confirmed، مدیران
۳۷٬۴۵۷
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۲۶: | خط ۲۶: | ||
امام از همان کودکی دربارۀ تربیت و تحصیل او خیلی دقت میکرد. «متوجه بودند که با چه افرادی آمد و رفت میکنند و دوستانش چه کسانی هستند.» | امام از همان کودکی دربارۀ تربیت و تحصیل او خیلی دقت میکرد. «متوجه بودند که با چه افرادی آمد و رفت میکنند و دوستانش چه کسانی هستند.» | ||
حجتالاسلام سیدحسن خمینی هم به نقل از پدر (حاج احمد آقا) میافزاید: «پدرم میگفت: کوچک بودم آنقدر که توان خواندن نداشتم و امام مرا در کنار خویش مینشاند. خود مشغول خواندن بود و من با کتابهای او بازی میکردم» | حجتالاسلام [[سیدحسن خمینی]] هم به نقل از پدر (حاج احمد آقا) میافزاید: «پدرم میگفت: کوچک بودم آنقدر که توان خواندن نداشتم و امام مرا در کنار خویش مینشاند. خود مشغول خواندن بود و من با کتابهای او بازی میکردم» | ||
حاج احمد آقا دوران دبستان و دبیرستان را در [[قم]] سپری کردند. در خلال تحصیل به ورزش بویژه فوتبال علاقهمند شدند. از دوستان این مقطع وی آقای کاظم رحیمی هستند که خاطرات جالبی از تمرینهای ورزشی ایشان دارند. حاج احمد آقا خود چنین میگوید: «در همان حدود یواش یواش مسابقات محلی فوتبال را شروع کردیم. از بس علاقهمند به مسابقه بودیم، شب مسابقه تا صبح در فصل زمستان میآمدیم کنار پنجره و به آسمان خیره میشدیم که ببینیم آیا باران میآید یا نه؟ اگر باران میآمد مثل اینکه کوهی را به سرمان میزدند که فردا نمیتوانیم مسابقه بدهیم. از این محله به آن محله راه میافتادیم برای مسابقه در رشتههای فوتبال، والیبال، دو و میدانی و امثال این ورزشها. هر وقت میبردیم از میزبان کتک میخوردیم و گاهی چند دقیقه به پایان بازی فرار میکردیم. وقتی دوران ابتدایی یعنی کلاس ششم را تمام کردم و وارد کلاس هفتم شدم؛ عضو تیم فوتبال، بسکتبال و والیبال شدم و از بازیکنان محبوب دبیرستان بودم.» | حاج احمد آقا دوران دبستان و دبیرستان را در [[قم]] سپری کردند. در خلال تحصیل به ورزش بویژه فوتبال علاقهمند شدند. از دوستان این مقطع وی آقای کاظم رحیمی هستند که خاطرات جالبی از تمرینهای ورزشی ایشان دارند. حاج احمد آقا خود چنین میگوید: «در همان حدود یواش یواش مسابقات محلی فوتبال را شروع کردیم. از بس علاقهمند به مسابقه بودیم، شب مسابقه تا صبح در فصل زمستان میآمدیم کنار پنجره و به آسمان خیره میشدیم که ببینیم آیا باران میآید یا نه؟ اگر باران میآمد مثل اینکه کوهی را به سرمان میزدند که فردا نمیتوانیم مسابقه بدهیم. از این محله به آن محله راه میافتادیم برای مسابقه در رشتههای فوتبال، والیبال، دو و میدانی و امثال این ورزشها. هر وقت میبردیم از میزبان کتک میخوردیم و گاهی چند دقیقه به پایان بازی فرار میکردیم. وقتی دوران ابتدایی یعنی کلاس ششم را تمام کردم و وارد کلاس هفتم شدم؛ عضو تیم فوتبال، بسکتبال و والیبال شدم و از بازیکنان محبوب دبیرستان بودم.» |