تفکر سلفی
سلفیه در لغت و اصطلاح
سلفیگری در معنای لغوی به معنی تقلید از گذشتگان، کهنه پرستی یا تقلید کورکورانه از مردگان است، اما "سلفیه" در معنای اصطلاحی آن نام فرقهای است که تمسک به دین اسلام جسته، خود را پیرو سلف صالح میدانند و در اعمال، رفتار و اعتقادات خود سعی بر تابعیت از پیامبر اسلام(ص)، صحابه و تابعین دارند.
آنان معتقدند که عقاید اسلامی باید به همان نحو بیان شوند که در عصر صحابه و تابعین مطرح بوده است، یعنی عقاید اسلامی را باید از کتاب و سنت فراگرفت و علما نباید به طرح ادلهای غیر از آنچه قرآن در اختیار میگذارد، بپردازند. در اندیشه سلفیون، اسلوبهای عقلی و منطقی جایگاهی ندارد و تنها نصوص قرآن، احادیث و نیز ادله مفهوم از نص قرآن برای آنان حجیت دارد.
آشنایى با مکتب سلفیه
از آغاز قرن چهاردهم هجری بود که مکتب "سلفیه" بر سر زبانها افتاد و گروهى آن را به عنوان "دین" برگزیدند و خود را "سلفى" نامیدند و برخى آن را "روش فکرى" براى رسیدن به حقیقت اسلام دانستند.
سلفىها خود را پیرو مکتب "اهل حدیث" مىدانند که در عصر عباسیان و پس از اختلاف با معتزله و اهل کلام و شیعیان پدید آمدند.
پس از درگذشت "احمد بن حنبل" در سال۲۴۱ هـ.ق که بنیانگذار مذهب اهل حدیث است، این شیوه در میان "حنابله" ادامه داشت. حنابله خود را در اصول و فروع و عقیده و احکام پیرو اهل حدیث میدانستند و تا مدتى خلفاى عباسى به ترویج این مکتب پرداختند.
در سال ۳۰۵ "ابوالحسن اشعرى" تحت عنوان "احیاى مکتب اهل حدیث" بالاخص احمد بن حنبل، مکتبى را پاىهگذارى کرد و خواست اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث ایجاد کند، زیرا عقیده آنان با خرافات زیادى آمیخته شده بود و پیوسته مىگفتند "قرآن، قدیم است" و بشر در زندگى خود فاقد "اختیار" است و خدا دست و پا و چشم و دیگر اعضا دارد. او براى اصلاح این مکتب، قد علم کرد و تاحدى توانست اصلاحاتى انجام دهد، ولى متعصبین اهل حدیث او را از خود طرد کردند.
با پیدایش مکتب اشعرى شکاف عمیقى بین اهل حدیث و این گروه از اهل سنت پدید آمد و این دو پیوسته در جنگ و جدال بودند که گاهى به خونریزى مىانجامید، زیرا همانطور که گفته شد، اشعرى اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث انجام داد و براى خود در مسائل عقیدتى مقامى قائل شد.
ظهور ابن تیمیه حرانی
یکی از نقاط عطف تفکر سلفگرایی ظهور "ابن تیمیه حرانی" است. او بعد از آنکه به جای پدرش بر کرسی تدریس و استفتاء نشست، عقایدی در مسائل توحیدی و جانبداری از اهل حدیث و پیروی از سلف و مخالفت با سایر گروههای فکری و فرقههای کلامی و فقهی بیان کرد که در میان مسلمانان اختلاف شدیدی درباره افکار او پدید آمد تا جایی که برخی او را به عنوان رهبر فکری خویش پذیرفتند و برخی نیز او را به شدت انکار کردند و عقاید او را بدعت دانستند و فتوا به قتل یا حبس او دادند.
در تمام این دوران که اهل حدیث در یک طرف و اشاعره در طرف دیگر بودند، هرگز "سلف" و "سلفیه" به عنوان مذهب مطرح نبود تا اینکه ابنتیمیه دعوت به شیوه سلف را شعار مکتب خود ساخت، ولى در عین حال از کلمه "سلفیه" بهره نمىگرفت و مىگفت، ما تابع "اهل سنت و جماعت" هستیم که در سه قرن نخست (از سال ۱۱ تا ۳۰۰ هـ ق) زیستهاند.
سلفیه پس از ابن تیمیه: احیا توسط محمد بن عبدالوهاب
پس از درگذشت ابنتیمیه و هجوم فقیهان همه مذاهب بر ضد او دعوت به پیروى از اهل حدیث، آن هم به شیوه این گروه محدود چندان رونقى نداشت و برخى از شاگردان او، مانند "ذهبى" و "ابن قیم" و "ابن کثیر" نتوانستند، شیوه او را ترویج و گسترش دهند و پیروانى فراهم آورند، زیرا او در نقطهاى این فکر را مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله فقاهت، مانند شام و مصر بود.
محمد بن عبدالوهاب پایهگذار مکتب سلفی در عربستان تحت عنوان وهابیت
چهارصد سال بعد از ابن تیمیه در اواسط قرن دوازدهم هجری شخص دیگری به نام "محمد بن عبدالوهاب" ساکن نجد حجاز مسائل ابن تیمیه و نظرات وی را پیگیری کرد. محمد بن عبدالوهاب چون از علم وافر ابن تیمیه بهرهمند نبود، راه عمل و اقدام را برگزید و رسالههای کوچک و قاطع پر از آیه و حدیث بدون اصطلاحات علمی برای تعلیم عوام به نگارش درآورد و به شمشیر متوسل شد و راه تندی و خشونت را پیش گرفت. وی تابعین برنامهاش را مسلمین و موحدین و مخالفینش را کفار و مشرکین نامید و شروع به تبلیغ عقاید خود کرد که آنها را "مُرّ قرآن و حدیث" میپنداشت و بر سر آن با قبایل همسایه خود به جنگ پرداخت.
محمد بن عبدالوهاب سرانجام به کمک و با امارت رئیس قبیلهای به نام "محمد بن سعود" دولت کوچکی را در شهر "درعیه" از شهرهای نجد بنا کرد و احکام شرعی را برابر نظریات خود که از حنبلیها و اهل حدیث آموخته بود، به اجرا گذاشت و تبلیغات خود را بر تبیین شرک و توحید متمرکز کرد و به ویران کردن مقبرهها و بناهای ساخته شده بر قبور پرداخت. برخلاف ابن تیمیه که به وحدت جهان اسلام بر گرد اندیشههای سلف میاندیشید که مسلک ناب اهل سنتش میدانست، محمد ابن عبدالوهاب بیشتر به پیروزی گروه تحت فرمان خود میاندیشید.
بعد از ابن عبدالوهاب تا مدتی نزدیک به 26 سال اساس دستگاهی که او به همیاری محمد بن سعود و عبدالعزیز پسرش پایهریزی کرده بود، پابرجا بود و حتی در نقاطی از جهان اسلام چون یمن و آفریقا و و هند و عراق نیز به روش سلفیان تبعیت میکردند.
نام ابداعی "وهابی" که از طرف معاندین این جماعت بر آنها نهاده شده بود، به عنوان بدعتگذار و بیدین و توهینکننده به مقدسات در سراسر جهان اسلامی آن روز شایع شد و لذا سلطان عثمانی و شاه ایران برای سرکوب آنها لشکرها تدارک دیده و روانه کردند. سرانجام در سال 1232 یا 27 سال بعد از فوت محمد بن عبدالوهاب سپاهیان "محمد علی پاشا"، والی مصر به اشاره سلطان عثمانی مرکز آنها یعنی شهر درعیه را به تصرف خود درآورده و کانون سیاسی و نظامی این جماعت را درهم شکستند، ولی پس از مدتی وهابیها باز امارتی مجدد را در ریاض تاسیس کردند که آن هم در سال 1250 با کشته شدن "ترکی بن عبدالله" دچار ضعف و فروپاشی شد.
مقارن جنگ جهانی اول بار دیگر خاندان سعود طی کشمکشهای سیاسی و قبیلهای بعد از یک دوره طولانی غیبت بیش از صد ساله دوباره بر اریکه قدرت حجاز تکیه زدند (1921) و اینبار تمام شبه جزیره را به تصرف خود درآوردند و شهرهای مقدس مکه و مدینه را هم به تصرف خود درآوردند.
احیای مجدد سلفیگری
به این ترتیب بار دیگر نهضت سلفی رونق تازهای گرفت و شیوخ سلفی و سلاطین آلسعود دست در دست هم به ترویج مسلک خویش پرداختند اولین سلطان سعودی (ملک عبدالعزیز) علیرغم تندرویها و قشریگریهای سلفیهای احساساتی در قبال توازن نیروهای سیاسی در سطح عالم اسلام مشی مصلحت گرایانهای در پیش گرفت.
سلفىگرى در نجد موجى از تندروى و سختگیرى به راه انداخت و آنان کم کم به تکفیر همه مسلمانان پرداخت و گاهى براى ساکت کردن مخالفان، شیعه را تکفیر کرده و اشاعره و صوفیه و مذاهب دیگر را اهل بدعت خواندند و مدعى شدند که اسلام ناب محمدى در اختیار سلف بوده و فهم آنان از کتاب و سنت براى همگان حجت است و هر کس از این راه عدول کند، بدعتگذار یا خارج از اسلام است.