قصد قربت

از ویکی‌وحدت

قصد قربت در اسلام و در هر آيين آسماني، روح اجرای دستورهاست و نتيجه ي نهايي که از اعمال بايد گرفته شود، تقرب به ذات احديت است.

انس ما با مفاهيم اعتباري و اجتماعي که در زندگي اجتماعي به کار مي بريم غالبا سبب خطا و اشتباه ما مي شود؛ سبب مي شود که الفاظي که در معارف اسلامي آمده است از معناي حقيقي خود منسلخ شوند و مفهومي اعتباري و قراردادي پيدا کنند.

ما آنجا که کلمه ي «قرب» و نزديکي را در خارج از مفاهيم اجتماعي به کار مي بريم همان مفهوم حقيقي را اراده مي کنيم؛ مثلاً مي گوييم در نزديکي اين کوه چشمه اي است، يا خود را به نزديک اين کوه رساندم. در اينجا مراد ما قرب واقعي است؛ يعني واقعا دوري و نزديکي فاصله ي خود را تا کوه در نظر مي گيريم و از کلمه ي «قرب» منظورمان اين است که آن فاصله - که يک امر واقعي است نه قراردادي - کمتر شده است. اما وقتي که مي گوييم فلان شخص نزد فلان مقام اجتماعي قرب پيدا کرده است و يا مي گوييم فلان شخص با فلان خدمت خود به فلان مقام نزد او تقرب حاصل کرد، در اينجا منظورمان چيست؟ آيا مقصود اين است که فاصله ميان آنها کمتر شد؟ مثلا سابقا در پانصد متري او قرار داشت و اکنون در صد متري اوست؟ البته نه. اگر چنين است پس پيشخدمت در اتاق هر کسي از هر کس ديگر نزد او مقربتر است. مقصودمان اين است که خدمتگزار در اثر خدمتش در روحيه ي مخدوم خود تأثير کرد و او را از خود راضي نمود و حال اين که قبلا راضي نبود، يا او را از خود راضي تر کرد. و در نتيجه از اين پس مخدوم بيش از گذشته به او عنايت خواهد داشت. پس استعمال «قرب» در اينجا يک استعمال مجازي است نه حقيقي؛ واقعا وجود خارجي اين شخص در نزديکي وجود خارجي آن شخص قرار نگرفته است، بلکه از آن رابطه ي خاص روحي از طرف مخدوم نسبت به خادم برقرار شده و آثاري که بر اين رابطه روحي مترتب است، مجازا و تشبيها «قرب» تعبير شده است.

قرب به ذات حق چطور؟ آيا قرب حقيقي است يا قرب مجازي؟ آيا واقعا بندگان با اطاعت و عبادت و سلوک و اخلاص به سوي خدا بالا مي روند و به او نزديک مي شوند؟ فاصله شان کم مي شود تا آنجا که فاصله از بين مي رود و به تعبير قرآن «لقاء رب» حاصل مي گردد، و يا اين که همه اين تعبيرات، تعبيرات مجازي است؟ به خدا نزديک شدن يعني چه؟! خدا دور و نزديکي ندارد. نزديکي به خدا عينا مانند نزديکي به يک صاحب مقام اجتماعي است؛ يعني خدا از بنده خود خشنودي حاصل‏ مي کند و در نتيجه، لطف و عنايتش عوض مي شود و بيشتر مي گردد.

البته اينجا سؤال ديگري پيش مي آيد و آن اين که خشنودي خداوند يعني چه؟

خداوند محل حوادث نيست که از کسي خشنود نباشد و بعد خشنود شود و يا خشنود باشد و بعد ناخشنود شود. ناچار جواب مي دهند که تعبير «خشنودي» و «ناخشنودي» نيز يک تعبير مجازي است؛ مقصود آثار رحمت و عنايت حق است که در صورت طاعت و بندگي مي رسد و نه چيز ديگر.

آن رحمتها و عنايتها چيست؟ در اينجا منطق ها فرق مي کند: برخي رحمتها و عنايتها را اعم از معنوي و مادي مي دانند - رحمت معنوي يعني معرفت و لذت حاصل از آن، و رحمت مادي يعني باغ و بهشت و حور و قصور- اما بعضي ديگر حتي از اعتراف به رحمت معنوي نيز امتناع دارند و همه عنايات و مقامات انسانها را در نزد خداوند محدود مي کنند به باغ و بهشتهاي جسماني و حور و قصور و سيب و گلابي. نتيجه سخن دسته ي اخير اين است که معناي تقرب بيشتر اولياي خدا به ذات احديت اين است که بيش از افراد ديگر حور و قصور و سيب و گلابي و باغ و بوستان در اختيار دارند.

نتيجه ي سخن منکران قرب حق اين است که در اثر طاعت و عبادت، نه نسبت خداوند به بنده فرق مي کند - همچنان که طرفداران قرب حقيقي نيز به اين مسأله اعتراف دارند - و نه نسبت بنده با خدا فرق مي کند. از نظر نزديکي و دوري حقيقي، اولين شخص جهان بشريت يعني رسول اکرم با شقي ترين آنها از قبيل فرعون و ابوجهل مساويند.

حقيقت اين است که اين اشتباه از يک نوع طرز تفکر مادي درباره ي خدا و انسان - و بالاخص درباره ي انسان - پيدا شده است. کسي که انسان و روح انسان را صرفا توده اي از آب و گل مي داند و نمي خواهد به اصل «فَاِذا سَوَّيْتُهُ و نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي»[1] اعتراف کند و حتي اين تعبير را نيز حمل به يک معناي مجازي مي کند، چاره اي ندارد جز انکار قرب واقعي حق.

ولي چه لزومي دارد که ما انسان را اينچنين حقير و خاکي فرض نماييم تا مجبور شويم همه چيز را تأويل و توجيه کنيم؟ خداوند کمال مطلق و نامحدود است و از طرفي حقيقت وجود مساوي با کمال است و هر کمال واقعي به حقيقت وجود که حقيقتي اصيل است بازمي گردد از قبيل علم، قدرت، حيات، اراده، رحمت، خيريت و غيره.

موجودات در اصل آفرينش به هر نسبت که از وجودي کامل تر- يعني از وجودي قوي تر و شديدتر- بهره مند هستند، به ذات الهي که وجود محض و کمال صرف است نزديکترند. طبعا فرشتگان از جمادات و نباتات به خداوند نزديکترند و به همين جهت بعضي از فرشتگان از بعضي ديگرمقرب ترند، بعضي حاکم و مطاع بعضي ديگر مي باشند؛ و البته اين تفاوت مراتب قرب و بعد مربوط به اصل خلقت و به اصطلاح مربوط به قوس نزول است.

موجودات، بخصوص انسان، به حکم «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ»[2] به سوي خداوند باز گشت مي‏کنند. انسان به حکم مرتبه ي وجودي خود، اين بازگشت را بايد به صورت طاعت و عمل اختياري و انجام وظيفه و به صورت انتخاب و اختيار انجام دهد. انسان با پيمودن طريق طاعت پروردگار واقعا مراتب و درجات قرب پروردگار را طي ميکند؛ يعني از مرحله ي حيواني تا مرحله ي فوق ملک را مي پيمايد. اين صعود و تعالي يک امر تشريفاتي و اداري نيست، قراردادي و اعتباري نيست، از قبيل بالا رفتن از عضويت ساده ي يک اداره تا مقام وزارت، و يا از عضويت ساده ي يک حزب تا رهبري آن حزب نيست، بلکه بالا رفتن بر نردبان وجود است، شدت و قوت و کمال يافتن وجود است که مساوي است با زيادت و استکمال در علم و قدرت و حيات و اراده و مشيت و ازدياد دايره ي نفوذ و تصرف. تقرب به خداوند يعني واقعا مراتب و مراحل هستي را طي کردن و به کانون لايتناهي هستي نزديک شدن.

بنابراين محال است که انسان در اثر طاعت و بندگي و پيمودن صراط عبوديت به مقام فرشته نرسد و يا بالاتر از فرشته نرود و لااقل در حد فرشته از کمالات هستي بهره‏مند نباشد. قرآن براي تثبيت مقام انساني مي‏گويد:

«ما فرشتگان را فرمان داديم که در پيشگاه آدم سجده کنند و همه ي فرشتگان بلا استثنا سجده کردند جز ابليس که حاضر نشد».

حقا بايد گفت منکر مقام انسان هر که هست ابليس است.[3] .

[1] سوره حجر،آيه ي 29.

[2] سوره بقره، آيه ي 156.

[3] مجموعه آثار، 3، (ولاها و ولايتها)، 293 - 290.

قرب الهي انسان در باطن حيات ظاهري حيواني خود يک حيات معنوي دارد. حيات معنوي انسان که استعدادش در همه افراد هست از نظر رشد و کمال از اعمالش و اهدافش سرچشمه مي گيرد. کمال و سعادت انسان و همچنين سقوط و شقاوت او وابسته به حيات معنوي اوست که وابسته است به اعمال و نيات و اهداف او و به اينکه با مرکب اعمال خود به سوي چه هدف و مقصدي پيش مي رود.

توجه ما به دستورهاي اسلامي تنها از جنبه هاي مربوط به زندگي فردي يا اجتماعي دنيوي است. شک نيست که دستورهاي اسلامي مملو است از فلسفه هاي زندگي در همه ي شؤون. اسلام هرگز مسائل زندگي را تحقير نمي کند و بي اهميت نمي شمارد. از نظر اسلام، معنويت جدا از زندگي در اين جهان وجود ندارد. همان طور که اگر روح از بدن جدا شود، ديگر متعلق به اين جهان نيست و سرنوشتش را جهان ديگر بايد معين کند، معنويت جدا از زندگي نيز متعلق به اين جهان نيست و سخن از معنويت منهاي زندگي در اين جهان بيهوده است.

اما نبايد تصور کرد که فلسفه هاي دستورهاي اسلامي، در مسائل زندگي خلاصه مي شود؛ خير، در عين حال به کار بستن اين دستورات وسيله اي است براي طي طريق عبوديت و پيمودن صراط قرب و استکمال وجود. انسان يک سير کمالي باطني دارد که از حدود جسم و ماده و زندگي فردي و اجتماعي بيرون است و از

يک سلسله مقامات معنوي سرچشمه مي گيرد. انسان با عبوديت و اخلاص خود عملا در آن سير مي کند؛ احيانا در همين دنيا و اگرنه، در جهان ديگر که حجاب برطرف شد همه ي مقاماتي را که طي کرده - که همان مقامات و مراتب قرب و در نتيجه ولايت است- مشاهده مي نمايد.[1] .

مقصود اين است که محدود کردن هدف و مقصد و ظاهر و باطن دستورهاي ديني به آثاري که از نظر زندگي مترتب مي شود و قرب الهي را که نتيجه ي مستقيم انجام صحيح اين اعمال است يک امر اعتباري و مجازي از قبيل تقرب به ارباب زر و زور در دنيا تلقي کردن بدون آنکه نقش مؤثري در حيات معنوي و واقعي انسان داشته باشد و او را واقعا در نردبان وجود بالا ببرد، اشتباه بزرگي است. افرادي که مراتب قرب را واقعا طي کرده و به عالي ترين درجات آن نائل گشته يعني واقعا به کانون هستي نزديک شده اند، طبعا از مزاياي آن بهره مند شده اند و همانها هستند که احاطه بر عالم انساني دارند و ارواح و ضمائر ديگران را تحت تسلط مي گيرند و شهيد بر اعمال ديگرانند.

اساسا هر موجودي که قدمي در راه کمال مقدر خويش پيش رود و مرحله اي از مراحل کمالات خود را طي کند، راه قرب به حق را مي پيمايد. انسان نيز يکي از موجودات عالم است و راه کمالش تنها اين نيست که به اصطلاح در آنچه امروز « تمدن» ناميده مي شود - يعني يک سلسله علوم و فنون که براي بهبود اين زندگي مؤثر و مفيد است و يک سلسله آداب و مراسم که لازمه ي بهتر زيستن اجتماعي است- پيشرفت حاصل کند. اگر انسان را تنها در اين سطح در نظر بگيريم مطلب همين است، ولي انسان راهي و بعدي ديگر دارد که از طريق تهذيب نفس و با آشنايي آخرين هدف يعني ذات اقدس احديت حاصل مي گردد.[2] .

[1] مجموعه آثار، 3، (ولاها و ولايت ها)، 293.

[2] مجموعه آثار، ج 3، (ولاها و ولايتها)، ص 296.

درجات قرب الي الله «لِلْکافِرين ليس له دافع، مِنَ اللّهِ ذي المعارج» در اينجا در مورد خدا کلمه بسيار، بسيار پر معنايي آورده است «من الله ذي المعارج» (از ناحيه الله صاحب پله و درجات قرب). معرج از عروج است و به معني محل عروج و بالا رفتن مي باشد. او در نزد خود مقامهايي براي بالا رفتن دارد، پله ها و درجات دارد که اين معنا در قرآن زياد آمده است (آيات «رَفيعُ الدَّرجاتِ ذُوالْعَرْشِ ًّ[1] - هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَاللّهِ -[2] يَرْفَعِ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْکُمْ و الَّذينَ اُوتُوا العِلْمَ دَرَجاتٍ»[3] .

توجه کنيد، اين کلمه را زياد به زبان مي آوريم يا در دلمان نيت مي کنيم، مثلا مي گوييم اين نماز را بجا مي آورم «قربة الي الله» يعني براي نزديک شدن و تقرب به الله. معاني و مفاهيمي که بشر در عرف و قرارداد دارد امکان دارد اشتباها در مورد خداي متعال نيز بکار برود و خيال کند اين معاني در مورد خدا هم صادق است در صورتيکه در مورد خدا حقيقت است نه اعتبار و قرارداد. مثلا ما مي گوييم فلان شخص نزد فلان مقام خيلي مقرب است آيا منظور اين است که او قرب مکاني دارد يعني از نظر مکاني از همه به او نزديکتر است که در اين صورت پيش خدمت آن مقام از همه به او نزديکتر مي باشد و ممکن است کسي باشد که از نظر مکاني فرسنگها با آن مقام فاصله داشته باشد و در عين حال مقرب باشد در اينجا منظور از اين که مقرب است اين است که بيشتر مورد عنايت است و بيشتر به او لطف دارد. بعضي ها خيال مي کنند که معني نزديکي و تقرب به خدا از همين نوع است، مثلا وقتي گفته مي شود پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم از ساير مردم مقربتر است يعني اين که خدا به او بيشتر لطف و عنايت دارد و خيال مي کنند دوري و نزديکي به خدا به همين معناست و نه تنها انسانها بلکه ملائکه نيز همين طورند؛ يعني هيچ ملکي از ملک ديگر نزديکتر نيست و صرفا لطف و عنايت است. در صورتيکه در عالم معنا واقعا درجات قربي هست. يعني عالم ملکوت و عالم غيب واقعا مراتب و درجات دارند

و نه صرف اين است که عنايت و لطف کمتر يا بيشتر است، يعني واقعا انسان در اثر عبادت به سوي خدا بالا مي رود و نزديک مي شود و اصلا خود نزديک شدن يک حقيقت است و هر درجه انسان نزديک شود وجودش حقاني تر مي شود و به هر نسبت وجودش حقاني تر بشود بيشتر تغيير مي کند، وضعش، شکلش، معنويتش و همه چيزش عوض مي شود. حتي ما در اعمال خودمان داريم که: «اليه يصعد الکلم الطيب و العمل الصالح يرفعه» سخن طيب (منظور اعتقاد پاک) بالا مي رود به سوي او و عمل صالح است که اعتقاد پاک را بالا مي برد، يا کلمه طيب است که عمل صالح را بالا مي برد. پس عمل صالح بالا مي رود و در عالم غيب واقعيتهايي است غير از واقعيتهاي محسوس. اين که در قرآن از «اعلي عليين» يعني بالاترين علوها و «اسفل سافلين» يعني پايينترين سفلها نام برده مي شود اين ها اشاره به واقعيتهايي است.

مي فرمايد: «من الله ذي المعارج...». خدايي که در نزد خود مقامات و درجات دارد و هر کس و هر چيز از فرشتگان، حيوانات، موجودات و انسانها در يک مقام خاصي قرار گرفته اند. يک حديث معروف و مسلمي است که اهل تشيع و تسنن هر دو آن را قبول دارند و در کتب معتبر خود آن را روايت کرده اند و در معتبرترين کتاب ما يعني اصول کافي ذکر شده است، اين حديث خيلي پرمعناست و يک دنيا معنا دارد. امام مي فرمايد: خداي متعال فرموده است (حديث قدسي است): «لايزال العبد يتقرب اليه بالنوافل» بندگان خدا دائما بوسيله نوافل به سوي او بالا مي روند. لايزال العبد يتقرب اليه بالنوافل - نفرمود بالفرائض.

بنده من دائما و استمرارا بوسيله نوافل به من نزديک و نزديکتر مي شود حتي مي رسد به مرحله اي که مشمول محبت من واقع مي گردد البته مقصود اين نيست که بقيه بندگان مورد محبت خدا نيستند بلکه ما يک رحمت رحمانيه داريم که شامل حال همه ي انسانها مي شود و يک رحمت رحيميه، که بندگان خاصي را در برمي گيرد. مقصود از رحمت رحيميه اين است که انسان به يک مرحله اي مي رسد (مثلا فرض کنيد مثل کسيکه مي خواهد به يک مرکزي نزديک شود.) تا به يک مرز مشخص نرسيده با قدم خودش جلو مي رود ولي به آن مرز مشخص که رسيد جاذبه خود مرکز او را مي گيرد. مي رسد به مرحله‏اي که محبت الهي او را جذب مي کند و او را فرامي گيرد و دست محبت الهي او را به سوي خود مي کشد. «حتي احبه». که او را من دوست مي دارم - «فاذا احبته». همانقدر که من او را دوست داشتم از منيت و هويت او چيزي نمي ماند و همه چيز او من مي شوم - «فاذا احبته کنت سمعه الذي يسمع به»- گوشي که مي شنود منم - «و بصره الذي يبصر به»- چشمي که مي بيند منم - «و يده الذي...». - دستي که آن دست را حرکت مي دهد منم. به اين ترتيب او همه چيزش را واگذار و تفويض کرده و چيزي برايش باقي نمانده، «فاذا احبته کنت سمعه الذي يسمع بها - و بصره الذي يبصربها - و يده الذي...».

غرضم اين است که مراتب و معارج و درجات که گفته شد همين است يعني مراتبي که انسان بالا مي رود و هر چقدر برود بالا هم نهايت ندارد اينجور نيست که به يک حدي برسد و تمام شود بلکه تا بي نهايت و تا ابد که برود باز ظرفيت دارد.[4] .

[1] سوره غافر، آيه 15.

[2] سوره آل عمران، آيه ي 163.

[3] سوره مجادله، آيه ي 11.

[4] تفسير سوره معراج، 12- 9.

اخلاص خداشناسي خود به خود بر روي تمام شخصيت و روحيه و اخلاق و اعمال بشر اثر مي گذارد. اندازه اين تأثير به درجه ايمان بستگي دارد. هر اندازه ايمان انسان قوي تر و شديدتر باشد، نفوذ خداشناسي در وجود انسان بيشتر مي گردد و شخصيت آدمي را بيشتر تحت سيطره خود قرار مي دهد.

تأثير و نفوذ خداشناسي در انسان مراتب و درجات دارد و تفاوت انسانها از نظر کمال انساني و قرب به خداوند به اين درجات بستگي دارد و همه ي اين ها «صدق» و «اخلاص» ناميده مي شود؛ يعني همه اين درجات، درجات صدق و اخلاص است.

توضيح اين که: قبلا گفتيم آنگاه که به خدا رو مي آوريم و او را عبادت مي کنيم چنين ابراز مي داريم که تنها مستحق اطاعت، ذات احديت است و من در مقابل او تسليم محض هستم. اين گونه ايستادن و ابراز داشتن، عبادت است و جز براي خدا جايز نيست؛ ولي اين اظهار و ابزار ما تا چه اندازه داراي «صدق» است، يعني ما در عمل تا چه اندازه قيد تسليم در برابر غيرخدا را رها کرده ايم و در مقابل ذات او تسليم محض هستيم، اين جهت به درجه ايمان ما بستگي دارد.

مسلما همه افراد از نظر صدق و اخلاص در يک درجه نيستند. برخي تا اين حد پيش مي روند که عملا جز امر خدا بر وجود آنها حاکم نيست؛ از درون و برون فرماندهي جز خدا ندارند؛ نه هواي نفس و تمايلات نفساني مي تواند آنها را از اين سو به آن سو بکشاند و نه يک انسان ديگر مي تواند آنان را مسخر فرمان خويش سازد؛ به تمايلات نفساني آن اندازه اجازه فعاليت مي دهند که موافق رضاي خدا باشد- و البته رضاي خدا همان راهي است که انسان را به کمال واقعي خود مي رساند- و فرمان انسانهاي ديگر را از قبيل پدر و مادر و معلم و غيره براي رضاي خدا و در حدود اجازه خدا انجام مي دهند. برخي از اين پيشتر مي روند و مطلوب و محبوبي جز خدا ندارند؛ خداوند محبوب و معشوق اصلي آنها قرار مي گيرد و خلق خدا را به حکم اين که «هر کس چيزي را دوست بدارد آثار آن چيز و نشانه ها و يادگارهاي آن چيز را نيز دوست مي دارد» از آن جهت دوست مي دارند که آثار و مخلوقات الهي و آيات و نشانه ها و يادگارها و يادآورهاي خدا مي باشند. برخي پا را از اين هم فراتر مي گذارند و جز او و جلوه هاي او چيزي نمي بينند؛ يعني او را در همه چيز مي بينند؛ همه چيز در حکم آيينه و همه جهان يک «آيينه خانه» مي شود که به هر سو بنگرند او را و جلوه ي او را مي بينند؛ زبان حالشان اين مي شود که:


به صحرا بنگرم صحرا تو بينم

به دريا بنگرم دريا تو بينم


به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از روي زيباي تو بينم


علي عليه السلام فرمود:

«هيچ چيزي را نديدم مگر آنکه قبل از او و با او خدا را ديدم.»[1] .

يک نفر عبادتگر، آنچه را در حال عبادت با خداي خويش در ميان مي گذارد، در متن زندگي آن را پياده مي کند و به مرحله ي «صدق» درمي آورد.

عبادت براي يک عبادتگر واقعي «پيمان» است و صحنه زندگي وفاي پيمان است. اين پيمان مشتمل بر دو شرط اصلي است:

يکي رهايي و آزادي از حکومت و اطاعت غيرخدا- اعم از هواي نفس و مطامع نفساني و از موجودات و اشياء و اشخاص- و ديگر تسليم محض در مقابل آنچه خدا به آن امر مي کند و به آن راضي است و آن را دوست مي دارد.

عبادت واقعي براي عبادتگر عامل بزرگ و اساسي تربيت و پرورش روحي اوست. عبادت، براي عبادتگر درس است، درس وارستگي، آزادمنشي، فداکاري، محبت خدا، محبت امر خدا، همبستگي و دوستي اهل حق، احسان و خدمت به خلق، و....

از آنچه توضيح داديم روشن شد که توحيد اسلامي، هيچ انگيزه اي غيرخدا را نمي پذيرد.

واقعيت تکاملي انسان و واقعيت تکاملي جهان، واقعيت «به سوي اويي» است؛ هرچه رو به آن سو ندارد باطل و بر ضد مسير تکاملي خلقت است. از نظر اسلام همچنانکه کار خود را بايد براي خدا کرد، کار خلق را نيز بايد براي خدا کرد. اين که گفته مي شود کار براي خدا يعني کار براي خلق، راه خدا و خلق يکي است و براي خدا يعني براي خلق، و گرنه کار براي خدا منهاي خلق آخوندبازي و صوفيگري است؛ سخن نادرستي است. از نظر اسلام راه، راه خداست و بس و مقصد خداست نه چيز ديگر، اما راه خدا از ميان خلق مي گذرد. کار براي خود کردن نفس پرستي است، کار براي خلق کردن بت پرستي است، کار براي خدا و براي خلق کردن شرک و دوگانه پرستي است، کار خود و کار خلق براي خدا کردن توحيد و خداپرستي است. در روش توحيدي اسلامي کارها بايد به نام خدا آغاز شود. آغاز کردن کار به نام خلق بت پرستي است و به نام خدا و خلق شرک و بت پرستي است و تنها به نام خدا توحيد و يگانه پرستي است.

از قرآن مجيد در مورد «اخلاص» نکته جالبي استفاده مي شود و آن اين که مخلص بودن «به کسر لام» غير از مخلص بودن (به فتح لام) است. مخلص بودن (به کسر لام) يعني در عمل اخلاص ورزيدن؛ عمل را پاک و خالص براي خدا انجام دادن. اما مخلص بودن (به فتح لام) يعني پاک و خالص شده براي خدا. بديهي است که پاک و خالص کردن عمل، چيزي است و پاک و خالص بودن به تمام وجود، چيز ديگر است.[2] .

[1] علم اليقين، ج 1، ص 49.

[2] مجموعه ي آثار، 2، (مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي)، ص 135- 133.