ناسیونالیسم

نسخهٔ تاریخ ‏۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۹:۱۶ توسط Hadifazl (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

ناسیونالیسم (Nationalism) از ۲ کلمه nation به معنی ملت و ism به معنی اعتقاد یا اصول ترکیب شده است. ناسیونالیسم به معنای احساس تعلق به یک واحد اجتماعی به نام ملت است. ملت به گروهی از انسان‌ها گفته می‌شود که با فرهنگ، نژاد و زبان مشترک حول محور یک حکومت جمع شده‌اند یا قصد تشکیل یک حکومت را دارند.

معنی ناسیونالیسم

واژه * «ناسیونالیسم»[۱] را می‌توان دست کم به پنج معنای مختلف تعریف کرد:

1. گونه‌ای احساس وفاداری به ملتی خاص (یعنی قسمی میهن پرستی[۲]).

2. در مورد مشی و سیاست، تمایل به رعایت منافع ملت خویش به تنهایی، به ویژه در حالت‌هایی که پای رقابت با منافع ملت‌های دیگر در میان باشد.

3. اهمیت اساسی دادن به صفات ویژه هر ملت و بنابراین

4. قول به لزوم حفظ فرهنگ ملی.

5. اعتقاد به این نظریه در سیاست و مردم‌شناسی که نوع بشر به طبع منقسم به ملت‌هاست، و بعضی ملاک‌های معین برای تشخیص هر ملت و افراد آن وجود دارد، و هر ملتی حق دارد از خودش حکومتی مستقل داشته باشد، و دولت‌ها تنها به این شرط مشروعیت دارند که مطابق این اصل تشکیل شده باشند، و سرانجام اینکه جهان از جهت سیاسی فقط به این شرط سازمان صحیح پیدا می‌کند که هر ملتی یک دولت داشته باشد و هر دولتی منحصراً از تمامی یک ملت تشکیل شود.

ماهیت و ملاک‌های ملیت

اصول و نظریه‌های متعلق به اقسام 4 و 5، از اواخر سده هجدهم رواج پیدا کردند. البته، بدون شک تعلق خاطر شخص به ملت خویش و اعتقاد به اینکه، مثلاً انگلیسی‌ها جملگی ملتی انگلیسی تشکیل می‌دهند سابقه‌ای بس درازتر از این دارد. آدمیان همیشه چنین تعلق خاطری به نوعی «گروه خودی[۳]» - اعم از ایل و قبیله و شهر و ملت- داشته‌اند و، مطابق با آن احساس کرده‌اند که هر که از خودشان نیست بیگانه است (و احیاناً در او به چشم عناد و دشمنی نگریسته اند.) ولی باید دید ویژگی ملت‌ها چیست و چه چیز آنها را از قسم دیگر گروه‌ها ممتاز می‌کند.

تعریف ملت بر حسب دولت

ایده ئولوگ انقلابی فرانسوی آبه سی یس، در 1789 نوشت: ملت «اتحادیه‌ای از افرادی است که یک قانون بر آنان حکومت کند و یک مجمع قانونگذاری نماینده ایشان باشد.» پس بنا به این تصور، وحدت و هویت ملت فرع بر تشکیلات سیاسی است، و دولت تقدم منطقی بر ملت دارد. نظر سی یس مطابقت داشت با اصل قرار دادن فرد یا جزء تجزیه ناپذیر در تلقی پدیده گروه، و این اعتقاد که لاک یکی از شارحان و مدافعان نوعی آن بشمار می‌رفت، از خصوصیات بیشتر نظریه‌های اجتماعی در نهضت روشنگری در قرن هجدهم بود. متفکران و نویسندگانی مانند دیدرو و کندورسه بر این نظر بودند که باید فرض کرد افراد با تأسیس نظام سیاسی موافقند، زیرا (و از این حیث) که چنین کاری به نفع فردی و جمعی آنان است. منفعت یا مصلحت همگانی که بدینگونه بوجود می‌آید، پایه و دلیل مکلف بودن به حفظ نظام مذکور و دفاع از آن است و دولت، به عنوان موضوع این منفعت، بخصوص مورد وفاداری قرار نمی‌گیرد. کسانی که در چنین منفعت مشترکی سهیم باشند، قوم[۴] یا ملتی واحد تشکیل می‌دهند. مؤید این نظر درباره ملیت، استعمال مترادف دو واژه «تابعیت»[۵] و «ملیت» در بسیاری موارد در کلام متداول روزانه است. (روزگاری این حکم در مورد مصطلحات حقوقی نیز صدق می‌کرد، ولی اکنون بسیاری از دولت‌ها میان حقوق و تکالیف ناشی از تابعیت و ملیت فرق می‌گذارند.) اگر بخواهیم بین تابعیت و ملیت تمیز بگذاریم، این کار را عمدتاً بدین وسیله انجام می‌دهیم که تابعیت را به امور سیاسی و وضع حقوقی محدود می‌کنیم، و در تعیین ملیت، ملاک‌هایی بکار می‌بریم مانند محل تولد و پدر و مادر و زبان و سنت فرهنگی.

تعریف ملت بر حسب زبان و فرهنگ

تصور ملیت به معنای زبان و فرهنگ، در اواخر قرن هجدهم و عمدتاً به وسیله آثار برخی از متفکران و نویسندگان آلمانی همچون هردر[۶] و نوالیس[۷] و اشلایرماخر[۸] و فیشته[۹] و به عنوان رکنی از ارکان ایده ئولوژی ناسیونالیستی، صورت بیان یافت و بسط و تفصیل پیدا کرد. انقلابگران فرانسوی معتقد بودند که ملت گروهی از افراد است که همه تابع یک نظام سیاسی باشند. اما آلمانی‌ها بر این نظر بودند که خداوند و طبیعت ملت‌ها را از یکدیگر تفکیک کرده‌اند، و هر ملت دارای خصلت ویژه‌ای است که با زبان مشترک آن ملت ارتباط نزدیک دارد، و چون زبان حامل سنت‌‌هاست و احساسات و نمادها و پیوندهای عاطفی و اسطوره‌ها را انتقال می‌دهد، پس سهیم بودن در هر زبان بومی به معنای سهم بردن از فرهنگی مشترک است. به نوشته اشلایرماخر: «هر زبانی مساوی با طرز فکر مخصوصی است، و آنچه به یک زبان اندیشیده می‌شود هرگز ممکن نیست همان طور به زبان دیگری تکرار گردد.» این تصور از ملیت کم کم با نظریه‌ای متافیزیکی پیوستگی پیدا کرد که پیروان آن عقیده داشتند هر ملتی مظهر روح یا معنای کلی[۱۰] دیگری است که آن نیز به نوبه خویش جلوه‌ای از جمال حق است، و گوناگونی ملت‌ها تنوع هستی را انعکاس می‌دهد، و هر ملتی به سهم خود به پیشرفت نوع بشر کمک می‌کند، و، از این رو، افراد ملت اخلاقاً مکلف به حفظ و پرورش ملتند. از اینجا بود که ناسیونالیست‌های فرهنگی آلمان، در ابراز واکنش به آیین جهان میهنی[۱۱] Aufklarung (یا نهضت روشنگری در آن سرزمین) که به فرانسه تمایل داشت، با وجود جنبه ناسیونالیستی افکارشان، همچنان به ملت‌ها در منظر عام بشریت می‌نگریستند و معتقد بودند که هر ملتی باید سهم خویش را در سرگذشت پرفراز و نشیب آدمیزاد ادا کند.

این دسته از متفکران و نویسندگان عقیده داشتند که وجود ملت وابسته به تصمیم یا وقوف افراد آن نیست؛ افراد نمی‌توانند تصمیم به عدم عضویت در ملت خویش بگیرند، زیرا وجود ملت است که به آگاهی ایشان شکل می‌دهد؛ ملت آلمان به این جهت هستی طبیعی یافته است که کسانی که بنا به سنن آلمانی بار آمده‌اند ذاتاً با انگلیسی‌ها یا فرانسوی‌ها تفاوت دارند. بنابراین، یک آلمانی که بخواهد میمون وار، فی المثل، از فرانسویان تقلید کند، مانع شکوفندگی ذات و سرشت خویش می‌شود و باید به آنچه، از جهت او، چیزی ساختگی و درجه دوم است، قناعت کند.

تعریف ملت برحسب میراث مشترک

تصور ملیت به معنای زبان و فرهنگ، در 1882 درخطابه مشهوری به نام «ملت چیست؟» سخت مورد تردید ارنست رنان قرار گرفت. رنان می‌گفت خطاست که کسی ملت‌ها را با گروه‌های قومی یا زبانی اشتباه کند. اصل و ریشه مشترک نژادی یا زبان یا دین یا منافع اقتصادی مشترک یا حقایق جغرافیایی، برای تشکیل ملت کفایت نمی‌کند. ملت‌هایی هستند، مانند سویسی‌ها، که در این‌گونه ویژگی‌ها شریک نیستند، و برخی گروه‌های زبانی وجود دارند، مانند اقوام انگلیسی زبان، که دارای چنین خصوصیاتی هستند ولی ملت واحد تشکیل نمی‌دهند. رنان معتقد بود که آنچه سبب تشکیل ملت می‌شود در مرتبه نخست داشتن تاریخ مشترک است، بویژه تاریخ رنج‌ها و دردها، یعنی گنجینه‌ای مشترک از خاطره‌هایی که مایه همدلی و افتخار باشد. ولی او در عین حال عقیده داشت که مهم است پاره‌ای از چیزها فراموش شوند، زیرا تا زخم‌هایی دیرین التیام نیابند، حس سهیم بودن در یک سنت مشترک قهرمانی پدید نخواهد آمد. بنابراین، دومین شرط وجود ملیت، خواست و اراده با هم زیستن و زنده نگاه داشتن میراث مشترک است. به گفته رنان: «[دو] شرط ضروری پدید آمدن یک قوم این است که [مردم] متفقاً کارهای بزرگ کرده باشند و بخواهند باز هم دست به چنین کارها بزنند... صرف وجود ملت... به منزله [جواب مثبت] به یک همه پرسی روزانه است.»

ولی حتی به فرض اهمیت اینکه شخص خویشتن را همبسته با سنتی مشترک در حیات ملت بداند، باز جای تردید است که تعبیر مجازی خاطرات مشترک، چندان تأثیری در روشن کردن این امر داشته باشد که آنچه به سنت ملی وحدت و مداومت می‌دهد، چیست. خاطره از جهت خودشناسی و هویت فردی مهم است، اما افراد به این معنا نمی‌توانند به خاطر بیاورند که پیش از تولد آنان چه روی داده است. همچنین نیاکان قهرمانشان لازم نیست رابطه تکوینی با ایشان داشته باشند. یک فرانسوی فقط به معنای مجازی می‌تواند ادعا کند که ژاندارک جده او بوده است، و تنها به این دلیل می‌داند چه کسی را نیای خود بنامد که از پیش شریک در سنن ملی بوده است. هر موقعیتی نیازمند نوع دیگری وفاداری است، و نیاکانی که شخص ایشان را از آن خود می‌داند ممکن است، بر وفق موقع، تفاوت کنند. یک آمریکایی یهودی آلمانی تبار ممکن است گاهی خویشتن را با جفرسن[۱۲]، گاهی با یهودای مکابه[۱۳] و گاهی با فردریک کبیر[۱۴] همبسته ببیند. وانگهی، افراد ممکن است به صرف اینکه با هم در فلان واقعه حضور داشته‌اند در خاطره‌ای شریک باشند، اما داشتن تاریخ مشترک تنها به این نیست که همه همان وقایع تاریخی را بدانند؛ به این است که خویشتن را با نمادهای تاریخی واحد همبسته ببینند و پیش خود به هنر نمایی‌های واحد بنازند و از اهانت‌های واحد احساس خشم کنند.

یک فرانسوی ممکن است همانقدر که درباره ژاندارک می‌داند راجع به فردریک کبیر نیز بداند؛ اما به این جهت فرانسوی است که ژاندارک مال اوست و فردریک مال دیگران. پس ملت جایی وجود دارد که گروهی از افراد بدینگونه به مجموعه‌ای از نمادهای مشترک علاقه داشته باشند، و خویشتن را همگروه و سهیم در نگرشی همانند نسبت به آن نمادها بدانند، و احساسی از وفاداری و غمخواری به یکدیگر داشته باشند که نخواهند آن را شامل حال دیگران کنند. البته از لحاظ زبان و دین و قیافه نیز ممکن است ویژگی‌هایی باشد که تعیین کند چه کسانی باید بدین اوصاف شناخته شوند و اهمیت هریک از آنها احیاناً به اختلاف موقعیت، مختلف است.

موقعیت ملت برحسب سرزمین

یکی از ویژگی‌های ملیت که مایه امتیاز آن از بیشتر اقسام دیگر بستگی گروهی می‌شود، رابطه ملت با سرزمین است. اگر گروهی از لحاظ سرزمین بستگی خاصی نداشته باشد، دلیلی نیست که از آن پس فرقه یا خانواده یا طبقه اجتماعی خوانده نشود. پس چنین به نظر می‌رسد که تصور موطن یکی از ذاتیات تصور ملت است. فرد براستی جهان وطن، متعلق به جای خاصی نیست. این امر روشن می‌کند که میان دو مفهوم ملت و دولت نسبت نزدیک وجود دارد، چرا که پایه دولت نیز سرزمین است و دولت کسانی را که متعلق به آن نباشد تنها تحت شرایطی که رأساً تعیین می‌کند به خود راه می‌دهد.

در مواقعی که تاریخ منطقه‌ای حکایت از تعارض میان گروه‌های مذهبی یا زبانی یا نژادی کند، و هر گروهی در سرزمینی خاص متمرکز باشد، افراد هر گروه خویشتن را گروهی جدا و دارای تاریخی مرتبط با آن سرزمین و مشعر بر تفوق یا تحمل سختی‌ها خواهند دانست. ویژگی‌هایی که هر گروه را از گروه‌های اطراف متمایز کند، ویژگی‌های مردم متعلق به آن سرزمین تلقی خواهد شد، ولو خارج از آن منطقه نیز چنین مردمی پیدا شوند. می‌توان انتظار داشت که هر گروهی از این قبیل که از قدرت محروم باشد، آرزوی استقلال در دل بپرورد و بخواهد شرط‌های بهره‌مندی از قدرت و اعتبار در سرزمین خویش را رأساً تعیین کند. هر گروه ملی ممکن است هویت خویش و افراد خود را در گرو خصوصیات متعدد بداند. اینکه، در هر مورد، کدام خصوصیت محور ملیت قرار بگیرد وابسته به این است که گروه از چه طریقی دارای خود آگاهی شده باشد. اغلب اوقات، ملاک گروه برای اینکه بگوید مظلوم واقع شده، همان خصوصیت خواهد بود؛ و همچنین ادعا خواهد شد که موطن گروه ستمدیده همان سرزمینی است که امروز گروه مورد بحث در آن چیرگی دارد یا، تا جایی که خاطرات مشترک نشان می‌دهد، روزگاری در گذشته چیره بوده است.

تعریف ملت برحسب هدف مشترک

با اینهمه، چون ناسیونالیسم غالباً یکی از صورت‌های اعتراض است، مفهوم ملت که با آن گره خورده است احتمالاً نه تنها به برشمردن صفات مثبت گروه خودی، بلکه همانقدر به تعیین «گروه بیگانه»[۱۵] هدف تعرض نیز بستگی دارد. مثلاً، در قرن بیستم، ناسیونالیست‌های آفریقا و آسیا سخت به این متکی بوده‌اند که استعمارگری سفیدپوستان را رد کنند و بخواهند با ایشان برابر دانسته شوند. ولی این امر فی نفسه برای تشکیل ملت کافی نیست، زیرا گرچه این‌گونه احساسات همه جا در آفریقای سیاه دیده می‌شود، فقط عده قلیلی از آفریقاییان خویشتن را ملتی واحد می‌دانند و آرزو دارند در یک دولت همه با هم وحدت پیدا کنند. در حقیقت، ناسیونالیسم ممکن است مقدم بر ملت وجود داشته باشد اگر به معنای آرزوی گروهی از خواص یا نخبگان دارای تربیت اروپایی برای حصول استقلال در سرزمینی تلقی شود که حدود و ثغور آن را یکی از امپراتوری‌ها با توجه به ج‌هات اداری و اجرایی تعیین کرده است، نه هیچ گونه سنت بومی یا علاقه نمادی. ناسیونالیست‌های کشوری مانند غنا باید پس از تبدیل مستعمره پیشین به دولتی جدید، تازه دست به کار ایجاد ملت شوند. وجود دولت ممکن است همانقدر از جهت ایجاد ملت اهمیت داشته باشد که وجود ملت برای ایجاد دولت. گواه صحت این ادعا توفیق ایالات متحد آمریکا و اتحاد شوروی است[۱۶]. امپراتوری اتریش- هنگری به این سبب از هم پاشید که در ایجاد ملتی واحد شکست خورد.

حق تعیین سرنوشت ملی

نظریه ناسیونالیستی در تاریخ معاصر از دو سرچشمه توأم برمی خیزد: یکی تصور فرانسویان از حاکمیت مردم[۱۷]، و دیگری ناسیونالیسم رمانتیک‌های آلمان که شالوده آن مردم‌شناسی بود. دانشمندان علم سیاست در سده هجدهم، حاکمیت را به جای پادشاه، از آن مردم معرفی کردند و بدین وسیله به مردم حق دادند که رأساً نوع حکومت خویش را تعیین کنند. این کار متضمن هیچ خطری برای نظام موجود کشورها نبود، و در فرانسه و انگلستان که ملت به وجود خویش آگاه بود و حدود و ثغور آن کمابیش با مرزهای جاافتاده کشور مطابقت داشت و دولت از پیش نماد ملیت بود، باعث هیچ گونه ادغام طلبی[۱۸] نشد. ولی در آلمان و ایتالیا، ملیت از مرزها سرریز شد. سخن بر سر این بود که اگر مردم حاکمیت دارند و، بنابراین، می‌توانند نظام سیاسی دلخواه خویش را برگزینند، و بعلاوه اگر «مردم» باید، صرف نظر از وضع موجود کشورها، برحسب ملیت تعریف شوند، پس خواست و اراده ملی برای نیل به وحدت و استقلال فی حد ذاته موجه است، ولو باعث تجزیه کشورهای موجود و بهم خوردن مشروعیت خاندان‌های سلطنتی شود و جوازی قرار بگیرد برای تجاوزات رهایی بخش ملی کشوری به کشور دیگر. ناسیونالیست ایتالیایی جوزپه ماتسینی در بیان این قضیه راه افراط پیمود و گفت معتقد است خداوند مقدر کرده است که هر ملتی در درون مرزهای طبیعی خویش از وحدت و استقلال سیاسی برخوردار باشد.

جان استوارت میل در کتاب حکومت انتخابی[۱۹]، به پیروی از خوی معتدل خویش، نظری ملایمتر ابراز داشت و نوشت:

هر جا که احساس ملیت کمابیش بشدت موجود باشد، می‌توان فرض را بر [لزوم] وحدت جمیع افراد آن ملیت تحت یک حکومت و [تأسیس] حکومتی جدا و مخصوص به ایشان قرار داد. معنای این سخن جز این نیست که بگوییم مردم تحت حکومت شایسته است خود مسأله حکومت را فیصله دهند. اگر هر بخشی از نوع بشر در تعیین این امر آزاد نباشد که می‌خواهد به کدام جمع از آدمیان بپیوندد، دیگر معلوم نیست مخیر به چه کاری خواهد بود.

با اینهمه، مفهوم حق تعیین سرنوشت فردی یا جمعی متضمن بسیاری مشکلات بزرگ است. تصور دولت به عنوان تشکیلاتی مسلط بر همه افراد در درون مرزهای کشور، با تصور محقق دانستن هر کس به اینکه مخیر در وفادار ماندن به آن است، منافات دارد. البته هر کس حق دارد در این امر منشأ اثر باشد که می‌خواهد چه کسی و چگونه بر او حکومت کند. ولی این به معنای حق مشارکت در جریان اخذ پاره‌ای تصمیم‌های قانونی است که در آن وجود چارچوب سیاسی مسلم گرفته می‌شود، نه به معنای اینکه هر کس به دلخواه می‌تواند هر گونه که خواست رفتار کند. مشکل حق جمعی نیز کمتر از این نیست. در عمل، هیچ حدی از تجزیه و جدایی ممکن نیست هر کسی را در منطقه‌ای مانند بالکان در کشور دلخواه او قرار دهد.

اما مسأله اساسی‌تر، فیصله دادن به این نکته است که، از جهت حق تعیین سرنوشت، گروه ملی عبارت از چیست. همانگونه که دیروز کنگویی‌ها حق تعیین سرنوشت را از کاتانگا سلب کردند، امروز باز به نام وحدت ملی، ناسیونالیست‌های غنا این حق را از آشانتی‌ها سلب می‌کنند. اگر آلمانیها ادعا کنند که همه مردم آلمانی زبان افراد ملت آلمانند و، بنابراین، باید جزء آلمان باشند، آیا، بر مبنای حق تعیین سرنوشت ملی، برای افراد باصطلاح آلمانی در خارج، اختیاری در این زمینه باقی می‌ماند؟ و اگر اعتراض کنند، به عنوان افراد آلمانی معترض شده‌اند یا غیرآلمانی؟ اگر آلمانی، آیا این امر با حق تعیین سرنوشت جمیع مردم آلمان منافات نخواهد داشت؟ پیداست که اگر بنا باشد برحسب ملاک‌های عینی، مانند زبان، درباره ملیت داوری شود، اصل حق تعیین سرنوشت ملی، صرف نظر از تمایلات خرده گروه[۲۰] ذی ربط، مؤید سیاست‌های گسترشی ادغام طلبانه خواهد بود، زیرا فرض بر این است که برای ابراز خواست و اراده، بخش بزرگتر مبنای محکمتری از بخش کوچکتر است. ولی اگر قرار باشد ملیت بر پایه ملاک‌های ذهنی، مانند اراده زیستن تحت یک حکومت، مورد قضاوت واقع شود، اینکه خرده گروه مزبور امتناع ورزیده بظاهر خود دلیلی کافی بر این خواهد بود که بگوییم بخشی از آن ملت نبوده است. به همین سان، باز ممکن است اقلیتی مخالف در درون آن خرده گروه مدعی هویت ملی جداگانه‌ای شود و هکذا الی آخر. اگر کسی ملاک‌های ذهنی برای حق تعیین سرنوشت گروه را بپذیرد، دیگر دلیلی برای خودداری از تعمیم آنها برای حق تعیین سرنوشت فردی وجود نخواهد داشت.

ملاک‌های عینی اغلب به آسانی قابل اعمال در موارد واقعی نیستند، ولی اصولی روشن برای تأسیس دولت به نحو درست بدست می‌دهند. با این حال، نظریه‌ای که اصحاب آن فرد را اصل قرار می‌دهند و معتقدند که پایه تکالیف سیاسی رضایت و قبول فردی است، مؤید آن ملاک‌‌ها نیست. اصل [رضایت و قبول] نقش خود را در تاریخ ناسیونالیسم به انجام رسانیده است. کانت معتقد بود که اصل اختیار و خود آیینی[۲۱] اخلاقی مستلزم این است که آدمیان از جهت تعلق به ملکوت غایات[۲۲] و از این جهت که خود برای خویشتن قانون می‌گذارند، تکلیف سیاسی را نیز خود بر عهده خویش بگذارند، و سیادت و اقتدار باید از اراده عام[۲۳] به نحوی که در قوانین منعکس است نشأت بگیرد و تابع آن باشد. اما ناسیونالیست‌هایی مانند دانشمند آلمانی اقتصاد سیاسی، ادام مولر[۲۴]، در استدلال کانت دست بردند بدین نحو که گفتند فرد با ملت یکی است، و روح ملی [یا قومی] (Volksgeist) جلوه حقیقی تر اراده دائمی فرد است تا هرگونه ترجیح و تمایل فردی. بدین سان، اراده عام که، به نظر روسو و کانت، خود آیینی اخلاقی فرد را با اقتدار و سیادت سیاسی سازگار می‌کرد، به وسیله‌ای بدل شد برای ادعای اینکه تصمیم فردی وقتی مخالف روح ملی باشد، بی ربط و بدون موضوعیت است.

با اینهمه، ناسیونالیسم در اوایل قرن نوزدهم به نیات آزادی‌خواهانه و انسانی آراسته بود. فیشته و ماتسینی بر این نظر بودند که تا ملتی به صورت یک دولت مستقل و دارای حق حاکمیت وحدت پیدا نکند، افراد آن چون در چشم دیگران از شأن برابر و احترام برخوردار نیستند، در نظر خودشان نیز از کرامت و عزت نفس کافی بهره‌مند نخواهند بود. زیبایی متقاعد کننده ناسیونالیسم در آفریقا و آسیا عمدتاً ناشی از همین فکر است. سیه چردگانی که زیر بار سفیدپوستان نمی‌روند، احساس می‌کنند که از جهت عزت نفس خودشان هم که شده، باید حاکمانی به رنگ و از سنخ خویش داشته باشند که با آنان همبسته باشند، و سران دیگر دولت‌‌های دارای حق حاکمیت، ایشان را پایین‌تر از خود ندانند. ولی همینکه وحدت و استقلال به دست می‌آید، همان تردید اخلاقی که ناسیونالیسم را پدید آورده و احیاناً بزرگترین دلیل موجه آن بوده، به آسانی به گونه‌ای جسارت و پرخاشجویی و خودپسندی ملی بدل می‌شود، همانند آنچه شارل مورا[۲۵] در فرانسه آن را «ناسیونالیسم تمام عیار»[۲۶] خواند و در وصف آن نوشت که عبارت است از: «تعقیب صرف سیاست‌‌های ملی و حفظ مطلق تمامیت و افزایش تدریجی قدرت ملی.» دولت تک ملیتی[۲۷]، دیگر در افق وسیعتر بشریت لحاظ نمی‌شود و اکنون توجیهی جز وجود خودش لازم ندارد. ناسیونالیسم با این رنگ و بو بدون تردید مخالف اصول عقلی است و از سخنوری‌های متکی به نماد «خون و خاک» به شوق می‌آید، و گرچه از نظر مورخ و جامعه‌شناس اهمیت عظیم دارد، باطل است به چشمی نگریسته شود که گویی سزاوار نقد و سنجش جدی عقلی است.

منابع

برگرفته از سایت راسخون

پانویس

  1. واژه ی فرانسه «ناسیونالیسم» (یا به انگلیسی «نشنالیزم») از ترکیب صفت «ناسیونال» (یا «نشنال») به معنای «ملی» (از «ناسیون» == ملت)+ پسوند «ایسم» ساخته شده است. در فارسی آن را ملی‌گرایی و ملیت گرایی و ملت پرستی و ملت خواهی و امثال آن ترجمه کرده‌اند. ولی بعضی معتقدند همه این ترجمه ها غلط است چون ملت مساوی «ناسیون» («یا نیشن») نیست و بانی این اشتباه مترجمان زمان مشروطه ی ما بوده‌اند، و ملت در عربی و در زبان ما در قدیم به معنای دین و کیش و شریعت و آیین یا مردمانی تابع یک کیش و آیین بوده است، و از این گذشته، این لفظ در زبان‌های فعلی غربی به معنای کشور نیز هست که مفهوم حاکمیت دولتی در آن مستتراست (چنانکه مثلاً به جای سازمان ملل متحد می‌بایست گفته شود سازمان کشورهای متحد). ورود به این بحث در اینجا بی مورد است زیرا کل این مقاله مربوط به این موضوع است. فقط تذکر می دهیم که این قبیل ایهامها در اصل کلمه ی «ناسیون» نیز وجود دارد و بسیاری دعواها از همین مایه نمی‌گیرد. (مترجم)
  2. Patriotism.
  3. in- Group.
  4. people.
  5. citizenship.
  6. J. G. Herder)1803-1744). فیلسوف و ادیب آلمانی. (مترجم)
  7. Novalis (نام اصلی: Friedrich von Hardenberg 1801- 1772). شاعر آلمانی. (مترجم)
  8. F. E. D. Schleiermacher (1834-1768). فیلسوف و متکلم آلمانی. (مترجم)
  9. J. G. Fichte (1814-1768). فیلسوف و متکلم آلمانی. (مترجم)
  10. idea.
  11. cosmopolitanism.
  12. Thomas Jefferson(1743- 1826). سومین رئیس‌جمهوری آمریکا و یکی از بانیان قانون اساسی آن کشور. (مترجم)
  13. Juda Maccabaeus «ناجی و سردار جنگی و شجاع یهود متولد در حدود 200 ق. م. و مقتول در سال 160 ق. م... در ادبیات و نوشته‌های تعدادی نویسندگان غربی... نمونه ی شجاعت و رشادت معرفی شده است.» (لغت نامه دهخدا). (مترجم)
  14. پادشاه پروس از 1740 تا 1786 و بانی حقیقی قدرت نظامی آلمان. (مترجم)
  15. out- group.
  16. این مقاله پیش از تحولات اخیر شوروی و فروپاشی نظام مرکزی آن کشور نوشته شده است. (مترجم)
  17. popular sovereignty.
  18. Irredentism (از ایتالیایی irredenta== آزاد نشده). نظریه کسانی که می‌خواهند سرزمینهایی که کشورشان از آنها محروم شده یا مردم آنها رابطه ی قومی و نژادی نزدیک با کشور ایشان دارند، در خاک آن ادغام شوند. (مترجم)
  19. J. S. Mill, Representative Govermment(1861). این کتاب به قلم آقای علی رامین به فارسی ترجمه شده است. (مترجم)
  20. subgroup.
  21. autonomy. به عقیده ی کانت، تنها آن دستور یا قاعده‌ای ارزش اخلاقی دارد که منشأ آن اراده آزاد آدمی باشد و انسان به حکم فطرت سلیم آن را برای خویش مقرر کرده باشد. بنابراین، خودآیینی اراده فقط هنگامی حاصل می‌شود که اراده تابع قانون وضع شده از طرف خود، یعنی امر مطلق، باشد، به تفکیک از تبعیت آن از قوانین یا هدف‌های مقرر شده از خارج. (مترجم)
  22. Kingdom of ends. در فلسفه ی کانت، نظام در برگیرنده موجودات متعقلی که خود فی نفسه غایتند (نه وسیله) و غایاتی که این موجودات می‌توانند برای خویش قرار دهند مشروط بر آنکه به کرامت چنین موجودی، خواه در دیگران و خواه در خودشان، احترام بگذارند. هر موجود متعقلی از آن حیث که فی نفسه غایت است، باید خویشتن را واضع قانون حاکم بر ملکوت غایات بداند. (مترجم)
  23. general will.
  24. Adam H. Muller (1779-1829).
  25. Charles Maurras(1952- 1868). نویسنده ی فرانسوی. (مترجم)
  26. integral nationalism.
  27. nation-state.