اقبال لاهوری و احیای فکر دینی (مقاله)
عنوان مقاله | اقبال و احیای فکر دینی |
---|---|
زبان مقاله | فارسی |
مرتضی مطهری |
متن ذیل بخشی از سخنرانی شهید مطهری است که در زمینه اقبال و احياى فكر دينى ایراد گردیده است . از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود . شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است .
اقبال و احياى فكر دينى
از اين مرد كتابى چاپ شده است كه مجموعهاى است از هفت كنفرانس او در پاكستان كه ظاهراً در محيطهاى دانشگاهى ايراد شده است، چون سطح اين كنفرانسها آنقدر عالى است كه بعيد به نظر مىرسد كه در مجامع عمومى ايراد شده باشد. قطعاً اينها در مجامع علمى ايراد شده است. همه اينها تحت همين عنوان است.
البته هر كنفرانسى خودش يك عنوان مستقل دارد، يكى تحت عنوان «تجربه دينى»، ديگرى تحت عنوان «محكهاى فلسفى در تجربه دينى»، ديگرى تحت عنوان «آزادى و جاودانى منِ بشرى» و يكى تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامى» و يكى تحت عنوان «اصل حركت در اسلام» و يكى ديگر در موضوع «آيا دين ممكن است؟» كه اين تيتر را مىگويند اقتباسى است كه از كانت كرده است، و بالاخره يك كنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنى نيايش». به هر حال همه اينها را اين مرد تحت عنوان «احياى فكر دينى» ايراد كرده است
من نمىخواهم ادعا كنم كه تمام حرفهايى كه او در اين موضوع بسيار بزرگ گفته است بىانتقاد است، و يا تمام حرفها همان است كه اين مرد آنها را ايراد كرده است، ولى از باب اينكه اين موضوع را او عنوان كرده و در حدودى كه يك نفر مفكّر مىتواند در اين موضوعات بحث كند بحث كرده است، بسيار بسيار شايسته تقدير و تمجيد و تبجيل است.
من امروز بايد قسمت بيشتر حرف خودم را در اطراف حرفهاى او قرار بدهم ... ولى ابتدائاً مىخواهم آن نقاط برجسته افكار او را به اطلاع شما برسانم:
اقبال مردى است اروپارفته و اروپاشناخته، مردى است كه از تحصيلات جديد بهره بسيار عالى داشته است، مردى است كه دنياى اروپا او را به عنوان يك متفكر و دانشمند و صاحبنظر مىشناسد. او كسى نيست كه در گوشه هند منزوى شده و از دور شبحى از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى بكند.
او اروپا را از نزديك ديده و شناخته و تجزيه و تحليل كرده است. به علم جديد هم بسيار علاقهمند است و جوانان مسلمان را تشويق مىكند كه علوم جديد را بياموزند. او كسى نيست كه با علوم جديد مخالف باشد يا مسلمين را پرهيز بدهد كه علوم جديد را نياموزيد.
با همه اين حرفها كه مردى است كه تحصيلات عاليه خودش را در اروپا كرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جديد فوقالعاده واقف و معترف است، در عين حال اولين چيزى كه در گفتار اين مرد جلب توجه مىكند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بيان كرده است اين است كه آن چيزى را كه امروز «تمدن اروپايى» مىنامند- يعنى مجموع شئون زندگى اروپايى، ايدهآلهايى كه تمدن امروز اروپايى به بشر مىدهد، راه و رسمى كه به بشر مىآموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسيرى كه اروپاى امروز دارد- نه تنها يك چيز خوبى نمىداند بلكه يك امر بسيار بسيار خطرناكى، هم براى بشريت و هم براى خود مردم اروپا مىداند؛
يعنى اقبال اروپارفته و اروپاشناخته، آينده تمدن اروپا را بسيار شوم و خطرناك مىداند و اين قسمتها را در كلمات خودش زياد گنجانده است و من مايل هستم آن قسمتها را كه از نوشتههاى خود اقبال يادداشت كردهام براى شما بخوانم تا ببينيد اين مرد چه نظرى راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اينكه به علم اروپايى خوشبين است، به تمدن اروپايى تا چه حدود بدبين است و تا چه اندازه مشرقزمينىها و مخصوصاً مسلمين را پرهيز مىدهد كه تحت تأثير تمدن اروپا قرار نگيرند
از جمله در كلمات خودش چنين مىگويد:
آنها كه چشمشان از تقليد و بردگى كور شده است نمىتوانند حقايق بىپرده را درك كنند. اين فرهنگ و تمدن نيممرده اروپايى چگونه مىتواند كشورهاى ايران و عرب را حيات نوين بخشد هنگامى كه خود به لب گور رسيده است
همچنين مىگويد: برجستهترين نمود تاريخ جديد، سرعت عظيمى است كه جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحى در حال حركت به طرف مغربزمين است. مىگويد برجستهترين نمود تاريخ جديد اين كشورها اين است كه به سرعت به سوى مغربزمين حركت مىكنند. بعد براى اينكه ميان علم و تمدن مغربزمين تفكيك كند
مىگويد: و در اين حركت هيچ چيز نادرست و باطل نيست چه، فرهنگ اروپايى از جنبه عقلانى آن (يعنى فقط از جنبه علمى و فكرى) گسترشى از بعضى مهمترين مراحل فرهنگ اسلامى است.
يعنى اگر ما تنها جنبه فكرى و علمى اروپا را در نظر بگيريم هرچه به آن سو برويم براى ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامى است. فرهنگ اروپا به معنى علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامى است.
ترس ما تنها از اين است كه ظاهر خيرهكننده فرهنگ اروپايى از حركت ما جلوگيرى كند و از رسيدن به ماهيت واقعى آن فرهنگ عاجز بمانيم.
مىگويد آنچه من مىترسم اين است كه ما اين ظاهر را ببينيم، صنعت و علوم طبيعى را ببينيم، اما آن باطنى كه بشر را به سوى آن سوق مىدهد نبينيم، نتوانيم تجزيه و تحليل كنيم.
در جاى ديگر كتاب خودش مىگويد عقل به تنهايى قادر نيست كه بشر را نجات بدهد و بزرگترين عيب فرهنگ اروپا اين است كه مىخواهد با عقل به تنهايى (بدون اينكه با روح، با وجدان، با ايمان پيوندى داشته باشد، فقط با نيروى عقل) كشتى بشريت را از مهلكه نجات بدهد.
مىگويد:
مثاليگرى اروپا هرگز به صورت عامل زندهاى در حيات آن در نيامده است.
مثاليگرى اروپا يعنى ايدهآليسم اروپا، كمال مطلوبهايى كه فرهنگ اروپايى به بشر مىدهد، مسلكهايى كه به وجود مىآورد، ايسمهايى كه به وجود مىآورد و خيال مىكند ملحق شدن به اين ايسمها بشر را مىتواند نجات بدهد.
مىگويد اين ايسمها واقعاً نتوانسته است ماهيت اروپايى را عوض كند، انسانيش كند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نيامده است. به عبارت سادهتر، اروپايى و اروپا زياد از احسان و انساندوستى در كلام و نوشته و اعلاميههاى خودش دم مىزند ولى چون اينها فقط از فكر و عقلش سرچشمه مىگيرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپايى مىگويد انسان، ولى عملًا انساندوست نيست. اروپايى مىگويد حقوق بشر، ولى عملًا و واقعاً احترامى براى بشر و حقوق بشر قائل نيست. اروپايى روى فرهنگ ايسمهاى خودش مىگويد آزادى، ولى واقعاً در عمق روح خودش به آزادى ايمان ندارد.
مىگويد مساوات و عدالت، ولى در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پايبند نيست. اقبال مىگويد: نتيجه آن پيدايش «منِ» سرگردانى است (يعنى روح سرگردانى است) كه در ميان دموكراسيهاى ناسازگار با يكديگر به جستجوى خود مىپردازد كه كار آنها منحصراً بهرهكشى از درويشان به سود توانگران است. اينهمه كه دم از عدالت زده است، تمام ايسمهاى ضد و نقيض كه در اروپا پيدا شده، نتيجه نهايى آنها چيست؟ بهرهكشى از درويشان به سود توانگران.
بعد مىگويد:
سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه پيشرفت اخلاق بشريت است
. اين يك نكته در روح آقاى اقبال كه آن را زياد تبليغ مىكند و علاقهمند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن كسانى كه كم و بيش با ظاهر فرهنگ غربى آشنا هستند، به اين نكته از اين مرد خبير آگاه مطلع، آگاه شوند
. نكته دومى كه اين مرد روى آن بسيار اصرار دارد اين است كه آن نقصى كه در فرهنگ و تمدن اروپايى امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصيل اسلامى وجود ندارد؛ آن انتقادهاى اصيل و اساسى كه بر فرهنگ اروپا كه فرهنگ مادى محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامى وارد نيست. لهذا در قسمت ديگر كلام خودش كوشش مىكند كه پايههاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزاياى فرهنگ و تمدن اسلامى را معرفى كند كه من باز قسمتى از آنها را براى شما مىخوانم تا بعد وارد مسئله احياى فكر دينى شوم. در آن قسمت از سخنان خودش اينجور مىگويد
مسلمانان، مالك انديشهها و كمال مطلوبهاى نهايى مطلق مبتنى بر وحيى مىباشند كه چون از درونىترين ژرفناى زندگى بيان مىشود، به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى مىدهد. براى فرد مسلمان شالوده روحانى زندگى امرى اعتقادى است و براى دفاع از اين اعتقاد به آسانى جان خود را فدا مىكند.
خلاصه حرفش را برايتان توضيح بدهم، مىگويد: اسلام آنچه را كه براى بشر پيشنهاد مىكند، چون پشتوانهاش ايمان مذهبى است و از وحى سرچشمه گرفته است، مىتواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همينطورى كه نشان داده است و نشان مىدهد كه حتى در عصر حاضر چنين قدرتى را دارد. پس اگر اسلام مثلًا حرّيت و آزادى را پيشنهاد مىكند، اگر عدالت يا انساندوستى را پيشنهاد مىكند، اگر حقوق بشر را پيشنهاد مىكند، پيشنهادهايى است كه در روح بشر ضمانت اجرايى دارد. ولى آنچه اروپا مىگويد، پيشنهادهايى است كه ضمانت اجرايى ندارد.
مىگويد بشريت امروز به سه چيز نيازمند است:
1. تعبيرى روحانى از جهان.
يعنى اولين چيزى كه بشر به آن نيازمند است اين است كه جهان تفسيرى روحانى و معنوى بشود نه تفسيرى مادى. اولين چيزى كه بشر را سرگردان كرده است و به موجب آن هيچ فكر و عقيدهاى به صورت ايمان واقعى در بشر به وجود نمىآيد، ماترياليسم و ماديگرى است، تفسير جهان است به صورت مادى كه جهان هرچه هست ماديات است، جهان كور و كر است، جهان بىشعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمىشود، جهان حق و باطل نمىفهمد، جهان درست و نادرست نمىفهمد، در جهان حق و باطل با يك مقياس سنجيده مىشود، هيچ چيز در دنيا هدف ندارد و ما به عبث آفريده شدهايم. مىگويد اين فكر است كه روح تمدن بشر را ضايع كرده و مىكند.
اولين چيزى كه بشر به آن محتاج و نيازمند است تعبيرى روحانى از اين جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً . بيهودگى در كار نيست، جهان را صاحبى باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نيكى و بدى در آن گم نمىشود، جهان سميع و بصير است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ، آگاه و عاقل است. ولى تنها اين (تعبيرى روحانى از جهان) كافى نيست.
2. آزادى روحانى فرد.
اين در مقابل مسيحيت است. آزادى فردى يعنى براى فرد شخصيت قائل شدن.
اگر انسان از جهان تعبيرى روحانى كند و براى فرد شخصيت قائل نباشد، استعدادها بروز نمىكند.
3. اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماع بشرى را بر مبناى روحانى توجيه كند.
مقصودش مقررات اساسى اسلامى است. بيش از اين من در اين دو زمينه از اقبال عبارتخوانى نمىكنم.
آيا اقبال مثل بسيارى از ما، در همين حد متوقف مىشود؟ يعنى نواقص و معايب تمدن اروپايى را مىبيند و اسلام را در صورت اساسى و زنده خودش مىبيند و بعد مىگويد مطلب تمام شد؟
نه، يك مطلب كه اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفكر مؤمنى را در آن مىداند، در اين قسمت سوم است.
اين هفت خطابهاى كه اين مرد تحت عنوان «احياى فكر دينى در اسلام» ايراد كرده است، براى اين منظور سوم است. حتى در اشعار خودش كم و بيش همين منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.
در اشعارى كه در همين جلسات خوانده شد شما ديديد كه اقبال چقدر از تقليد كوركورانهاى كه مسلمانان از تمدن غربى دارند انتقاد مىكند؛ و درباره اسلام كه اسلام چنين و چنان است، در اشعار خودش آنچه را كه بايد و مىتوانسته است بگويد گفته است.
قسمت سوم اين است: آيا اسلام واقعى امروز در ميان مسلمين وجود دارد يا وجود ندارد؟ روح اسلامى در مسلمين مرده است
اقبال متوجه اين نكته شده كه اسلام، هم در ميان مسلمين وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اينكه ما مىبينيم شعائر اسلام در ميان مسلمين هست، بانگ اذان در ميان مردم شنيده مىشود، موقع نماز كه مىشود رو به مساجد مىآورند، مردههاشان را به رسم اسلام دفن مىكنند، براى نوزادهايشان به رسم اسلام تشريفاتى قائل مىشوند، اسمهايشان غالباً اسمهاى اسلامى است، محمّد است، حسن است، حسين است، عبد الرّحيم و عبد الرّحمن است؛ ولى آنچه كه روح اسلام است در اين مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است.
اين است كه معتقد مىشود به تجديد حيات اسلامى كه حيات اسلامى را بايد تجديد كرد و امكان تجديدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمين مردهاند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون كتاب آسمانىاش هست، سنت پيغمبرش هست و اينها به صورت زندهاى هستند، يعنى دنيا نتوانسته بهتر از آنها بياورد.
آنچه قرآن آورده هيئت بطلميوس نيست كه بگوييم نظريه ديگرى آمد و آن نظريه را نسخ كرد، نظريه طبيعيات مبتنى بر عناصر چهارگانه نيست كه بگوييم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مركّبند و عنصر نيستند و عناصر بيش از اين حرفهاست.
خود اسلام زنده است با تكيهگاه و مبناى زنده، پس نقص كار در كجاست؟
نقص كار در تفكر مسلمين است. يعنى فكر مسلمين، طرز تلقى مسلمين از اسلام به صورت زندهاى نيست، به صورت مرده است.
مثل اين است كه شما بذر زندهاى را به شكلى بر خلاف اصول كشاورزى زير خاك كنيد كه اين بذر در زير خاك بماند ولى جوانه نزند، ريشههايش در زير زمين ندود و عصاره خاك را نمكد.
يا نهالى كه شما مىخواهيد از جايى در جاى ديگر بكاريد، اين نهال الآن زنده است، ولى اگر شما آن را وارونه بكاريد يعنى ريشه اين نهال را بياوريد بالا و سر آن را كه بايد در هوا باشد زير خاك بكنيد، اين، هم هست و هم نيست.
تعبير لطيفى دارد امير المؤمنين على عليه السلام، آينده اسلام و مسلمين را ذكر مىفرمايد: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً يعنى مردم جامه اسلام را به تن مىكنند ولى آنچنانكه پوستين را وارونه به تن كنند.
پوستين در زمستان براى دفع سرماست. يك وقت پوستين را مىاندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر مىشوند. و يك وقت پوستين را مىپوشند اما نه آن طور كه بايد بپوشند، بلكه قسمت پشمدار را بيرون مىگذارند و قسمت پوست را مىپوشند. در اين صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمىكند، بلكه به يك صورت مضحك و وحشتناك و مسخرهاى هم در مىآيد.
مىفرمايد: اسلام را مردم چنين خواهند كرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولى چون آن را وارونه كردهاند، آنچه بايد رو باشد زير است و آنچه بايد در زير قرار بگيرد در رو قرار گرفته است. نتيجه اين است كه اسلام هست اما اسلام بىخاصيت و بىاثر، اسلامى كه ديگر نمىتواند حرارت بدهد، نمىتواند حركت و جنبش بدهد، نمىتواند نيرو بدهد، نمىتواند بصيرت بدهد، بلكه مثل يك درخت پژمرده آفتزدهاى مىشود كه سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهاى پژمرده با حالت زار و نزار است.
اين از كجاست؟ بستگى دارد به طرز تلقى مسلمين از اسلام كه چه جور اسلام را مىگيرند و چگونه تلقى مىكنند. آن را از سر مىگيرند، از پا مىگيرند، از ته مىگيرند؟ آن را تجزيه مىكنند، قسمتى از آن را مىگيرند و قسمتى را نمىگيرند؟ قشرش را مىگيرند و لُبّش را نمىگيرند يا مىخواهند لبّش را بگيرند و قشرش را رها كنند؟ بالاخره به صورتى درمىآيد كه: لا يَموتُ فيها وَ لا يَحْيى نه مرده است و نه زنده. نه مىشود گفت هست و نه مىشود گفت نيست.
اين، نكته اساسى است و الّا تنها ما بنشينيم از تمدن و فرهنگ اروپايى انتقاد بكنيم، از فرهنگ اسلامى هم تمجيد بكنيم و بعد هم خيال بكنيم كه فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است كه ما امروز داريم، پس مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند، كارى از پيش نمىرود. خوب، اگر مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند، مثل ما مىشوند، يعنى به صورت نيمهمردهاى در مىآيند.
اساساً همه اين تعبيرات: حيات اسلامى، حيات تفكر اسلامى، اساسى است كه طرحش را خود قرآن ريخته است و تعبيرها از خود قرآن است. مىگويد: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ . اى مردم! نداى اين پيغمبر را بپذيريد، اين پيغمبرى كه شما را دعوت مىكند به آن حقيقتى كه شما را زنده مىكند.
اين پيغمبر براى شما يك اسرافيل است، يك محيى است، تعليمات او زندگىبخش و حياتبخش است.
از شما مىپرسم خاصيت حيات چيست؟ اصلًا حيات يعنى چه؟ قرآن درباره مردم جاهليت مىگويد اينها امواتند. انَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى . وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى الْقُبورِ . مىگويد: اين مردمى كه مىبينى، مردههايى هستند متحرك، مردههايى هستند كه بجاى اينكه زير خاك باشند دارند روى زمين راه مىروند، مرده متحرّك هستند، به اينها زنده نمىشود گفت. ولى به مسلمين مىگويد بياييد اين تعليمات را بپذيريد. خاصيت اين تعليمات اين است كه به شما جان و نيرو مىدهد و حيات مىبخشد.
خاصيت حيات چيست؟ شما از هر عالم و فيلسوفى كه حيات را تعريف مىكند، بپرسيد به چه چيز مىشود گفت حيات و زندگى؟ اصلًا معنى حيات و زندگى چيست؟ البته كسى مدعى نمىشود كه حقيقت و ماهيت حيات را تعريف كند ولى حيات را از روى آثارش مىشناسند و اين جور به شما خواهند گفت: حيات يعنى حقيقت مجهولالكنهى كه دو خاصيت دارد، يكى آگاهى و ديگرى جنبش.
انسان به هر نسبت كه آگاهى بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، به هر نسبت كه تحرّك و جنبش بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، و به هر نسبت كه آگاهى كمترى دارد و بىخبرتر است مردهتر است، به هر نسبت كه ساكنتر است مردهتر است. به هر نسبت كه بىخبرى را بيشتر مىپسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت كه سكون را بيشتر مىپسندد مردگى در مردگى دارد.
حالا شما ببينيد ما مردم مردهاى هستيم يا نه؟ در نظر ما سكون احترامش بيشتر است يا تحرّك؟ يعنى جامعه ما براى يك آدم جنبنده بيشتر احترام قائل است يا براى يك آدمى كه با كمال سكون و وقار سر جاى خودش نشسته و تكان نمىخورد و مىگويد:
گر به مغزم زنى و گر دنبم كه من از جاى خود نمىجنبم
مىبينيد جامعه ما براى اين شخص بيشتر احترام قائل است. اين، علامت كمال مردگى يك اجتماع است كه هر انسانى هر اندازه بىخبرتر و ناآگاهتر باشد او را بيشتر مىپسندد و با ذائقه او بيشتر جور در مىآيد.
پانویس
منبع
مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (احياى تفكر اسلامى)، ج25، ص: 425-415-