روابط بین الملل اسلامی
روابط بین الملل اسلامى عنوان سخنرانى است از استاد شهید مطهری که در روز دوشنبه 20 بهمن 1354 در سمینار دبیران دینى منطقه غرب تهران ایراد شده است. در این سخنرانی رابطه یک فرد مسلمان را با یک فرد غیر مسلمان و نیز رابطه یک جامعه اسلامى با جامعه غیر اسلامى تبیین شده است. ضمنا متن این سخنرانی در کتاب (پانزده گفتار)استاد شهید مطهری ذکر شده است.
روابط بین الملل اسلامى
مقصود از روابط بین الملل اسلامى این است که رابطه یک فرد مسلمان را با یک فرد غیر مسلمان مشخص کنیم و یا رابطه یک جامعه اسلامى با جامعهاى غیر اسلامى چگونه بایستى باشد؟
انواع رابطه ها
رابطه فرد مسلمان با فرد غیر مسلمان، و رابطه جامعه اسلامى با جامعه غیر اسلامى دو مسئله مختلف هستند و این دو را یکى نباید فرض کرد. این که من به عنوان یک فرد مسلمان با یک فرد دیگرى که او مسلمان نیست چه روابط و رفتارى باید داشته باشم و در مورد او چه تکالیفى دارم و چه حقوقى بین من و او برقرار است، مسئلهاى است و این که یک جامعه اسلامى که حکومت آن اسلامى است، یک حکومت اسلامى رابطهاش با یک فرد غیر مسلمان و با یک جامعه غیر مسلمان چگونه باید باشد مسئله دیگر. اینها با یکدیگر متفاوت است، حسابهایش را نباید مخلوط کرد.
نظریات مختلف در زمینه دین و نقش آن در روابط اجتماعی
در اینجا نظریات مختلفى مىتواند وجود داشته باشد. یک نظریه این است:
مسلک صلح کل
مسلک صلح کل و این که دین یک امر وجدانى فردى است اسلام به عنوان یک دین- و بلکه هر دینى، اختصاص به اسلام ندارد، به طور کلى یک دین- نباید کارى به روابط افراد با یکدیگر داشته باشد، خواه آن افراد پیرو آن دین باشند یا نباشند، چرا؟
براى اینکه به قول اینها دین امرى است مربوط به وجدان افراد، امرى است وجدانى، این امر وجدانى در روابط افراد نباید اثرى داشته باشد.
آقاى زید وجدانش این طور است که در ضمیر و دلش مىخواهد آدم متدیّنى باشد، او مىتواند به حکم وجدان خود عمل کرده و متدیّن بوده باشد،
به قول آنها هفتهاى یک بار و هر وقت احساس میکند نیاز به عبادت دارد به کلیسا برود و عبادت و راز و نیاز کند، ولى در بیرون از کلیسا او با سایر مردم علىالسویّه است، زیرا دین امرى وجدانى است. فردى دینى دارد و فرد دیگرى مىخواهد دینى دیگر داشته باشد یا اصلًا دین نداشته باشد.
پس لازمه دین داشتن این نیست که اثرى روى روابط فردى و اجتماعى بگذارد. حتى در مسئله زوجیت مىگویند شوهر مىتواند دینى داشته باشد و زن دین دیگرى داشته باشد یا اصلًا دین نداشته باشد، و یا زن دین داشته باشد و مرد دینى نداشته باشد.
این را مکتب «صلح کل» مىنامند، یعنى با همه باید در حال صلح بود. تا حد زیادى مسیحیها این فکر را تبلیغ مىکنند ولى بدون اینکه عملًا پایبند به آن باشند، یعنى براى دیگران تبلیغ مىکنند نه براى خود و این هم یک حسابى است.
آنهایى که در تبلیغات خود خیلى زیرک هستند، مانند مسیحیها که خیلى ورزیده شدهاند، تبلیغ مستقیم خیلى کم مىکنند یا اصلًا نمىکنند بلکه تبلیغات غیر مستقیم مىکنند و اولین اثر این نوع تبلیغ این است که اتباع و پیروان ادیان دیگر را در دین خودشان سست مىکنند و عقیدهشان را متزلزل مىنمایند.
اصل روشنفکرىِ عدم تعصب
مثلًا اصلى به نام اصل روشنفکرى- که در جامعه ما هم کم و بیش رسوخ کرده است- مىگوید: یک آدم روشنفکر تعصب ندارد. در منطق روزنامهها کلمه «تدیّن» مرادف با «تعصب» شده است. من نمىدانم مقصود آنها از کلمه تعصب چیست.
البته شک ندارد که تعصب در یک معنى از خانواده خودخواهى و خودپرستى است، یعنى انسان به چیزى یا به فکرى پایبند باشد به دلیل این که به آن وابسته است، به خانواده یا فامیل یا خاندان او وابستگى دارد.
تعصب از ماده «عصب» است. مثلًا من حرفى مىزنم و سخنم منطقى نیست ولى چون خودم این حرف را زدهام ایستادگى مىکنم و این تعصب است. همچنین پدر یا اجداد من موضوعى را گفتهاند که منطقى نیست؛ فقط به دلیل این که حرف اجدادم است از آن حرف بىمنطق حمایت مىکنم و این همان تعصب است، زیرا دفاع من براى حرف و سخنى است که با منطق وفق نمى دهد. ولى یک وقت است که انسان به مطلبى به عنوان یک حقیقت رسیده است یعنى به حکم عقل و منطق آن مطلب را دریافت کرده و به آن ایمان آورده است نه اینکه نسبت به آن پیوندى عصبى داشته باشد. در این صورت آن مطلب را باید جزو ایده خود قرار بدهد.
بىتعصبى یا بىمسلکى
اگر انسان ایدهاى را منطقاً بپذیرد آیا باید نسبت به آن ایده بى تفاوت باشد؟ اگر از طرفداران مکتب صلح کل سؤال کنیم که آیا پسندیده است که انسان مسلکى باشد؟
جواب مىدهند: بله، خوب است که انسان مسلکى باشد. به آنها مىگوییم اگر مىگویید مسلکى بودن خوب است، مسلکى بودن یعنى حمایت از یک رویّه و مسلک؛ چرا در اینجا اسم آن را تعصب نمىگذارید؟
محبت عمومى
پس نتیجه این مىشود که به نام اصل روشنفکرى و اصل صلح کل، مسیحیها و در واقع استعمارگرهاى مسیحى به دست مبشرین مسیحى این فکر را در دنیا تبلیغ کردند که: یک آدم با ایمان بایستى تابع صلح کل باشد
همچنان که عیسی مسیح گفته است: اگر شخصى به طرف راست شما سیلى زد طرف چپ صورتتان را بگیرید تا سیلى دیگرى به شما بزند. به همه محبت بورزید.
به هر حال صلح کل بودن، یک فکر و نظریه است و ریشه این نظریه این است که دین صرفاً یک امر وجدانى است.
مسائل شخصى و سلیقه اى
این مسئله که دین یک امر وجدانى است ریشهاى دارد و آن ریشه این است:
مسائل شخصى و سلیقه اى
انسان دو سلسله مسائل دارد. یکى مسائل سلیقهاى است، یعنى مسائلى که به ساختمان وجود هرکسى مربوط است.
در این نوع مسائل هرکسى باید آزاد باشد یعنى «خوب» براى او همان است که انتخاب کرده است. مثالى عرض مىکنم: آیا در مورد رنگ لباس، همه افراد یک نوع سلیقه دارند؟ مسلّماً نه، زیرا اگر همه افراد در انتخاب رنگ لباس یک جور سلیقه داشتند دیگر کارخانجات نساجى مجبور نبودند اینقدر تنوع در رنگ منسوجات خود ایجاد نمایند بلکه فقط یک رنگ را انتخاب کرده و کلیه محصولاتشان را به همان رنگ تحویل بازار مىدادند.
مىبینید که به دهها رنگ و طرح پارچه تهیه مىکنند و تماماً هم مشترى دارد. این به خاطر آن است که سلیقههاى افراد در انتخاب نوع رنگ و طرح پارچه اختلاف دارد.
مثالهاى دیگر: آیا همه مردم در انتخاب نوع غذا یک جور سلیقه دارند؟ آیا همه یک نوع خورش را با برنج دوست دارند؟ نه. آیا در مورد شعر و شعرا همه مردم یک ذوق و سلیقه دارند یعنى همه یک نوع شعر را مىپسندند و فقط یک شاعر را دوست دارند؟ در بین مردمِ شعردوست جستجو کنید و از هریک بپرسید شما کدام شعر و کدام شاعر را مىپسندید؟
مىبینید یکى حافظ را یکى سعدى را یکى فردوسى را یکى خیّام را و یکى جامى را دوست دارد. همینطور انتخاب موسیقیها و صداها. در اینگونه موارد واقعاً سلیقهها مختلف است و «خوب» براى هرکسى همان است که انتخاب کرده است. خوب و بد مطلق در اینگونه مسائل وجود ندارد. براى من رنگ خوب همان است که مىپسندم و براى شما رنگ خوب همان رنگى است که مىپسندید.
همچنین در انتخاب انسانها یکدیگر را. مثلًا آیا همه مردها از یک جور زن خوششان میآید و نیز همه زنان یک جور مرد را مىپسندند؟ چرا یک زن معشوق مردى است در عین اینکه منفور مرد دیگرى است؟
در اینجور مسائل خوب و بد واقعى وجود ندارد بلکه خوب و بد واقعى بستگى به وجدان و سلیقه شخصى هرکسى دارد و لذا انسان نباید بچههایش را وادار کند که تو حتماً باید این نوع رنگ را براى لباست انتخاب کنى و فلان غذا را دوست داشته باشى و به فلان دختر عشق بورزى و او را به زنى انتخاب کنى. این نوع تحمیلها غلط است.
اما مسائل دیگرى است که به ذوق و سلیقه من و شما ربطى ندارد چون آن مسائل واقعیات است.
مثلًا در طب و پزشکى. اگر من مریض شوم آیا مىتوانم براى درمانم ذوق و سلیقه خود را اعمال کنم؛ سلیقهام این باشد که در درمان از فلان دارو استفاده نمایم و از فلان غذا پرهیز و از غذاى دیگرى استفاده کنم؟
طبیب مىگوید روش درمان و نوع پرهیز به پسند و سلیقه شما نیست، اینها مسائلى است که به پسند شما مربوط نیست، مسائل سلیقهاى نیست بلکه مسائل واقعى است.
اینگونه مسائل، حسابى براى خود دارد. پیشروى مرض شما چنین است و راه معالجه آن چنان. نتیجه اطاعت از سلیقهات مردن، و نتیجه مطیع مسائل واقعى پزشکى بودن حیات داشتن است.
آنهایى که در مورد دین نظریه صلح کل را قبول کردهاند در واقع مىخواهند بگویند دین امرى است که جنبه فانتزى دارد و با واقعیات سروکارى ندارد.
همان گونه که شخصى از موسیقى خوشش میآید، شخص دیگرى هم از دین خوشش میآید. یکى مىخواهد در اصفهان زندگى کند، شخص دیگرى در تهران و یکى در ده؛ هرکسى هرچه بخواهد همان را انتخاب میکند و انتخابش براى خودش «خوب» است.
این فکر را همچنین به صورت حرف برق و جلادارى به این عنوان که روشنفکر مرد صلح کل است و دین امرى وجدانى است عنوان مىنمایند.
نقد دیدگاه شخصی انگاری دین
دین اینچنین نیست و قدر مسلّم این است که این حرف با دین اسلام جور درنمیآید زیرا دین اسلام یک طرح و ایدئولوژى بر اساس سعادت فرد و جامعه انسانى است که اگر انسان آن را بپذیرد و به آن عمل کند سعادت دنیا و آخرت فردى و اجتماعى را تأمین میکند و الّا نه؛ و این را نمىشود به ذوق و سلیقه هر فرد ربط داد.
ایدئولوژى ملازم است با مسئولیت
اینجاست که قبول این ایدئولوژى براى من مسئولیت به وجود مىآورد. اولین مسئولیتى که به وجود مىآورد مسئولیت در مقابل وجود خودم است و بعد مسئولیت در مقابل خانوادهام و بعد مسئولیت در مقابل اقوامم و جامعهام و بلکه مسئولیت در مقابل تمام اجتماع بشریت.
قبول یک حقیقت انسانى، ایجاد مسئولیت و محدودیت در روابط میکند
وقتى که من دین را به عنوان یک حقیقت نه به عنوان یک مسئله فانتزى و وجدانى بپذیرم، این پذیرش قهراً یک محدودیتهایى در روابط من ایجاد میکند. آن محدودیتها چیست؟ وقتى من فهمیدم بیمارى و سلامتى مسئلهاى واقعى است نه سلیقهاى، ناچار ازآنجهت که مسئول سلامت خود هستم باید حدودى را براى سلامت و بهداشت خود در نظر داشته باشم و از محدودیتهایى پیروى نمایم.
تمثیل به سلامت
مثلًا اگر معاشرت با فلان مسلول براى من احساس خطرى در سلامتىام داشته باشد ناچار من بایستى در روابطم با آن شخص مسلول نوعى تجدیدنظر بنمایم؛ یعنى رابطه من از نظر بهداشتى با یک نفر سالم و رابطه من از نظر بهداشتى با یک فرد مریض و مسلول نمىتواند یکجور و یکسان باشد.
همچنین رابطه من با یک محیط سالم و بىمیکروب و رابطه من با یک محیط میکروبزا نمىتواند یکجور باشد.
این از نظر فردى. از نظر خانواده و خاندان خودم هم همینطور، و از نظر جامعه هم- که من مسئول جامعه نیز هستم- باید روابطم از مسائل حقیقى پیروى نماید.
اینجا از یک طرف من مسئول سلامت خود هستم و از طرف دیگر باید در راه مبارزه با این بیمارى در اجتماع کوشش کنم و سلامتى در جامعه ایجاد نمایم و احیاناً اگر لازم شود خودم را و سلامتم را فداى جامعه کنم و گاهى مریضى در مقابل فعالیتهاى بهداشتى من مقاومت میکند ولى من نباید او را در انتخاب بیمارى آزاد بگذارم بلکه باید سلامتى را به او بدهم.
او بعد از کسب سلامتى از من تشکر خواهد کرد و ممنون خواهد شد.
در اینجا ذکر این داستان لازم است: عاقلى بر اسب مىآمد سوار در دهان خفتهاى مىرفت مار
داستان این است که مرد عاقلى سوار اسبى بود و از راهى مىرفت. در بین راه به نهر آبى رسید که درختى در آنجا سایهاى انداخته بود و مردى خسته از راه رسیده زیر سایه آن درخت در کنار نهر به خواب عمیقى فرو رفته بود. آنچنان خوابش عمیق بود که کرمى زهرآلود به دهان او نزدیک و داخل دهانش شد. در عالم خواب کرم را قورت داد و کرم وارد شکمش شد.
این مرد حکیم که این صحنه را دید مىدانست اگر این کرم مسموم در معده او زخمى ایجاد کند آن شخص مىمیرد و مىدانست اگر او را بیدار کند و واقعه را برایش توضیح دهد دو خطر ممکن است پیش آید: یکى این که بترسد و از ترس بمیرد یا این که مقاومت کند و بگوید مهم نیست، اهمیت ندارد.
لذا با دَبّوس خود- که چوبدستى او بود- محکم به او زد. از خواب پرید، گفت: چرا مىزنى؟ مرد حکیم دبّوس دیگرى به او زد و گفت: جلو اسب من با سرعت حرکت کن.
مقاومت فایده نداشت؛ شروع به دویدن کرد و مرتب ناسزا مىگفت و فریاد مىزد: این چه سرنوشتى است که من دارم، این جلاد کیست که چنین به روز من مىآورد؟!
پس از این که خوب خسته شد، مقدارى سیب گندیده و متعفن در آنجا بود، مرد حکیم او را مجبور کرد آن سیبهاى گندیده را تماماً بخورد. بعد آنقدر او را زد که حالت تهوع پیدا کرد و همه آنچه خورده بود همراه با آن کرم زهرآلود استفراغ نمود.
وقتى نگاه آن مرد به آن کرم افتاد که چه حیوان وحشتناکى است به مرد حکیم گفت: تو چه فرشتهاى هستى! و مرتب از او تعریف و تمجید مىکرد. در آنجا مسئله سلامت مطرح بود. در اینجا مسئله خیر و مصلحت براى فرد و جامعه مطرح است.
مسئولیت و اعمال زور
ممکن است خود فرد درک مصلحت خویش را نداشته باشد؛ در اینجا اگر مصلح تشخیصى به نفع فرد و اجتماع بدهد، چنانچه بتواند، باید به افراد، محاسن آن تشخیص را بفهماند و بعد، از آنها بخواهد به آن عمل کنند؛ ولى اگر آنها درک نمىکنند بایستى با توسل به زور سلامت را ایجاد کند.
به نظر شما تحصیلات اجبارى آیا کارى منطقى است؟ البته که کارى منطقى است زیرا فلانکس به خاطر جهالتى که دارد مىگوید من سواد ندارم و نمىخواهم سواد داشته باشم؛ پسرم بىسواد است و نمىخواهم تحصیلکرده شود. مىگوییم او نمىفهمد؛ اینجا که مسئله سلیقه مطرح نیست؛ او جاهل است و جهل بدبختىزاست.
امام صادق علیهالسلام مىفرمودند: «اگر مىتوانستم، شلاق بر سر مردم مىزدم تا همه عالِم شوند.» بهداشت اجبارى چگونه است؟
وقتى دولت احساس خطر میکند که یک بیمارى شیوع پیدا کند بالاجبار به مردم واکسن مىزند؛ نمىگوید آیا اجازه مىدهید به شما واکسن بزنم؟ بلکه مىگوید اجازه بدهید یا ندهید ما واکسن را به شما مىزنیم چون عملى منطقى انجام مىدهیم و سلیقه مطرح نیست. یا فلان شخص چشمش تراخمى است و جاهل است، در برابر معالجه چشمش مقاومت میکند؛ آیا باید تابع نظر او بود؟ تاریخ را بخوانید، مىگوید اولین بار که واکسن آبله کشف شد بلوایى بپا شد.
تمام مردم انگلستان در مقابل واکسن آبله زدن مقاومت میکردند و حاضر نبودند تسلیم شوند. ولى آیا فهمیدهها باید تابع این جهالت عمومى باشند؟
دین و ضرورت محافظت از خطر
حال مىآییم سراغ مسئله ایمان و دین. یک وقت است که دین حقیقتى است مانند علم و بهداشت و سلامت و بلکه بالاتر، حقیقتى است که بشر براى سلامت خود به آن نیازمند است.
اگر اینجور است مسئله دیگرى است؛ من که متدیّن هستم باید روابطى که دینم را به خطر مىاندازد از زندگیم حذف کنم و نیز دین کسانى که من مسئول آنها هستم، خانواده و خاندان و اجتماع و همه مردم عالم.
دین، زور و جبر
همینطور که اگر ما امروز براى گرسنگان آفریقا و بیافرا غصه بخوریم و براى سیر کردن شکم آنها فکر و کوشش کنیم خیر است و اگر براى بیماران جهان غصه بخوریم و جهت مداواى آنها اقدام نماییم عملى است انسانى، مسئله دین هم این گونه است؛
اگر براى بىدینها غصهدار باشیم و با توسل به زور به آنها دینى واقعى بدهیم این کار شایسته است با این تفاوت که دین با علم و مخصوصاً با بهداشت این تفاوت را دارد که بهداشت را مىتوان به زور تحمیل کرد یعنى اگر فلان کس حاضر نیست آمپول براى بهبودى مرضش بزند به زور آن آمپول را به او مىزنند و یا به زور قرص را در حلق بچه مىگذارند تا فرو ببرد،
ولى دین طبیعتش یک طبیعتى است که اکراهپذیر نیست؛ اگر اکراهپذیر بود قابل اجبار نمودن بود. اما باید یادآورى کنم که بعضى امور دین اجبارپذیر است. از جمله اینکه بایستى با اجبار موانعى را که در جهت نرسیدن حقایق به مردم است برطرف کرد.
مثلًا عدهاى در کشور کفرى که حکومتى ضد دین در آنجاست زندگى مىکنند و چون آن حکومت وسیلهاى است براى به زنجیر کشیدن مردم و جلو هر ایدئولوژى را مىگیرد، چنین وضعى اجبارپذیر است که با شمشیر موانع را بردارند تا زمینهاى براى تبلیغ آزاد دین وجود پیدا کند.
این است که در عین اینکه براى قبول دین داریم: لا اکْراهَ فِى الدِّینِ بقره/ 256. یعنى دین اجباربردار نیست، ولى در عین حال بایستى خرطوم ابوجهلها و ولید بن مغیرهها را زد. مگر مىشود با وجود آنها در مکه دین پیشروى کند، یا در ایران آن روز و روم آن زمان مگر مىشد با وجود آنگونه خرطومها دین اشاعه پیدا نماید و جلو برود؟
در این موارد بایستى با شمشیر زنجیرها را زد تا بعد از رفع موانع، از راه تبلیغ، مردم محاسن دین را بفهمند؛ و مسئله جهاد همین است. جهاد از دو اصل ناشى مىشود. یکى این که حقیقتى است مانند بهداشت، حقیقتى است مؤثر در پیشبرد اسلام؛ و دیگر مسئله مسئولیت انسانها در مقابل انسانهاى دیگر، مانند مسئولیت علم و بهداشت داشتن، در عین اینکه در مورد ایمان داریم: لا اکْراهَ فِى الدِّینِ.
جهاد
البته مسئله جهاد، داخل در آن مسئله رابطه جامعه اسلامى با افراد و جامعههاى دیگر است. جهاد به فرد مربوط نیست، حکم جهاد را در جامعه اسلامىِ شیعه باید فقط امام معصوم یا نایب امام صادر کند و ما مىگوییم جهاد بدون اجازه امام یا نایب امام انجام نمىشود.
جهاد مربوط به جامعه اسلامى است اما امر به معروف و نهى از منکر به فرد هم مربوط مىشود. امر به معروف و نهى از منکر رابطه یک مسلمان با افراد دیگر است.
گفتیم لازمه حقیقت بودن دین مسئولیت داشتن در دین است چه از نظر خود و چه از نظر جامعه.
ضابطه ها
حال در روابط، احتیاج به یک ضابطههایى داریم؛ آن ضابطهها تعیینکننده این است که در چه حدودى روابط یک مسلمان با یک غیر مسلمان هیچ تفاوتى نسبت به روابط یک مسلمان با مسلمان دیگر ندارد. خیلى واضح است، تا حدودى که تأثیر مثبت یا منفى در مورد دین اسلام ندارد.
مثلًا آیا براى من جایز است یا براى جامعه اسلامى صحیح است که با فلان کشور مسیحى یا یهودى یا فلان کشورى که مرام اصالت ماده را قائل است روابط برقرار کند، خرید و فروش کند؟
جواب این است که بستگى دارد به مصالح دنیاى اسلام. اگر فلان کشور مسیحى مرام سازش با کشور اسلامى دارد و در حال جنگ با جامعه اسلامى نیست و بین دو کشور اسلامى و مسیحى احترام متقابل برقرار است روابط ایجاد کردن مانعى ندارد، تا آنجا که کوچکترین خطرى براى اسلام و جامعه اسلامى نداشته باشد.
سؤال دیگر: روابط فرد مسلمان با فرد غیر مسلمان چطور؟ یک غیر مسلمانى گرسنه است، آیا حق داریم شکمش را سیر کنیم؟
بله، نه تنها حق داریم، این کارمان ثواب هم دارد. ولى یک وقت مىخواهید کارد به دست غیر مسلمان بدهید که سینه مسلمانان را بدرد.
البته این کار جایز نیست و کارى است خطا و هیچ مسلمانى حق چنین کارى و چنین روابطى را با غیر مسلمان ندارد.
یک وقت مىخواهید به اسرائیل آذوقه بدهید تا سیر شود و به جنگ جامعههاى اسلامى بشتابد؛ این کارى است نکوهیده و زشت.
ولى ممکن است یک نفر یهودى در محله مسلماننشین زندگى کند و گرسنه باشد و از جانب او خطرى براى فرد مسلمان و جامعه مسلمین نیست؛ در این صورت مىتوانید او را سیر کنید و باید او را سیر کنید و کار پسندیدهاى است و ثواب هم دارد.
قرآن مىگوید: لا یَنْهاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذینَ لَمْ یُقاتِلوکُمْ فِى الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ انْ تَبَرّوهُمْ ... ممتحنه/ 8. یعنى خدا نهى نمیکند درباره کافرانى که با شما در حال جنگ نیستند و دخیل در آواره کردن شما نبودند که به آنها نیکى کنید. انَّما یَنْهیکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذینَ قاتَلوکُمْ فِى الدِّینِ وَ اخْرَجوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ وَ ظاهَروا عَلى اخْراجِکُمْ انْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ فَاولئِکَ هُمُ الظّالِمونَ. ممتحنه/ 9. خدا مىگوید درباره آن مردمى که با شما در حال جنگ هستند نیکى نکنید زیرا نیکى کردن به آنها یعنى بدى کردن به مسلمین. فرض کنید دو نفر کُشتى مىگیرند، مسلّماً اگر یکى را تقویت کنید، علیه دیگرى تمام مىشود.
ازدواجها
پس حدود مطلب این است که اگر اسلام مىگوید- مثلًا- در ازدواج دائم حتى زن غیر مسلمان نگیرید، از جهت خطرى است که خواه ناخواه به دین شما لطمه مىزند و به ضرر دین شما تمام مىشود و به ضرر جامعه اسلامى خواهد بود.
هرچند در روانشناسى مىگویند زن، خیلى زیاد تحت تأثیر عقیده و ایمان مرد قرار مىگیرد و مرد خیلى کم تحت تأثیر عقیده و ایمان زن قرار مىگیرد، ولى اسلام احتیاط میکند؛ و این درست مانند یک عمل حفظ الصحّه و مانند یک پیشگیرى از بیمارى است.
مىدانید که اهل تسنن این اصل را رعایت نکردند. اگر کسى تاریخ هزار و چهارصد ساله اسلام را بخواند خیلى از اینگونه موارد به دست مىآورد که مردى مسلمان زن غیر مسلمانى گرفته است و به دنبال آن چه ضربههایى به ایمان آن مرد و به اجتماع مسلمین خورده است و چه بسا با یک ازدواج مرد مسلمان با زن غیر مسلمان جامعهاى اسلامى از دست رفته است. در خود ایران ما بوده است پادشاهى که زن غیر مسلمانى گرفته است و بعد که آن زن سوگلى حرم شده، عقیده و مرام آن کشور عوض شده است.
اگر کسى تاریخ را به دقت مطالعه کند میبیند از این مسئله به ظاهر شخصى- که مىگویند ازدواج مسئلهاى است شخصى- و به دنبال آن ازدواجها چه به ارمغان آمده است.
زن و شراب در سقوط اسپانیا
مثلًا اندلس را که یکى از کشورهاى قدیمى و متمدن عظیم بود در نظر بگیرید. خیلى از حکما و ادبا و فلاسفه اسلامى از این سرزمین بودهاند و بعد مسیحیها آن را گرفتند و هنوز مسجدهاى تاریخى باعظمتى در آن وجود دارد. مسیحیت چگونه بر آنجا غلبه کرد؟ نقشه کشید و دو مسئله را در آنجا رایج نمود: یکى مسئله بىحجابى و دیگر مسئله مشروبخوارى. به این طریق اقدام نمودند که دستور دادند دختران بسیار زیباى مسیحى به بهترین وجه آرایش کنند و در خیابانها گردش و رفت و آمد نمایند و در روابط با مردان آزاد باشند.
نتیجه این شد که پس از چندى دلبستگیها بهوجود آمد و ازدواجها صورت گرفت و کمکم در سطوح بالا نیز این ازدواجها صورت گرفت و دیگر کار خاتمه پیدا کرد.
درباره یکى از حاکمان آن کشور مىگویند روزى لب دریا نشسته بود و به آب مىنگریست.
در این بین دخترى مسیحى آرایشکرده خرامان خرامان از مقابل او گذشت. آن شخص، دیگر طاقت نیاورد که غلامان و خدمهاش را بفرستد تا آن دختر را براى او بیاورند بلکه خودش شخصاً دوید و او را بغل کرد و به بستر خویش برد. وقتى این جریان را به پاپ خبر دادند پاپ گفت: دیگر کارشان تمام شد، ما پیروز شدیم.
آیات سوره ممتحنه
پس اینها مسائل جزئى نیست بلکه مسائلى است که شالوده یک جامعه را عوض میکند. این است که قرآن مىگوید:
افراد مسلمان با مسلمانان دیگر مانند اعضاى یک پیکر هستند و با غیر مسلمانها مانند اعضاى دو پیکر. مقصود این نیست که همیشه به غیر مسلمانان بدى کنیم؛ وقتى آنها خطرى براى جامعه اسلامى ندارند نباید نسبت به آنها بدى کرد ولى همیشه خطر آنها را در نظر داشته باشید.
در قرآن در سوره ممتحنه آیاتى است که در این مورد لازم است آنها را بخوانیم و ترجمه کنیم.
سوره ممتحنه در جزء 28 قرآن است و بعد از سوره حشر است که با یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنوا شروع مىشود؛ مىگوید: یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنوا لا تَتَّخِذوا عَدُوّى وَ عَدُوَّکُمْ اوْلِیاءَ تُلْقونَ الَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ کَفَروا بِما جاءَکُمْ مِنَ الْحَقِّ یُخْرِجونَ الرَّسولَ وَ ایّاکُمْ انْ تُؤْمِنوا بِاللَّهِ رَبِّکُمْ انْ کُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً فى سَبیلى وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتى تُسِرّونَ الَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ انَا اعْلَمُ بِما اخْفَیْتُمْ وَ ما اعْلَنْتُمْ وَ مَنْ یَفْعَلْهُ مِنْکُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبیلِ ممتحنه/ 1. .
اول مقدارى راجع به شأن نزول این آیات باید عرض کنم.
داستان حاطب بن ابى بلتعه
مردى است به نام «حاطب بن ابى بَلتَعَه» که مهاجر و از فقراى مکه است و در مکه هیچ کس را ندارد، نه دوستى نه آشنایى و نه فامیلى. این شخص به مدینه آمده است و در همین موقع است که پیغمبر اکرم تصمیم دارند به طرف مکه حرکت کنند و آنجا را فتح نمایند و قرار بود این تصمیم و زمان حرکت مخفى باشد که اهل مکه از این تصمیم پیغمبر باخبر نشده و مکه بدون خونریزى فتح شود.
در این موقع حاطب تحت تأثیر وسوسهاى قرار گرفت و نامهاى از جریان نوشت و به زنى داد که آن را مخفیانه به مکه ببرد تا اهل مکه از تصمیم پیغمبر دایر بر فتح مکه باخبر شوند. به اصطلاح کمى جاسوسى کرد. (یک وقتى ما منزلى خریدیم و دلّال این کار یک شخص یزدى بود. پس از خرید ما به من گفت: حاج آقا خوب کردید این منزل را خریدید چون خانم صاحب این خانه یک کم بهایى بود!)
خلاصه زن حامل نامه در بیابان مشغول رفتن به طرف مکه بود که پیغمبر اکرم از جریان آگاه شدند و ظاهراً آگاهى ایشان به صورت وحى الهى بود. ایشان سه نفر را که عبارت بودند از مقداد و زبیر و حضرت على علیهالسلام مأمور کردند زن را یافته نامه را از او بگیرند. زن را پیدا کردند ولى او انکار کرد که حامل نامهاى است. تمام اسباب و لوازم او را جستجو کردند، نامه پیدا نشد. قسمها خورد که من نامهاى با خود ندارم.
زبیر به مقداد گفت برگردیم چون نامهاى با خود ندارد.
ولى على علیهالسلام گفتند امکان ندارد که او نامهاى با خود نداشته باشد زیرا پیغمبر صلى الله علیه و آله دروغ نمىگوید. پس شمشیر خود را کشید و دیگر زن فهمید که با چه کسى روبروست، على علیهالسلام اهل شوخى نیست و جدى شمشیر کشیده است.
حضرت گفتند یا نامه را بده و یا تو را مىکشم. زن گفت قدرى دور شوید تا نامه را بدهم. سپس از لاى موهایش نامه را درآورد و به آنها داد. پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله وقتى نامه را دیدند حاطب را خواستند و گفتند چرا چنین کردى؟
گفت و اللَّه با این کار در ایمانم خللى وارد نشد. چون همه مردم دوستان و آشنایانى دارند و من کسى را در مکه ندارم لذا خواستم بدین وسیله جلب محبتى کرده باشم و جلب نظرى کنم؛ و ظاهراً درست مىگفت چون پیغمبر اکرم او را بخشید. مسلمانى و نرد دوستى با کافران!
قرآن مىگوید: اى اهل ایمان دشمنان من و دشمنان خودتان (دشمنان مناند یعنى دشمن دین هستند و دشمنان شمایند یعنى دشمن سعادت شما هستند) با اینها نرد مودّت مىبازید و حال اینکه آنها کافرند و دشمنان ایدئولوژى شما هستند؟! با دشمنان خود روابط دوستانه برقرار مىکنید؟! همینها که پیغمبر و شما را به جرم و گناه ایدهتان از شهرهایتان بیرون کردند، آنوقت با چنین مردمى معاشرت مىکنید؟! لااقل مىخواستند شما را در ایدهتان آزاد بگذارند.
شما چگونه در مدینه مىتوانید با اینها رابطه دوستى برقرار کنید، مخفیانه با آنها دوست باشید؟! آیا نمىدانید من که خداى شما هستم به همه چیز آگاهم؟ و کسى که چنین کند از شاهراه دور افتاده است. اینها اگر امروز با شما دوستى مىکنند در مقابل شما نقطه ضعف دارند، اگر روزى قدرت پیدا کنند و شما را بیابند دشمن شما خواهند بود. آن وقت است که زبان و دستشان را به سوى شما دراز مىکنند و تمام هدفشان این است که شما را از دینتان خارج کنند.
لَنْ تَنْفَعَکُمْ ارْحامُکُمْ وَ لا اوْلادُکُمْ یَوْمَ الْقِیمَةِ ممتحنه/ 3. . اشاره است به حاطب؛ مىگوید مگر در قیامت زن و بچه به درد انسان مىخورد؟! و بعد داستان ابراهیم علیهالسلام را نقل میکند. قرآن مىگوید که این را از ابراهیم و پیروان او یاد بگیرید که در مقابل اقوام خودشان ایستادند و گفتند: از همه شما و معبودهاى شما دورى مىجوییم و بین ما و شما براى همیشه دشمنى است مگر اینکه ایمان بیاورید. جز ایمان هیچ چیز دیگرى نمىتواند روابط ما را با یکدیگر نزدیک کند.
کمونیسم، اول مىگفت با امپریالیسم هرگز نمىتواند روابط حسنه برقرار کند، ولى بعد مسئله صلح کل و سودجویى مسئله را تغییر داد و روابط کمونیسم و امپریالیسم با هم خوب شد.
ابراهیم اول وعده و قول پدر را دایر بر این که استغفار کند، به امید این که او ایمان بیاورد قبول کرد ولى وقتى که فهمید فایده ندارد و پدر ایمان نمىآورد از پدرش هم تبرّى جست.
پانویس
منبع
مجموعه آثار استاد شهید مطهرى (حج)، ج24، ص: 550-537- با ویرایش جزئی -