) شجاع‌ زاهر بن‌ رستم‌ اصفهانى‌ که‌ سنن‌ ترمذی‌ را در مکه‌ به‌ وی‌ آموخته‌ و به‌ او اجازه عامه‌ داده‌ بود
#ابو(ابن‌) شجاع‌ زاهر بن‌ رستم‌ اصفهانى‌ که‌ سنن‌ ترمذی‌ را در مکه‌ به‌ وی‌ آموخته‌ و به‌ او اجازه عامه‌ داده‌ بود
#برهان‌الدین‌ نصر بن‌ ابى‌ الفتوح‌ بن‌ على‌ حضرمى‌ [حصری‌؟] (د 619ق‌/ 1222م‌) پیشوای‌ مکتب‌ حنبلى‌. ابن‌ عربى‌ در مکه‌ سنن‌ ابو داوود سجستانى‌ (د 275ق‌/889م‌) را نزد وی‌ خوانده‌ و از او اجازه عامه‌ گرفته‌ بود
#برهان‌الدین‌ نصر بن‌ ابى‌ الفتوح‌ بن‌ على‌ حضرمى‌ [حصری‌؟] (د 619ق‌/ 1222م‌) پیشوای‌ مکتب‌ حنبلى‌. ابن‌ عربى‌ در مکه‌ سنن‌ ابوداوود سجستانى‌ (د 275ق‌/889م‌) را نزد وی‌ خوانده‌ و از او اجازه عامه‌ گرفته‌ بود
#ابوعبدالله‌ ابن‌ غلبون‌، ابن‌ عربى‌ نزد وی‌ کتابهای‌ قاضى‌ ابوبکر محمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ العربى‌ را خوانده‌ و از او اجازه عامه‌ گرفته‌ بود
#ابوعبدالله‌ ابن‌ غلبون‌، ابن‌ عربى‌ نزد وی‌ کتابهای‌ قاضى‌ ابوبکر محمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ العربى‌ را خوانده‌ و از او اجازه عامه‌ گرفته‌ بود
#ابوالوائل‌ بن‌ العربى‌، عموزاده قاضى‌ ابوبکر، ابن‌ عربى‌ کتاب‌ سراج‌ المهتدین‌ قاضى‌ ابوبکر را نزد وی‌ خوانده‌ و از وی‌ اجازه عامه‌ دریافت‌ کرده‌ بود
#ابوالوائل‌ بن‌ العربى‌، عموزاده قاضى‌ ابوبکر، ابن‌ عربى‌ کتاب‌ سراج‌ المهتدین‌ قاضى‌ ابوبکر را نزد وی‌ خوانده‌ و از وی‌ اجازه عامه‌ دریافت‌ کرده‌ بود
#محمد بکری‌، ابن‌ عربى‌ الرساله القشیریة ابوالقاسم‌ عبدالکریم‌ بن‌ هوازن‌ (د 465ق‌/1072م‌) در اصول‌ تصوف‌ را - با دو واسطه‌ از مؤلف‌ آن‌ - نزد وی‌ خوانده‌ بود
#محمد بکری‌، ابن‌ عربى‌ الرساله القشیریة ابوالقاسم‌ عبدالکریم‌ بن‌ هوازن‌ (د 465ق‌/1072م‌) در اصول‌ تصوف‌ را - با دو واسطه‌ از مؤلف‌ آن‌ - نزد وی‌ خوانده‌ بود
#عبدالوهاب‌ بن‌ على‌ بن‌ سکینه‌ (د 607ق‌/1210م‌)، شیخ‌ الشیوخ‌ بغداد، ابن‌ عربى‌ در بغداد با وی‌ دیدار داشته‌ و الرساله القشیریة را نزد وی‌ خوانده‌ و از وی‌ اجازه عامه‌ گرفته‌ بود (به‌ گفته‌ ابن‌ عربى‌ هر دو ایشان‌ از یکدیگر چیزها آموخته‌ بودند)
#عبدالوهاب‌ بن‌ على‌ بن‌ سکینه‌ (د 607ق‌/1210م‌)، شیخ‌ الشیوخ‌ بغداد، ابن‌ عربى‌ در بغداد با وی‌ دیدار داشته‌ و الرساله القشیریة را نزد وی‌ خوانده‌ و از وی‌ اجازه عامه‌ گرفته‌ بود (به‌ گفته‌ ابن‌ عربى‌ هر دو ایشان‌ از یکدیگر چیزها آموخته‌ بودند)
#ابوالخیر احمد بن‌ اسماعیل‌ بن‌ یوسف‌ طالقانى‌ قزوینى‌، ابن‌ عربى‌ نزد وی‌ نوشته‌ (یا نوشته‌های‌) محدث‌ نامدار بیهقى‌ (ابو بکر احمد ابن‌ حسین‌ عبدالله‌ بن‌ موسى‌، د 458ق‌/1066م‌) را با یک‌ واسطه‌ از مؤلف‌، خوانده‌ و از وی‌ اجازه عامه‌ گرفته‌ بود.
#ابوالخیر احمد بن‌ اسماعیل‌ بن‌ یوسف‌ طالقانى‌ قزوینى‌، ابن‌ عربى‌ نزد وی‌ نوشته‌ (یا نوشته‌های‌) محدث‌ نامدار بیهقى‌ (ابوبکر احمد ابن‌ حسین‌ عبدالله‌ بن‌ موسى‌، د 458ق‌/1066م‌) را با یک‌ واسطه‌ از مؤلف‌، خوانده‌ و از وی‌ اجازه عامه‌ گرفته‌ بود.


===اجازات===
===اجازات===
خط ۲۴۲: خط ۲۴۲:
ابن‌ عربى‌ همین‌ نکته‌ را، با اشاره‌ به‌ فیلسوفان‌ اینگونه‌ بیان‌ مى‌کند که‌ هیچ‌ چیزی‌ نیست‌ که‌ نتوان‌ از راه‌ «کشف‌ و وجود» بدان‌ دست‌ یافت‌ و اشتغال‌ به‌ اندیشه‌، حجاب‌ است‌. کسان‌ دیگری‌ غیر از ما منکر آنند، اما هیچ‌ یک‌ از کسانى‌ که‌ اهل‌ راه‌ خدایند آن‌ را انکار نمى‌کند، بلکه‌ کسانى‌ از اهل‌ نظر و استدلال‌ از «علمای‌ رسوم‌» که‌ ذوقى‌ در احوال‌ ندارند، آن‌ را منع‌ مى‌کنند و در میان‌ آنان‌ کسانى‌ مانند افلاطون‌، حکیم‌ الهى‌ که‌ دارای‌ ذوقى‌ در احوال‌ باشند، نادرند. ناخشنودی‌ برخى‌ از مسلمانان‌ از افلاطون‌ تنها به‌ علت‌ نسبت‌ وی‌ به‌ فلسفه‌ است‌، آن‌ هم‌ به‌ سبب‌ جهل‌ ایشان‌ به‌ مدلول‌ این‌ واژه‌. حکیمان‌ در حقیقت‌ به‌ خداوند و به‌ هر چیز و منزلت‌ آن‌ عالمند. معنای‌ فیلسوف‌ «دوستدار حکمت‌» است‌، زیرا «سوفیا» به‌ زبان‌ یونانى‌ «حکمت‌» است‌ و معنای‌ فلسفه‌ «دوست‌ داشتن‌ حکمت‌» است‌ و هر خردمندی‌ حکمت‌ را دوست‌ مى‌دارد؛ جز اینکه‌ خطای‌ اهل‌ اندیشه‌ در «الهیات‌» از درستى‌ گفتار ایشان‌ بیشتر است‌، خواه‌ این‌ اندیشمندان‌ فیلسوف‌ باشند، خواه‌ معتزلى‌ یا اشعری‌ یا از اصناف‌ دیگرِ اهل‌ نظر. فیلسوفان‌ صرفاً به‌ سبب‌ این‌ نام‌ نکوهش‌ نمى‌شوند، بلکه‌ سبب‌ نکوهش‌ ایشان‌ خطاهایشان‌ در علم‌ الهى‌ در مواردی‌ است‌ که‌ معارض‌ با گفته‌های‌ پیامبران‌ است‌. اهل‌ نظر نمى‌دانند که‌ خداوند به‌ بعضى‌ از بندگانش‌ نیرویى‌ بخشیده‌ است‌ که‌ گاه‌ در برخى‌ امور مخالف‌ حکم‌ عقل‌ و گاه‌ موافق‌ آن‌، حکمى‌ مى‌دهند. این‌ مقام‌ بیرون‌ از مرز عقل‌ است‌ و عقل‌ را توانایى‌ ادراک‌ آن‌ نیست‌ <ref>همان‌، 2/423</ref>.  
ابن‌ عربى‌ همین‌ نکته‌ را، با اشاره‌ به‌ فیلسوفان‌ اینگونه‌ بیان‌ مى‌کند که‌ هیچ‌ چیزی‌ نیست‌ که‌ نتوان‌ از راه‌ «کشف‌ و وجود» بدان‌ دست‌ یافت‌ و اشتغال‌ به‌ اندیشه‌، حجاب‌ است‌. کسان‌ دیگری‌ غیر از ما منکر آنند، اما هیچ‌ یک‌ از کسانى‌ که‌ اهل‌ راه‌ خدایند آن‌ را انکار نمى‌کند، بلکه‌ کسانى‌ از اهل‌ نظر و استدلال‌ از «علمای‌ رسوم‌» که‌ ذوقى‌ در احوال‌ ندارند، آن‌ را منع‌ مى‌کنند و در میان‌ آنان‌ کسانى‌ مانند افلاطون‌، حکیم‌ الهى‌ که‌ دارای‌ ذوقى‌ در احوال‌ باشند، نادرند. ناخشنودی‌ برخى‌ از مسلمانان‌ از افلاطون‌ تنها به‌ علت‌ نسبت‌ وی‌ به‌ فلسفه‌ است‌، آن‌ هم‌ به‌ سبب‌ جهل‌ ایشان‌ به‌ مدلول‌ این‌ واژه‌. حکیمان‌ در حقیقت‌ به‌ خداوند و به‌ هر چیز و منزلت‌ آن‌ عالمند. معنای‌ فیلسوف‌ «دوستدار حکمت‌» است‌، زیرا «سوفیا» به‌ زبان‌ یونانى‌ «حکمت‌» است‌ و معنای‌ فلسفه‌ «دوست‌ داشتن‌ حکمت‌» است‌ و هر خردمندی‌ حکمت‌ را دوست‌ مى‌دارد؛ جز اینکه‌ خطای‌ اهل‌ اندیشه‌ در «الهیات‌» از درستى‌ گفتار ایشان‌ بیشتر است‌، خواه‌ این‌ اندیشمندان‌ فیلسوف‌ باشند، خواه‌ معتزلى‌ یا اشعری‌ یا از اصناف‌ دیگرِ اهل‌ نظر. فیلسوفان‌ صرفاً به‌ سبب‌ این‌ نام‌ نکوهش‌ نمى‌شوند، بلکه‌ سبب‌ نکوهش‌ ایشان‌ خطاهایشان‌ در علم‌ الهى‌ در مواردی‌ است‌ که‌ معارض‌ با گفته‌های‌ پیامبران‌ است‌. اهل‌ نظر نمى‌دانند که‌ خداوند به‌ بعضى‌ از بندگانش‌ نیرویى‌ بخشیده‌ است‌ که‌ گاه‌ در برخى‌ امور مخالف‌ حکم‌ عقل‌ و گاه‌ موافق‌ آن‌، حکمى‌ مى‌دهند. این‌ مقام‌ بیرون‌ از مرز عقل‌ است‌ و عقل‌ را توانایى‌ ادراک‌ آن‌ نیست‌ <ref>همان‌، 2/423</ref>.  


در این‌ مورد، ابن‌ عربى‌ دو گفته بسیار جالب‌ توجه‌ از ابویزید بسطامى‌ و نیز شیخ‌ ابو مَدین‌، نقل‌ مى‌کند که‌ بازگو کردن‌ آنها روشنگر است‌. ابویزید خطاب‌ به‌ علمای‌ رسوم‌ مى‌گوید: شما علمتان‌ را از مرده‌ای‌ و از مردة دیگری‌ گرفته‌اید و ما علممان‌ را از «آنکه‌ زنده‌ است‌ و نمى‌میرد» گرفته‌ایم‌. امثال‌ ما مى‌گویند: دل‌ من‌ از سوی‌ پروردگارم‌ برایم‌ روایت‌ کرد (حَدَّتَنى‌ قلبى‌ من‌ ربّى‌) و شما مى‌گویید: فلان‌ کس‌ برایم‌ روایت‌ کرد. مى‌پرسیم‌ آن‌ فلان‌ کس‌ کجاست‌؟ مى‌گویند: مرده‌ است‌. او نیز از فلان‌ کس‌ روایت‌ کرد، او کجاست‌؟ مى‌گویند؟ مرده‌ است‌. شیخ‌ ابومدین‌ نیز هرگاه‌ به‌ وی‌ گفته‌ مى‌شد: فلان‌ کس‌ از فلان‌ کس‌ روایت‌ کرد، مى‌گفت‌ ما نمى‌خواهیم‌ قدید (گوشت‌ مانده‌) بخوریم‌، گوشت‌ تازه‌ برایمان‌ بیاورید <ref> الفتوحات‌، 1/280</ref>. بر پایه این‌ باورهاست‌ که‌ ابن‌ عربى‌ تصریح‌ مى‌کند که‌ ترتیب‌ کتاب‌ فتوحات‌ به‌ اختیار وی‌ نبوده‌ است‌، بلکه‌ خداوند به‌ دست‌ وی‌ آن‌ را ترتیب‌ داده‌ است‌ و او آن‌ را به‌ همان‌ نحو رها کرده‌ است‌ و رأی‌ و عقل‌ خود را در آن‌ مداخله‌ نداده‌ است‌، بلکه‌ آن‌ املاء خداوند به‌ دل‌ اوست‌ <ref>همان‌، 2/163</ref>. سرانجام‌، ابن‌ عربى‌ آشکارا مى‌گوید که‌ سرچشمة دانسته‌ها و دانشهای‌ او خداست‌ و او آنها را از راه‌ تهى‌ کردن‌ قلب‌ از «اندیشه‌» و آماده‌ ساختن‌ آن‌ برای‌ پذیرش‌ «واردات‌» به‌ دست‌ آورده‌ است‌ و بدین‌سان‌ از هر امری‌ آنگونه‌ که‌ هست‌ آگاه‌ شده‌ و حقایق‌ را بدان‌ گونه‌ که‌ هستند، شناخته‌ است‌. اینها چه‌ مفردات‌ باشند، چه‌ مؤلفات‌ و چه‌ حقایق‌ الهى‌، وی‌ در هیچ‌ یک‌ از آنها شک‌ نمى‌کند. آنگاه‌ مى‌گوید «دانش‌ ما از آنجاست‌ و خداوند آموزگار ماست‌» <ref>همان‌، 1/56</ref>.  
در این‌ مورد، ابن‌ عربى‌ دو گفته بسیار جالب‌ توجه‌ از ابویزید بسطامى‌ و نیز شیخ‌ ابومَدین‌، نقل‌ مى‌کند که‌ بازگو کردن‌ آنها روشنگر است‌. ابویزید خطاب‌ به‌ علمای‌ رسوم‌ مى‌گوید: شما علمتان‌ را از مرده‌ای‌ و از مردة دیگری‌ گرفته‌اید و ما علممان‌ را از «آنکه‌ زنده‌ است‌ و نمى‌میرد» گرفته‌ایم‌. امثال‌ ما مى‌گویند: دل‌ من‌ از سوی‌ پروردگارم‌ برایم‌ روایت‌ کرد (حَدَّتَنى‌ قلبى‌ من‌ ربّى‌) و شما مى‌گویید: فلان‌ کس‌ برایم‌ روایت‌ کرد. مى‌پرسیم‌ آن‌ فلان‌ کس‌ کجاست‌؟ مى‌گویند: مرده‌ است‌. او نیز از فلان‌ کس‌ روایت‌ کرد، او کجاست‌؟ مى‌گویند؟ مرده‌ است‌. شیخ‌ ابومدین‌ نیز هرگاه‌ به‌ وی‌ گفته‌ مى‌شد: فلان‌ کس‌ از فلان‌ کس‌ روایت‌ کرد، مى‌گفت‌ ما نمى‌خواهیم‌ قدید (گوشت‌ مانده‌) بخوریم‌، گوشت‌ تازه‌ برایمان‌ بیاورید <ref> الفتوحات‌، 1/280</ref>. بر پایه این‌ باورهاست‌ که‌ ابن‌ عربى‌ تصریح‌ مى‌کند که‌ ترتیب‌ کتاب‌ فتوحات‌ به‌ اختیار وی‌ نبوده‌ است‌، بلکه‌ خداوند به‌ دست‌ وی‌ آن‌ را ترتیب‌ داده‌ است‌ و او آن‌ را به‌ همان‌ نحو رها کرده‌ است‌ و رأی‌ و عقل‌ خود را در آن‌ مداخله‌ نداده‌ است‌، بلکه‌ آن‌ املاء خداوند به‌ دل‌ اوست‌ <ref>همان‌، 2/163</ref>. سرانجام‌، ابن‌ عربى‌ آشکارا مى‌گوید که‌ سرچشمة دانسته‌ها و دانشهای‌ او خداست‌ و او آنها را از راه‌ تهى‌ کردن‌ قلب‌ از «اندیشه‌» و آماده‌ ساختن‌ آن‌ برای‌ پذیرش‌ «واردات‌» به‌ دست‌ آورده‌ است‌ و بدین‌سان‌ از هر امری‌ آنگونه‌ که‌ هست‌ آگاه‌ شده‌ و حقایق‌ را بدان‌ گونه‌ که‌ هستند، شناخته‌ است‌. اینها چه‌ مفردات‌ باشند، چه‌ مؤلفات‌ و چه‌ حقایق‌ الهى‌، وی‌ در هیچ‌ یک‌ از آنها شک‌ نمى‌کند. آنگاه‌ مى‌گوید «دانش‌ ما از آنجاست‌ و خداوند آموزگار ماست‌» <ref>همان‌، 1/56</ref>.  


بدین‌ سان‌ پیداست‌ که‌ ابن‌ عربى‌، در همه نوشته‌های‌ خود، از یکسو مطابق‌ با همه معیارها و میزانهای‌ منطقى‌ متداول‌ مى‌اندیشد و استدلال‌ مى‌کند و از سوی‌ دیگر و در واپسین‌ مرحله‌ کشف‌، شهود، بینش‌ درونى‌، روشن‌ شدن‌ ناگهانى‌ و ظهور شراره‌آسای‌ حقیقت‌ یا حقایقى‌ در درون‌ خود را، اصیل‌ترین‌ معیار و محک‌ آگاهى‌ و شناخت‌ (معرفت‌) مى‌شمارد. شناخت‌ راستین‌ نزد وی‌ آن‌ است‌ که‌ انسان‌، در هر امری‌ و درباره هر چیزی‌، حقیقت‌ آن‌ را، آنگونه‌ که‌ در خود هست‌، دریابد، اما این‌ هدف‌ برای‌ آدمى‌ دست‌ نیافتنى‌ است‌. چنانکه‌ خواهیم‌ دید، ابن‌ عربى‌ این‌ نکته مهم‌ را در مبحث‌ شناخت‌ خدا، مفصلاً توضیح‌ مى‌دهد. با وجود این‌ در اینجا شایسته‌ است‌ که‌ به‌ یکى‌ از مهم‌ترین‌ جنبه‌های‌ بینش‌ وی‌ در این‌ زمینه‌ اشاره‌ کنیم‌ که‌ مى‌تواند برای‌ کل‌ «نظریه شناخت‌ عرفانى‌» وی‌ رهنمودی‌ باشد. بنابر بینش‌ عرفانى‌ ابن‌ عربى‌، هیچ‌ گونه‌ آگاهى‌ (علم‌) برای‌ کسى‌ به‌ درستى‌ دست‌ نمى‌دهد، مگر آنکه‌ هر چیز را «به‌ ذات‌ خویش‌» بشناسد و هر کس‌ چیزی‌ را به‌ وسیله امری‌ زائد بر ذات‌ خود بشناسد، در آنچه‌ آن‌ امر زائد به‌ وی‌ مى‌دهد، مقلد آن‌ امر زائد است‌. اکنون‌ در سراسر هستى‌، کسى‌ نیست‌ که‌ اشیاء را «به‌ ذات‌ خویش‌» بشناسد، جز یک‌ کس‌ که‌ همانا خداست‌ و هر کس‌ دیگری‌ جز او، آگاهیش‌ به‌ اشیاء و غیراشیاء، «تقلید» است‌. اگر چنین‌ است‌ که‌ آگاهى‌ راستین‌، برای‌ غیر خدا، جز از راه‌ تقلید دست‌ نمى‌دهد، پس‌ بهتر است‌ که‌ ما مقلد خدا باشیم‌، به‌ ویژه‌ در علم‌ به‌ او، زیرا انسان‌ از چیزی‌ آگاه‌ نمى‌شود، مگر به‌ یاری‌ یکى‌ از نیروهایى‌ که‌ خدا به‌ وی‌ بخشیده‌ است‌، یعنى‌: حواس‌ و عقل‌. انسان‌ ناگزیر است‌ که‌ در آنچه‌ حس‌ به‌ وی‌ مى‌دهد، مقلد آن‌ باشد، اما این‌ حس‌ گاه‌ خطا مى‌کند و گاه‌ به‌ راه‌ درست‌ مى‌رود. آدمى‌ همچنین‌ در آنچه‌ عقل‌ از ضرورت‌ یا نظر به‌ وی‌ مى‌دهد، مقلد آن‌ است‌، عقل‌ نیز مقلد اندیشه‌ (فکر) است‌ و یافته‌های‌ آن‌ برخى‌ درست‌ و برخى‌ نادرست‌ است‌؛ پس‌ آگاهى‌ عقل‌ به‌ امور، پدیده‌ای‌ اتفاقى‌ و تصادفى‌ است‌. بدین‌ سان‌ جز تقلید راهى‌ نیست‌ و اگر چنین‌ است‌ بر خردمند است‌ که‌ اگر بخواهد خدا را بشناسد، از خود وی‌ تقلید کند، یعنى‌ از راه‌ آنچه‌ خدا از خویش‌ در کتابهای‌ آسمانیش‌ و از زبان‌ فرستادگانش‌ خبر داده‌ است‌؛ و اگر بخواهد اشیاء را بشناسد، نمى‌تواند آنها را از راه‌ آنچه‌ نیروهایش‌ به‌ او مى‌دهند، بشناسد، پس‌ باید به‌ «کثرت‌ طاعت‌» بکوشد تا آنکه‌ خدا شنوایى‌ و بینایى‌ و همه نیروهای‌ او گردد و همه امور را به‌ یاری‌ خدا و خدا را به‌ یاری‌ خدا بشناسد. چون‌ ما همه‌ ناگزیر از تقلیدیم‌، اگر تو خدا را به‌ یاری‌ خدا و همه امور را به‌ یاری‌ او بشناسى‌، دیگر نادانى‌، شبهه‌، شک‌ و باور نادرست‌ در تو راه‌ نخواهد داشت‌. من‌ ترا متوجه‌ امری‌ کردم‌ که‌ پیش‌ از این‌ نمى‌دانستى‌، زیرا خردورزان‌ِ اهل‌ نظر مى‌پندارند که‌ بنابر آنچه‌ نظر، حس‌ و عقل‌ به‌ ایشان‌ داده‌ است‌، واقعاً عالمند، در حالى‌ که‌ ایشان‌ در مقام‌ تقلید از آنهایند و مى‌دانند که‌ هیچ‌ نیرویى‌ - از نیروهای‌ بیرونى‌ و درونى‌ انسان‌ - یافت‌ نمى‌شود که‌ غلط و خطا در آن‌ راه‌ نداشته‌ باشد و با وجود این‌، خویشتن‌ را به‌ خطا افکنده‌اند و میان‌ آنچه‌ حس‌، عقل‌ و اندیشه‌ در آن‌ خطا مى‌کند و آنچه‌ در آن‌ خطا نمى‌کند، فرق‌ مى‌نهند، اما از کجا مى‌دانند؟ شاید آنچه‌ ایشان‌ آن‌ را غلط مى‌شمارند، درست‌ باشد. این‌ دردِ دشوار درمان‌ را کسى‌ از میان‌ بر نمى‌دارد، مگر آنکه‌ علمش‌ به‌ هر معلومى‌ از راه‌ و به‌ یاری‌ خدا باشد نه‌ دیگری‌، زیرا خدا بذاته‌ - نه‌ وسیله امری‌ زائد بر ذاتش‌ - عالم‌ و آگاه‌ است‌ <ref>همان‌، 2/298</ref>.  
بدین‌ سان‌ پیداست‌ که‌ ابن‌ عربى‌، در همه نوشته‌های‌ خود، از یکسو مطابق‌ با همه معیارها و میزانهای‌ منطقى‌ متداول‌ مى‌اندیشد و استدلال‌ مى‌کند و از سوی‌ دیگر و در واپسین‌ مرحله‌ کشف‌، شهود، بینش‌ درونى‌، روشن‌ شدن‌ ناگهانى‌ و ظهور شراره‌آسای‌ حقیقت‌ یا حقایقى‌ در درون‌ خود را، اصیل‌ترین‌ معیار و محک‌ آگاهى‌ و شناخت‌ (معرفت‌) مى‌شمارد. شناخت‌ راستین‌ نزد وی‌ آن‌ است‌ که‌ انسان‌، در هر امری‌ و درباره هر چیزی‌، حقیقت‌ آن‌ را، آنگونه‌ که‌ در خود هست‌، دریابد، اما این‌ هدف‌ برای‌ آدمى‌ دست‌ نیافتنى‌ است‌. چنانکه‌ خواهیم‌ دید، ابن‌ عربى‌ این‌ نکته مهم‌ را در مبحث‌ شناخت‌ خدا، مفصلاً توضیح‌ مى‌دهد. با وجود این‌ در اینجا شایسته‌ است‌ که‌ به‌ یکى‌ از مهم‌ترین‌ جنبه‌های‌ بینش‌ وی‌ در این‌ زمینه‌ اشاره‌ کنیم‌ که‌ مى‌تواند برای‌ کل‌ «نظریه شناخت‌ عرفانى‌» وی‌ رهنمودی‌ باشد. بنابر بینش‌ عرفانى‌ ابن‌ عربى‌، هیچ‌ گونه‌ آگاهى‌ (علم‌) برای‌ کسى‌ به‌ درستى‌ دست‌ نمى‌دهد، مگر آنکه‌ هر چیز را «به‌ ذات‌ خویش‌» بشناسد و هر کس‌ چیزی‌ را به‌ وسیله امری‌ زائد بر ذات‌ خود بشناسد، در آنچه‌ آن‌ امر زائد به‌ وی‌ مى‌دهد، مقلد آن‌ امر زائد است‌. اکنون‌ در سراسر هستى‌، کسى‌ نیست‌ که‌ اشیاء را «به‌ ذات‌ خویش‌» بشناسد، جز یک‌ کس‌ که‌ همانا خداست‌ و هر کس‌ دیگری‌ جز او، آگاهیش‌ به‌ اشیاء و غیراشیاء، «تقلید» است‌. اگر چنین‌ است‌ که‌ آگاهى‌ راستین‌، برای‌ غیر خدا، جز از راه‌ تقلید دست‌ نمى‌دهد، پس‌ بهتر است‌ که‌ ما مقلد خدا باشیم‌، به‌ ویژه‌ در علم‌ به‌ او، زیرا انسان‌ از چیزی‌ آگاه‌ نمى‌شود، مگر به‌ یاری‌ یکى‌ از نیروهایى‌ که‌ خدا به‌ وی‌ بخشیده‌ است‌، یعنى‌: حواس‌ و عقل‌. انسان‌ ناگزیر است‌ که‌ در آنچه‌ حس‌ به‌ وی‌ مى‌دهد، مقلد آن‌ باشد، اما این‌ حس‌ گاه‌ خطا مى‌کند و گاه‌ به‌ راه‌ درست‌ مى‌رود. آدمى‌ همچنین‌ در آنچه‌ عقل‌ از ضرورت‌ یا نظر به‌ وی‌ مى‌دهد، مقلد آن‌ است‌، عقل‌ نیز مقلد اندیشه‌ (فکر) است‌ و یافته‌های‌ آن‌ برخى‌ درست‌ و برخى‌ نادرست‌ است‌؛ پس‌ آگاهى‌ عقل‌ به‌ امور، پدیده‌ای‌ اتفاقى‌ و تصادفى‌ است‌. بدین‌ سان‌ جز تقلید راهى‌ نیست‌ و اگر چنین‌ است‌ بر خردمند است‌ که‌ اگر بخواهد خدا را بشناسد، از خود وی‌ تقلید کند، یعنى‌ از راه‌ آنچه‌ خدا از خویش‌ در کتابهای‌ آسمانیش‌ و از زبان‌ فرستادگانش‌ خبر داده‌ است‌؛ و اگر بخواهد اشیاء را بشناسد، نمى‌تواند آنها را از راه‌ آنچه‌ نیروهایش‌ به‌ او مى‌دهند، بشناسد، پس‌ باید به‌ «کثرت‌ طاعت‌» بکوشد تا آنکه‌ خدا شنوایى‌ و بینایى‌ و همه نیروهای‌ او گردد و همه امور را به‌ یاری‌ خدا و خدا را به‌ یاری‌ خدا بشناسد. چون‌ ما همه‌ ناگزیر از تقلیدیم‌، اگر تو خدا را به‌ یاری‌ خدا و همه امور را به‌ یاری‌ او بشناسى‌، دیگر نادانى‌، شبهه‌، شک‌ و باور نادرست‌ در تو راه‌ نخواهد داشت‌. من‌ ترا متوجه‌ امری‌ کردم‌ که‌ پیش‌ از این‌ نمى‌دانستى‌، زیرا خردورزان‌ِ اهل‌ نظر مى‌پندارند که‌ بنابر آنچه‌ نظر، حس‌ و عقل‌ به‌ ایشان‌ داده‌ است‌، واقعاً عالمند، در حالى‌ که‌ ایشان‌ در مقام‌ تقلید از آنهایند و مى‌دانند که‌ هیچ‌ نیرویى‌ - از نیروهای‌ بیرونى‌ و درونى‌ انسان‌ - یافت‌ نمى‌شود که‌ غلط و خطا در آن‌ راه‌ نداشته‌ باشد و با وجود این‌، خویشتن‌ را به‌ خطا افکنده‌اند و میان‌ آنچه‌ حس‌، عقل‌ و اندیشه‌ در آن‌ خطا مى‌کند و آنچه‌ در آن‌ خطا نمى‌کند، فرق‌ مى‌نهند، اما از کجا مى‌دانند؟ شاید آنچه‌ ایشان‌ آن‌ را غلط مى‌شمارند، درست‌ باشد. این‌ دردِ دشوار درمان‌ را کسى‌ از میان‌ بر نمى‌دارد، مگر آنکه‌ علمش‌ به‌ هر معلومى‌ از راه‌ و به‌ یاری‌ خدا باشد نه‌ دیگری‌، زیرا خدا بذاته‌ - نه‌ وسیله امری‌ زائد بر ذاتش‌ - عالم‌ و آگاه‌ است‌ <ref>همان‌، 2/298</ref>.  
خط ۶۵۶: خط ۶۵۶:
از ویژگیهای‌ ابن‌ عربى‌ یکى‌ این‌ است‌ که‌ وی‌ به‌ «ظاهر و باطن‌» شرح‌ هر دو باور داشته‌ است‌. با وجود این‌، بسیاری‌ کسان‌ در طى‌ قرنها به‌ این‌ جنبه باورهای‌ او توجه‌ نداشته‌اند. این‌ نکته‌ را در آنجا مى‌توان‌ روشن‌تر یافت‌ که‌ مى‌گوید: خدا همه انسان‌ را مخاطب‌ کرده‌ و برای‌ ظاهر او، در برابر باطنش‌، یا برعکس‌، ویژگى‌ ننهاده‌ است‌، اما انگیزه‌ها بیشتر انسانها را به‌ شناخت‌ِ ظواهر احکام‌ شرع‌، کشاند و آنان‌ از باطن‌ آن‌ احکام‌ غافل‌ شدند، جز اندکى‌ از مردمان‌ - که‌ همان‌ اهل‌ «طریق‌الله‌»اند - که‌ در ظاهر و باطن‌ آن‌ احکام‌، بحث‌ کردند و هیچ‌ حکمى‌ را، شرعاً مقرر نکردند، مگر آنکه‌ دیدند که‌ آن‌ حکم‌ را پیوندی‌ با باطن‌ ایشان‌ است‌. با همه احکام‌ شرایع‌، بدین‌ گونه‌ روبه‌رو شدند و خدا را با آنچه‌ ظاهراً و باطناً برای‌ ایشان‌ مقرر کرده‌ است‌، پرستیدند. اما در این‌ میان‌، گروه‌ سومى‌ پدیدار شدند که‌ هم‌ گمراه‌ شدند و هم‌ گمراه‌ کردند. احکام‌ شریعت‌ را گرفتند و در باطنشان‌، آنها را دگرگون‌ ساختند و هیچ‌ حکمى‌ از شریعت‌ را در ظواهر بر جای‌ ننهادند. این‌ گروه‌ «باطنیان‌» نام‌ دارند و دارای‌ مذاهب‌ گوناگونند.  
از ویژگیهای‌ ابن‌ عربى‌ یکى‌ این‌ است‌ که‌ وی‌ به‌ «ظاهر و باطن‌» شرح‌ هر دو باور داشته‌ است‌. با وجود این‌، بسیاری‌ کسان‌ در طى‌ قرنها به‌ این‌ جنبه باورهای‌ او توجه‌ نداشته‌اند. این‌ نکته‌ را در آنجا مى‌توان‌ روشن‌تر یافت‌ که‌ مى‌گوید: خدا همه انسان‌ را مخاطب‌ کرده‌ و برای‌ ظاهر او، در برابر باطنش‌، یا برعکس‌، ویژگى‌ ننهاده‌ است‌، اما انگیزه‌ها بیشتر انسانها را به‌ شناخت‌ِ ظواهر احکام‌ شرع‌، کشاند و آنان‌ از باطن‌ آن‌ احکام‌ غافل‌ شدند، جز اندکى‌ از مردمان‌ - که‌ همان‌ اهل‌ «طریق‌الله‌»اند - که‌ در ظاهر و باطن‌ آن‌ احکام‌، بحث‌ کردند و هیچ‌ حکمى‌ را، شرعاً مقرر نکردند، مگر آنکه‌ دیدند که‌ آن‌ حکم‌ را پیوندی‌ با باطن‌ ایشان‌ است‌. با همه احکام‌ شرایع‌، بدین‌ گونه‌ روبه‌رو شدند و خدا را با آنچه‌ ظاهراً و باطناً برای‌ ایشان‌ مقرر کرده‌ است‌، پرستیدند. اما در این‌ میان‌، گروه‌ سومى‌ پدیدار شدند که‌ هم‌ گمراه‌ شدند و هم‌ گمراه‌ کردند. احکام‌ شریعت‌ را گرفتند و در باطنشان‌، آنها را دگرگون‌ ساختند و هیچ‌ حکمى‌ از شریعت‌ را در ظواهر بر جای‌ ننهادند. این‌ گروه‌ «باطنیان‌» نام‌ دارند و دارای‌ مذاهب‌ گوناگونند.  


در اینجا ابن‌ عربى‌ به‌ ابو حامد غزالى‌ و کتاب‌ المستظهری‌ او در رد باطنیان‌ اشاره‌ مى‌کند و مى‌گوید: سعادت‌ با اهل‌ ظاهر است‌ که‌ در برابر و نقیض‌ اهل‌ باطنند، اما همه سعادت‌ بهرة گروهى‌ است‌ که‌ جمع‌ میان‌ ظاهر و باطن‌ کرده‌اند. ایشان‌ همان‌ عالمان‌ به‌ خدا و به‌ احکام‌ اویند. سپس‌ ابن‌ عربى‌ مى‌افزاید که‌ او به‌ این‌ اندیشه‌ بوده‌ است‌ که‌ اگر خدا به‌ او عمر دهد، کتاب‌ بزرگى‌ بنویسد و همه مسائل‌ شرع‌ را در آن‌، در مواضع‌ ظاهری‌ آنها، بیان‌ کند و چون‌ آن‌ مسئله شرعى‌ را در ظاهر حکم‌ به‌ تمامى‌ بررسى‌ کرد، در کنار آن‌، حکم‌ِ مسأله‌ را در باطن‌ انسان‌ نیز قرار دهد تا حکم‌ شرع‌ در ظاهر و باطن‌ دیده‌ شود، زیرا اهل‌ِ «طریق‌ الله‌»، هر چند همین‌ هدف‌ و مقصد را دارند، اما خداوند به‌ همه ایشان‌ چنان‌ فهمى‌ نداده‌ است‌ که‌ میزان‌ آن‌ حکم‌ را، در باطن‌ خود بشناسند <ref> الفتوحات‌، 1/334</ref>. از سوی‌ دیگر، جای‌ شگفتى‌ نیست‌ که‌ عارفى‌ با ابعاد وجودی‌ و ساختار عاطفى‌ - اندیشه‌ای‌ ابن‌ عربى‌، گاه‌ گاه‌ ادعاهایى‌ یا خودستاییهایى‌ داشته‌ باشد، اما مسلم‌ این‌ است‌ که‌ وی‌ به‌ هیچ‌ روی‌ ادعای‌ پیامبری‌ نداشته‌ است‌ <ref>همان‌، 3/456</ref>، ولى‌ مى‌بینیم‌ که‌ در چند جا به‌ «ختم‌ِ ولایت‌ِ محمدی‌» اشاراتى‌ دارد.  
در اینجا ابن‌ عربى‌ به‌ ابوحامد غزالى‌ و کتاب‌ المستظهری‌ او در رد باطنیان‌ اشاره‌ مى‌کند و مى‌گوید: سعادت‌ با اهل‌ ظاهر است‌ که‌ در برابر و نقیض‌ اهل‌ باطنند، اما همه سعادت‌ بهرة گروهى‌ است‌ که‌ جمع‌ میان‌ ظاهر و باطن‌ کرده‌اند. ایشان‌ همان‌ عالمان‌ به‌ خدا و به‌ احکام‌ اویند. سپس‌ ابن‌ عربى‌ مى‌افزاید که‌ او به‌ این‌ اندیشه‌ بوده‌ است‌ که‌ اگر خدا به‌ او عمر دهد، کتاب‌ بزرگى‌ بنویسد و همه مسائل‌ شرع‌ را در آن‌، در مواضع‌ ظاهری‌ آنها، بیان‌ کند و چون‌ آن‌ مسئله شرعى‌ را در ظاهر حکم‌ به‌ تمامى‌ بررسى‌ کرد، در کنار آن‌، حکم‌ِ مسأله‌ را در باطن‌ انسان‌ نیز قرار دهد تا حکم‌ شرع‌ در ظاهر و باطن‌ دیده‌ شود، زیرا اهل‌ِ «طریق‌ الله‌»، هر چند همین‌ هدف‌ و مقصد را دارند، اما خداوند به‌ همه ایشان‌ چنان‌ فهمى‌ نداده‌ است‌ که‌ میزان‌ آن‌ حکم‌ را، در باطن‌ خود بشناسند <ref> الفتوحات‌، 1/334</ref>. از سوی‌ دیگر، جای‌ شگفتى‌ نیست‌ که‌ عارفى‌ با ابعاد وجودی‌ و ساختار عاطفى‌ - اندیشه‌ای‌ ابن‌ عربى‌، گاه‌ گاه‌ ادعاهایى‌ یا خودستاییهایى‌ داشته‌ باشد، اما مسلم‌ این‌ است‌ که‌ وی‌ به‌ هیچ‌ روی‌ ادعای‌ پیامبری‌ نداشته‌ است‌ <ref>همان‌، 3/456</ref>، ولى‌ مى‌بینیم‌ که‌ در چند جا به‌ «ختم‌ِ ولایت‌ِ محمدی‌» اشاراتى‌ دارد.  


ابن‌ عربى‌ درباره «ولایت‌»، «خاتمیت‌»، «ختم‌ ولایت‌» و «مهدی‌ آخرالزمان‌ و ظهور وی‌»، نظریات‌ توجه‌ انگیزی‌ دارد. وی‌ ختم‌ ولایت‌ را دارای‌ «اصل‌ نبوی‌ و مشهد عَلَوی‌» مى‌شمارد <ref> عنقاء مغرب‌، 18</ref>. وی‌ ختم‌ِ «ولایت‌ عامه‌» را به‌ حضرت‌ عیسى‌، مى‌داند و مى‌گوید: ختم‌ ولایت‌، على‌ الاطلاق‌، عیسى‌ علیه‌ السلام‌ است‌ و ختم‌ ولایت‌ عامه‌ که‌ پس‌ از وی‌ ولیى‌ نیست‌، عیسى‌ (ع‌) است‌ <ref> الفتوحات‌، 2/49</ref> و نیز مى‌گوید: هنگامى‌ که‌ عیسى‌، در آخرالزمان‌ به‌ زمین‌ فرود آید، خدا به‌ وی‌ «ختم‌ ولایت‌ کبری‌» را از آدم‌ تا واپسین‌ نبى‌، برای‌ بزرگداشت‌ محمد(ص‌) مى‌بخشد، چون‌ خدا ولایت‌ عامه‌ را در هیچ‌ امتى‌ ختم‌ نمى‌کند، مگر به‌ رسولى‌ که‌ پیرو محمد(ص‌) باشد <ref>همان‌، 3/514</ref>.  
ابن‌ عربى‌ درباره «ولایت‌»، «خاتمیت‌»، «ختم‌ ولایت‌» و «مهدی‌ آخرالزمان‌ و ظهور وی‌»، نظریات‌ توجه‌ انگیزی‌ دارد. وی‌ ختم‌ ولایت‌ را دارای‌ «اصل‌ نبوی‌ و مشهد عَلَوی‌» مى‌شمارد <ref> عنقاء مغرب‌، 18</ref>. وی‌ ختم‌ِ «ولایت‌ عامه‌» را به‌ حضرت‌ عیسى‌، مى‌داند و مى‌گوید: ختم‌ ولایت‌، على‌ الاطلاق‌، عیسى‌ علیه‌ السلام‌ است‌ و ختم‌ ولایت‌ عامه‌ که‌ پس‌ از وی‌ ولیى‌ نیست‌، عیسى‌ (ع‌) است‌ <ref> الفتوحات‌، 2/49</ref> و نیز مى‌گوید: هنگامى‌ که‌ عیسى‌، در آخرالزمان‌ به‌ زمین‌ فرود آید، خدا به‌ وی‌ «ختم‌ ولایت‌ کبری‌» را از آدم‌ تا واپسین‌ نبى‌، برای‌ بزرگداشت‌ محمد(ص‌) مى‌بخشد، چون‌ خدا ولایت‌ عامه‌ را در هیچ‌ امتى‌ ختم‌ نمى‌کند، مگر به‌ رسولى‌ که‌ پیرو محمد(ص‌) باشد <ref>همان‌، 3/514</ref>.