امام صادق پایهگذار علوم و حوزههای اسلامی (مقاله)
متن ذیل قسمتهائی از سخنرانی شهید مطهری است که در زمینه اوضاع فرهنگی زمان امام صادق علیهالسلام در مقایسه با شرائط زمانی ائمه دیگر ایراد شده است. در این سخنرانی نقش امام صادق در تاسیس و گسترش علوم اسلامی و نیز پایهگذاری حوزههای شیعی و سنی که همچنان استمرار دارد توسط آن حضرت تبیین شده است.
امام صادق علیهالسلام پایه گذار علوم و حوزههای اسلامی(سنی و شیعی)
در اواخر دوره بنیامیه که منجر به سقوط آنها شد و در زمان بنی العباس عموماً- بالخصوص در ابتدای آن- اوضاع طور دیگری شد به گونهای که اولًا حریت فکری در میان مردم پیدا شد.
و ثانیاً شور و نشاط علمی در میان مردم پدید آمد، یک شور و نشاط علمیای که در تاریخ بشر کم سابقه است که ملتی با این شور و نشاط به سوی علوم روی آورد، اعم از علوم اسلامی (یعنی علومی که مستقیماً مربوط به اسلام است، مثل علم قرائت، علم تفسیر، علم حدیث، علم فقه، مسائل مربوط به کلام و قسمتهای مختلف ادبیات) و یا علومی که مربوط به اسلام نیست، به اصطلاح علوم بشری است، یعنی علوم کلی انسانی است، مثل طب، فلسفه، نجوم و ریاضیات.
این را در کتب تاریخ نوشتهاند که ناگهان یک حرکت و یک جنبش علمی فوقالعادهای پیدا میشود و زمینه برای اینکه اگر کسی متاع فکری دارد عرضه بدارد، فوقالعاده آماده میگردد؛
یعنی همان زمینهای که در زمانهای سابق، تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلًا وجود نداشت، یکدفعه فراهم شد که هر کس مرد میدان علم و فکر و سخن است بیاید حرف خودش را بگوید.
البته در این امر عوامل زیادی دخالت داشت که اگر بنیالعباس هم میخواستند جلویش را بگیرند امکان نداشت زیرا نژادهای دیگر- غیر از نژاد عرب- وارد دنیای اسلام شده بودند که از همه آن نژادها پرشورتر همین نژاد ایرانی بود. از جمله آن نژادها مصری بود. از همهشان قویتر و نیرومندتر و دانشمندتر بین النهرینیها و سوریهای بودند که این مناطق یکی از مراکز تمدن آن عصر بود.
این ملل مختلف که آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمینه را برای اینکه افکار تبادل شود فراهم کرد؛ و اینها هم که مسلمان شده بودند میخواستند بیشتر از ماهیت اسلام سر درآورند؛ اعراب آن قدرها تعمق و تدبر و کاوش در قرآن نمیکردند، ولی ملتهای دیگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن کاوش میکردند که حد نداشت، روی کلمه به کلمه قرآن فکر و حساب میکردند.
جنگ عقاید
در این زمان، ما میبینیم که یک مرتبه بازار جنگ عقاید داغ میشود و چگونه داغ میشود! اولًا در زمینه خود تفسیر قرآن و قرائت آیات قرآنی بحثهایی شروع میشود.
طبقه ای به وجود آمد به نام «قُرّاء» یعنی کسانی که قرآن را قرائت میکردند و کلمات قرآن را به طرز صحیحی به مردم میآموختند. (مثل امروز نبوده که قرآن به این شکل چاپ شده باشد.) یکی میگفت من قرائت میکنم و قرائت خودم را روایت میکنم از فلان کس از فلان کس از فلان صحابی پیغمبر، که اغلب اینها به حضرت امیر میرسند.
دیگری میگفت من [قرائت خودم را روایت میکنم] از فلان کس از فلان کس از فلان کس میآمدند در مساجد مینشستند و به دیگران تعلیم قرائت میدادند و غیر عربها بیشتر در حلقات این مساجد شرکت میکردند، چون غیر عربها بودند که با زبان عربی آشنایی درستی نداشتند و علاقه وافری به یاد گرفتن قرآن داشتند. یک استاد قرائت میآمد در مسجد مینشست و عده زیادی جمع میشدند که از او قرائت بیاموزند. احیاناً اختلاف قرائتی هم پیدا میشد.
از آن بالاتر در تفسیر و بیان معانی قرآن بود که آیا معنی این آیه این است یا آن؟
بازار مباحثه داغ بود، آن میگفت معنی آیه این است، و این میگفت معنی آیه آن است.
و همینطور بود در حدیث و روایاتی که از پیغمبر رسیده بود. چه افتخار بزرگی بود برای کسی که حافظ احادیث بود؛ مینشست و میگفت که من این حدیث را از کی از کی از پیغمبر روایت میکنم. آیا این حدیث درست است؟ و آیا مثلًا به این عبارت است؟.
از اینها بالاتر نحلههای فقهی بود. مردم میآمدند مسأله میپرسیدند، همینطور که الآن میآیند مسأله میپرسند. طبقاتی به وجود آمده بودند- در مراکز مختلف- به نام «فقها» که باید جواب مسائل مردم را میدادند: این حلال است، آن حرام است، این پاک است، آن نجس است، این معامله صحیح است، آن معامله باطل است.
مدینه خودش یکی از مراکز بود، کوفه یکی از مراکز بود که ابوحنیفه در کوفه بود. بصره مرکز دیگری بود. بعدها که در همان زمانِ امام صادق اندلس فتح شد یک مراکزی هم به تدریج در آن نواحی تشکیل شد، و هر شهری از شهرهای اسلامی خودش مرکزی بود.
میگفتند فلان فقیه نظرش این است، فلان فقیه دیگر نظرش آن است. اینها شاگرد این مکتب بودند، آنها شاگرد آن مکتب و یک جنگ عقایدی هم در زمینه مسائل فقهی پیدا شده بود.
از همه اینها داغتر- نه مهمتر- بحثهای کلامی بود. از همان قرن اول طبقهای به نام «متکلّم» پیدا شدند، که این تعبیرات را در کلمات امام صادق میبینیم و حتی به بعضی از شاگردانشان میفرمایند: «این متکلمین را بگویید بیایند.» متکلمین در اصول عقاید و مسائل اصولی بحث میکردند: درباره خدا، درباره صفات خدا، درباره آیاتی از قرآن که مربوط به خداست؛ آیا فلان صفت خدا عین ذات اوست یا غیر ذات اوست؟
آیا حادث است یا قدیم؟ درباره نبوت و حقیقت وحی بحث میکردند، درباره شیطان بحث میکردند، درباره توحید و ثنویّت بحث میکردند، درباره اینکه آیا عمل رکن ایمان است که اگر عمل نبود ایمانی نیست، یا اینکه عمل در ایمان دخالتی ندارد بحث میکردند، درباره قضا و قدر بحث میکردند، درباره جبر و اختیار بحث میکردند. یک بازار فوقالعاده داغی متکلمین به وجود آورده بودند.
از همه اینها خطرناکتر- نمیگویم داغتر، و نمیگویم مهمتر- پیدایش طبقهای بود به نام «زنادقه». زنادقه از اساس منکر خدا و ادیان بودند، و این طبقه- حال روی هرحسابی بود- آزادی داشتند. حتی در حرمین، یعنی مکه و مدینه، و حتی در خود مسجدالحرام و در خود مسجد النبی مینشستند و حرفهایشان را میزدند، البته به عنوان اینکه بالاخره فکری است، شبههای است برای ما پیدا شده و باید بگوییم زنادقه، طبقه متجدد و تحصیل کرده آن عصر بودند، طبقه ای بودند که با زبانهای زنده آن روز دنیا آشنا بودند، زبان سُریانی را که در آن زمان بیشتر زبان علمی بود میدانستند، بسیاری از آنها زبان یونانی میدانستند، بسیاریشان ایرانی بودند و زبان فارسی میدانستند، بعضی زبان هندی میدانستند و زندقه را از هند آورده بودند، که این هم یک بحثی است که اصلًا ریشه زندقه در دنیای اسلام از کجا پیدا شد؟ و بیشتر معتقدند که ریشه زندقه از مانویهاست.
جریان دیگری که مربوط به این زمان است (همه، جریانهای افراط و تفریطی است) جریان خشکه مقدسی متصوفه است. متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع کردند، یعنی ما طلوع متصوفه را به طوری که اینها یک طبقهای را به وجود آوردند و طرفداران زیادی پیدا کردند و در کمال آزادی حرفهای خودشان را میگفتند در زمان امام صادق میبینیم. اینها باز از آن طرفِ خشکه مقدسی افتاده بودند. اینها به عنوان نحلهای در مقابل اسلام سخن نمیگفتند، بلکه اصلًا میگفتند حقیقت اسلام آن است که ما میگوییم.
اینها یک روش خشکه مقدسی عجیبی پیشنهاد میکردند و میگفتند اسلام نیز همین را میگوید و همین، یک زاهدمآبی غیر قابل تحملی!.
خوارج و مُرجئه نیز هر یک نحلهای بودند.
برخورد امام صادق با جریانهای فکری مختلف
ما میبینیم که امام صادق با همه اینها مواجه است و با همه اینها برخورد کرده است. از نظر قرائت و تفسیر، یک عده شاگردان امام هستند، و امام با دیگران درباره قرائت آیات قرآن و تفسیرهای قرآن مباحثه کرده، داد کشیده، فریاد کشیده که آنها چرااینجور غلط میگویند، اینها چرا چنین میگویند، آیات را اینطور باید تفسیر کرد.
در باب احادیث هم که خیلی واضح است، میفرمود: سخنان اینها اساس ندارد، احادیث صحیح آن است که ما از پدرانمان از پیغمبر روایت میکنیم.
در باب نحله فقهی هم که مکتب امام صادق قویترین و نیرومندترین مکتبهای فقهی آن زمان بوده به طوری که اهل تسنن هم قبول دارند.
تمام امامهای اهل تسنن یا بلاواسطه و یا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردی کرده اند.
در رأس ائمه اهل تسنن ابوحنیفه است، و نوشتهاند ابوحنیفه دو سال شاگرد امام بوده، و این جمله را ما در کتابهای خود آنها میخوانیم که گفتهاند او گفت: «لَوْ لَا السَّنَتانِ لَهَلَکَ نُعْمانُ» اگر آن دو سال نبود نعمان از بین رفته بود.
(نعمان اسم ابوحنیفه است. اسمش «نعمان بن ثابت بن زوطیّ بن مرزبان» است؛ اجدادش ایرانی هستند.)
مالک بن انس که امام دیگر اهل تسنن است نیز معاصر امام صادق است. او هم نزد امام میآمد و به شاگردی امام افتخار میکرد.
شافعی در دوره بعد بوده ولی او شاگردی کرده شاگردان ابوحنیفه را و خود مالک بن انس را. احمد حنبل نیز سلسله نسبش در شاگردی در یک جهت به امام میرسد. و همینطور دیگران.
حوزه درس فقهی امام صادق از حوزه درس تمام فقهای دیگر بارونقتر بوده است که حال من شهادت بعضی از علمای اهل تسنن در این جهت را عرض میکنم.
سخنان برخی از دانشمندان اهل سنت درباره امام صادق علیهالسلام
مالک بن انس
مالک بن انس که در مدینه بود، نسبتا آدم خوش نفسی بوده است. میگوید: من میرفتم نزد جعفر بن محمد «وَ کانَ کثیرَ التبسُّمِ» و خیلی زیاد تبسم داشت، یعنی به اصطلاح خوشرو بود و عبوس نبود و بیشتر متبسم بود؛ و از آدابش این بود که وقتی اسم پیغمبر را در حضورش میبردیم رنگش تغییر میکرد (یعنی آنچنان نام پیغمبر به هیجانش میآورد که رنگش تغییر میکرد). من زمانی با او آمد و شد داشتم.
بعد، از عبادت امام صادق نقل میکند که چقدر این مرد عبادت میکرد و عابد و متقی بود. آن داستان معروف را همین مالک نقل کرده که میگوید در یک سفر با امام با هم به مکه مشرف میشدیم، از مدینه خارج شدیم و به مسجد الشجره رسیدیم، لباس احرام پوشیده بودیم و میخواستیم لبّیک بگوییم و رسماً مُحرم شویم.
همانطور سواره داشتیم محرم میشدیم، ما همه لبّیک گفتیم، من نگاه کردم دیدم امام میخواهد لبّیک بگوید امّا چنان رنگش متغیر شده و آنچنان میلرزد که نزدیک است از روی مرکبش به روی زمین بیفتد، از خوف خدا. من نزدیک شدم و عرض کردم: یا ابْنَ رسولِ اللَّه! بالاخره بفرمایید، چارهای نیست، باید گفت. به من گفت: من چه بگویم؟! به کی بگویم لبّیک؟! اگر در جواب من گفته شود: «لا لبّیک» آن وقت من چه کنم؟!.
این روایتی است که مرحوم آقا شیخ عباس قمی و دیگران در کتابهایشان نقل میکنند، و همه نقل کردهاند. راوی این روایت چنانکه گفتیم مالک بن انس امام اهل تسنن است.
همین مالک میگوید: «ما رَأَتْ عَیْنٌ وَ لا سَمِعَتْ اذُنٌ وَ لا خَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ افْضَلُ مِنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ» چشمی ندیده و گوشی نشنیده و به قلب بشر خطور نکرده مردی بافضیلتتر از جعفر بن محمد.
محمد شهرستانی صاحب کتاب الملل و النّحل و از فلاسفه و متکلمین بسیار زبردست قرن پنجم هجری و مرد بسیار دانشمندی است. او در این کتاب، رشتههای دینی و مذهبی و از جمله رشتههای فلسفی در همه دنیا را تشریح کرده است.
در یک جا که از امام صادق نام میبرد میگوید: «هُوَ ذو عِلْمٍ غَریرٍ» علمی جوشان داشت «وَ ادَبٍ کامِلٍ فِی الْحِکْمَةِ» و در حکمت، ادب کاملی داشت، «وَ زُهْدٍ فِی الدُّنْیا وَ وَرَعٍ تامٍّ عَنِ الشَّهَواتِ» فوقالعاده مرد زاهد و باتقوایی بود و از شهوات پرهیز داشت. و در مدینه اقامت کرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه میکرد: وَ یُفیضُ عَلَی الْمَوالی لَهُ اسْرارَ الْعُلومِ. «ثُمَّ دَخَلَ الْعِراقَ» مدتی هم به عراق آمد. بعد اشاره به کنارهگیری امام از سیاست میکند و میگوید: «وَ لا نازَعَ فِی الْخِلافَةِ احَداً» (با احدی در مسأله خلافت به نزاع برنخاست.)
او این کنارهگیری را اینطور تأویل میکند، میگوید: «امام آنچنان غرق در بحر معرفت و علوم بود که اعتنایی به این مسائل نداشت.» من نمیخواهم توجیه او را صحیح بدانم، مقصودم اقرار اوست که امام تا چه حد در دریای معرفت غرق بود. میگوید: «وَ مَنْ غَرِقَ فی بَحْر المَعْرِفَةِ لَمْ یَقَعْ فی شطٍّ» آن که در دریای معرفت غرق باشد خودش را در شط نمیاندازد (میخواهد بگوید اینجور چیزها شطّ است) «وَ مَنْ تَعَلّی الی ذِرْوَةِ الْحَقیقَةِ لَمْ یَخَفْ مِنْ حَطٍّ» آن که بر قله حقیقت بالا رفته است از پایین افتادن نمیترسد.
همین شهرستانی که این سخن را درباره امام صادق میگوید، خودش دشمن شیعه است؛ در کتاب الملل و النّحل آنچنان شیعه را میکوبد که حد ندارد، ولی برای امام صادق تا این مقدار احترام قائل است و این یک حسابی است.
امروز خیلی از علما در دنیا هستند که با اینکه با مذهب تشیع فوقالعاده دشمن و مخالفند ولی برای شخص امام صادق که این مذهب به او منتسب است احترام قائلاند. لا بد پیش خودشان اینطور توجیه میکنند که آن چیزهایی که مخالف نظر آنهاست از امام صادق نیست؟
ولی به هر حال برای شخص امام صادق احترام فوقالعادهای قائل هستند.
حمد امین
از معاصرین خودمان احمد امین مصری صاحب کتاب فجر الاسلام و ضُحَی الاسلام و ظُهر الاسلام و یوم الاسلام که از کتابهای فوقالعاده مهم اجتماعی قرن اخیر است، به این بیماری ضد تشیع گرفتار است و گویا اطلاعاتی در زمینه تشیع نداشته است. با شیعه خیلی دشمن است و در عین حال نسبت به امام صادق یک احترامی قائل است که من که همه کتابهای او را خواندهام [میدانم] هرگز چنین احترامی برای امامهای اهل تسنن قائل نیست. کلماتی در حکمت از امام نقل میکند که فوقالعاده است و من ندیدهام که یک عالم شیعی این کلمات را نقل کرده باشد.
جاحظ
به نظر من اعتراف جاحظ از همه اینها بالاتر است. جاحظ یک ملّای واقعاً ملّا در اواخر قرن دوم و اوایل قرن سوم است. او یک ادیب فوقالعاده ادیبی است، و تنها ادیب نیست، تقریباً میشود گفت یک جامعهشناس عصر خودش و یک مورخ هم هست.
کتابی نوشته به نام کتاب الحیوان که حیوانشناسی است و امروز نیز مورد توجه علمای اروپایی است و حتی چیزهایی در کتاب الحیوان جاحظ در شناختن حیوانات پیدا کردهاند که میگویند در دنیای آن روز- در دنیای یونان و غیر یونان- سابقه ندارد، با اینکه در آن زمان هنوز علوم یونان وارد دنیای اسلام نشده بود. برای اولین بار این نظریات در کتاب الحیوان جاحظ پیدا شده است.
جاحظ نیز یک سنی متعصب است. او مباحثاتی دارد با بعضی از شیعیان که برخی او را به خاطر همین مباحثاتش ناصبی دانستهاند، که البته من نمیتوانم بگویم او ناصبی است (در مباحثاتش یک حرفهایی مطرح کرده). زمانش با زمان امام صادق تقریباً یکی است. شاید اواخر عمر حضرت صادق را درک کرده باشد در حالی که کودک بوده؛ و یا حضرت صادق یک نسل قبل از اوست. غرض این است که زمانش نزدیک به زمان امام صادق است.
تعبیرش راجع به امام صادق چنین است: «جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الَّذی مَلَأَ الدُّنْیا عِلْمُهُ وَ فِقْهُهُ» جعفر بن محمد که دنیا را علم و فقاهت او پر کرد «وَ یُقالُ انَّ ابا حَنیفَةَ مِنْ تَلامِذَتِهِ وَ کَذلِکَ سُفْیانُ الثُّوریُّ» و گفته میشود ابوحنیفه و سفیان ثوری- که یکی از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده- از شاگردان او بودهاند.
میر علی هندی
میر علی هندی از معاصرین خودمان که او نیز سنی است، درباره عصر امام صادق اینطور اظهار نظر میکند، میگوید: «لا مُشاحَّةَ انَّ انْتِشارَ الْعِلْمِ فی ذلِکَ الْحینِ قَدْ ساعَدَ عَلی فَکِّ الْفِکْرِ مِنْ عِقالِهِ» انتشار علوم در آن زمان کمک کرد که فکرها آزاد شدند و پابندها از فکرها گرفته شد. «فَاصْبَحَتِ الْمُناقَشاتُ الْفَلْسَفِیَّةُ عامَّةً فی کُلِّ حاضِرَةٍ مِنْ حَواضِرِ الْعالَمِ الْاسْلامیِّ» مناقشات فلسفی و عقلی در تمام جوامع اسلامی عمومیت پیدا کرد.
بعد اینطور میگوید: «وَ لا یَفوتُنا انْ نُشیرَ الی انَّ الَّذی تَزَعَّمَ تِلْکَ الْحَرَکَةَ هُوَ حَفیدُ عَلِیِّ بْنِ ابی طالِبٍ الْمُسَمّی بِالْامامِ الصّادِق.» میگوید: ما نباید فراموش کنیم که آن کسی که این حرکت فکری را در دنیای اسلام رهبری کرد نواده علیّ بن ابیطالب است، همان که به نام امام صادق معروف است «وَ هُوَ رَجُلٌ رَحْبُ افُقِ التَّفْکیرِ» و او مردی بود که افق فکرش بسیار باز بود «بَعیدُ اغْوار الْعَقْلِ» عقل و فکرش بسیار عمیق و دور بود «مُلِمٌّ کُلَّ الْمامٍ بِعُلومِ عَصْرِهِ» فوقالعاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.
بعد میگوید: «وَ یُعْتَبَرُ فِی الْواقِعِ هُوَ اوَّلُ مَنْ اسَّسَ الْمَدارِسَ الْفَلْسَفِیَّةَ الْمَشْهورَةَ فِی الْاسْلامِ» و در حقیقت اول کسی که مدارس عقلی را در دنیای اسلام تأسیس کرد او بود. «وَ لَمْ یَکُنْ یَحْضُرُ حَلْقَتَهُ الْعِلْمِیَّةَ أُولئِکَ الَّذینَ اصْبَحوا مُؤَسِّسِی الْمَذاهِبِ الْفِقْهِیَّةِ فَحَسْبُ بَلْ کانَ یَحْضُرُها طُلّابُ الْفَلْسَفَةِ وَ المُتَفَلْسِفونَ مِنْ انْحاءِ الْواسِعَة.» میگوید: شاگردانش تنها فقهای بزرگ مثل ابوحنیفه نبودند، طلاب علوم عقلی هم بودند.
احمد زکی صالح
در کتاب الامام الصادق آقای مظفر، از احمد زکی صالح- که از معاصرین است- در مجله «الرسالة المصریة» نقل میکند که نشاط علمی شیعه از تمام فرقههای اسلامی بیشتر بود. (میخواهم بگویم که معاصرین هم تا چه حد اعتراف میکنند.) این خودش یک مسألهای است.
ایرانیها این را به حساب خودشان میگذارند، میگویند این نشاط ایرانی بود، در صورتی که نشاط مربوط به شیعه بود و اکثریت شیعه هم آن وقت ایرانی نبودند و غیر ایرانی بودند، که اکنون وارد این بحث نمیشویم.
این مصری میگوید: «وَ مِنَ الْجَلِیِّ الْواضِحِ لَدَی کُلِّ مَنْ دَرَسَ عِلْمَ الْکَلامِ انَّ فِرَقَ الشِّیعَةِ کانَتْ انْشَطَ الْفِرَقِ الْاسْلامِیَّةِ حَرَکَةً» میگوید هر کسی که وارد باشد میداند که نشاط فرقههای شیعه از همه بیشتر بود. «وَ کانَتْ اولی مَنْ اسَّسَ الْمَذاهِبَ الدِّینیَّةَ عَلی اسُسٍ فَلْسَفِیَّةٍ حَتّی انَّ الْبَعْضَ یَنْسُبُ الْفَلْسَفَةَ خاصَّةً لِعَلیِّ بْنِ ابی طالِبٍ» (و شیعه اولین مذهب اسلامی بود که مسائل دینی را بر اساس فکری و عقلی نهاد) و شیعه یعنی امام صادق.
بهترین دلیل [بر اینکه در زمان امام صادق علیهالسلام علوم عقلی نیز نضج گرفت] این است که در تمام کتب حدیث اهل تسنن: صحیح بخاری، صحیح مسلم، جامع ترمذی، سنن ابی داوود و صحیح نَسائی، جز مسائل فرعی چیز دیگری نیست: احکام وضو این است، احکام نماز این است، احکام روزه این است، احکام حج این است، احکام جهاد این است؛ و یا سیره است، مثلًا پیغمبر در فلان سفر اینطور عمل کردند.
ولی شما به کتابهای حدیث شیعه که وارد میشوید میبینید اولین مبحث و اولین کتابش «کتاب العقل و الجهل» است. اصلًا اینجور مسائل در کتب اهل تسنن مطرح نبوده. البته نمیخواهم بگویم منشأ همه اینها امام صادق بود؛ ریشهاش امیرالمؤمنین است و ریشه ریشهاش خود پیغمبر است، ولی اینها این مسیر را ادامه دادند.
امام صادق بود که چون در زمان خودش این فرصت را پیدا کرد مواریث اجداد خودش را حفظ کرد و بر آن مواریث افزود. بعد از «کتاب العقل و الجهل» وارد «کتاب التوحید» میشویم.
ما میبینیم صدها و بلکه هزارها بحث در باب توحید و صفات خداوند و مسائل مربوط به شئون الهی و قضا و قدر الهی و جبر و اختیار و مسائل تعقلی در کتب حدیث شیعه طرح است که در کتب دیگر طرح نیست. اینها سبب شده که گفته اند اولین کسی که مدارس فلسفی را (مدارس عقلی را) در دنیای اسلام تأسیس کرد امام جعفر صادق بود.
جابر بن حیّان
مسألهای است که اخیراً کشف شده و آن این است: مردی است در تاریخ اسلام به نام «جابر بن حیّان» که احیاناً به او «جابر بن حیّان صوفی» میگویند؛ او هم یکی از عجایب است.
ابن الندیم در الفهرست [۱] جابر بن حیّان را یاد کرده و در حدود صد و پنجاه کتاب به او نسبت میدهد که بیشتر این کتابها در علوم عقلی است، و به قول آن روز در کیمیاست (در شیمی است)، در صنعت است، در خواص طبایع اشیاء است، و امروز او را پدر شیمی دنیا مینامند. ظاهراً ابنالنّدیم میگوید او از شاگردان امام جعفر صادق است.
ابن خلّکان [۲] نیز که او هم سنی است از جابر بن حیّان نام میبرد و میگوید: کیمیاوی و شیمیدان و شاگرد امام صادق بود. و دیگران نیز همینطور نقل کردهاند. و این علوم قبل از جابر بن حیّان هیچ سابقهای در دنیای اسلام نداشته، یکدفعه مردی به نام «جابر بن حیّان» شاگرد امام صادق پیدا میشود و اینهمه رساله در این موضوعات مختلف مینویسد که بسیاری از آنها امروز ارزش علمی دارد.
راجع به جابر بن حیّان خیلی بحث کردهاند، مستشرقین معاصر خیلی بحث کردهاند، همین تقیزاده نیز خیلی بحث کرده است. البته هنوز خیلی مجهولات راجع به جابر بن حیّان هست که کشف نشده است. حال، آنچه که عجیب است این است که در کتب خود شیعه اسمی از این آدم نیامده، یعنی در کتب رجال شیعه (ابن النّدیم شاید شیعه باشد)، در کتب فقها و محدثین شیعه اسمی از این آدم نیست. یک چنین شاگرد مبرّزی امام صادق داشته که احدی نداشته است.
هشام بن الحکم
شاگرد دیگر امام هشام بن الحکم است. هشام بن الحکم یک اعجوبه است و بر تمام متکلمین زمان خودش برتری داشته و بر همه آنها پیروز بوده است. (من اینها را به شهادت کتب اهل تسنن عرض میکنم). أبوالهذیل علّاف یک متکلم ایرانی فوقالعاده قویّی است.
شبلی نعمان در تاریخ علم کلام مینویسد احدی نمیتوانست با أبوالهذیل مباحثه کند و او از تنها کسی که میترسید هشام بن الحکم بود. نَظّام که او را از نوابغ روزگار شمردهاند و نظریاتی داشته که امروز با نظریات جدید منطبق است (مثلًا در باب رنگ و بو معتقد است که رنگ و بو از جسم مستقل است، یعنی رنگ و بو آنطور که خیال میکردند عرضی است برای جسم، عرضی برای جسم نیست؛ مخصوصاً در باب بو معتقد است که بو یک چیزی است که در فضا پخش میشود) شاگرد هشام بوده (و نوشتهاند که این رأی را از هشام بن الحکم گرفت) و هشام بن الحکم خودش شاگردی از شاگردان امام صادق است.
حال، شما از مجموع اینها ببینید چه زمینهای از نظر فرهنگی برای امام صادق فراهم بود و امام استفاده کرد، زمینهای که نه قبلش برای هیچ امامی فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد. به مقدار کمی برای حضرت رضا فراهم بود. برای حضرت موسی بن جعفر که دوباره وضع خیلی بد شد و مسأله زندان و غیره پیش آمد.
ائمه دیگر نیز همه به همان جوانی جوانمرگ میشدند؛ مسموم میشدند و از دنیا میرفتند. نمیگذاشتند اینها زنده بمانند و الّا وضع محیط به گونهای بود که تا حدی مساعد بود. ولی برای امام صادق هر دو جهت حاصل شد، هم عمر حضرت طولانی شد (در حدود هفتاد سال) و هم محیط و زمان مساعد بود.
حال آیا این امر چقدر ثابت میکند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سیدالشهداء؟ یعنی چه زمینههایی برای امام صادق فراهم بود که برای سید الشهداء فراهم نبود؟ سید الشهداء یا باید تا آخر عمر در خانه بنشیند آب و نانی بخورد و برای خدا عبادت کند و در واقع زندانی باشد، و یا کشته شود؛ ولی برای امام صادق اینجور نبود که یا باید کشته شود و یا در حال انزوا باشد، بلکه اینطور بود که یا باید کشته شود و یا از شرایط مساعد محیط حداکثر بهرهبرداری را بکند.
ما این مطلب را که ائمه بعد آمدند و ارزش قیام امام حسین را ثابت و روشن کردند درک نمیکنیم.
اگر امام صادق نبود امام حسین نبود (همچنان که اگر امام حسین نبود امام صادق نبود) یعنی اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام حسین هم روشن و ثابت نمیشد.
در عین حال امام صادق متعرض امر حکومت و خلافت نشد ولی همه میدانند که امام صادق با خلفا کنار هم نیامد، مبارزه مخفی میکرد، نوعی جنگ سرد در میان بود، معایب و مثالب و مظالم خلفا، همه به وسیله امام صادق در دنیا پخش شد،
و لهذا منصور تعبیر عجیبی درباره ایشان دارد. [۳] میگوید: «هذَا الشَّجی مُعْتَرِضٌ فِی الْحَلْقِ...» جعفر بن محمد مثل یک استخوان است در گلوی من، نه میتوانم بیرونش بیاورم و نه میتوانم فرویش ببرم؛ نه میتوانم یک مدرکی از او به دست آورم کلکش را بکنم و نه میتوانم تحملش کنم،
چون واقعاً اطلاع دارم که این مکتب بیطرفی که او انتخاب کرده علیه ماست، زیرا کسانی که از این مکتب به وجود میآیند همهشان علیه ما هستند، ولی مدرکی هم از او به دست نمیآورم. آری، این تعبیر از منصور است: استخوانِ گیر کرده در گلو، نه میتوانم بیرونش بیاورم و نه میتوانم فرویش ببرم.
عوامل مؤثر در نشاط علمی زمان امام صادق علیهالسلام
عرض کردیم در زمان امام صادق نشاط علمی فوقالعادهای پیدا شد و همان نشاط علمی منشأ شد که جنگ عقاید داغ گردید و برای هر مسلمان پاکنهادی لازم بود که در این جنگ عقاید به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع کند. چه عواملی در این نشاط علمی تأثیر داشت؟
سه عامل مؤثر بود: عامل اول این بود که محیط آن روز اسلامی یک محیط صددرصد مذهبی بود و مردم تحت انگیزههای مذهبی بودند.
تشویقهای پیغمبر اکرم به علم، و تشویقها و دعوتهای قرآن به علم و تعلم و تفکر و تعقل، عامل اساسی این نهضت و شور و نشاط بود.
عامل دوم این بود که نژادهای مختلف وارد دنیای اسلام شده بودند که اینها سابقه فکری و علمی داشتند.
عامل سوم که زمینه را مساعد میکرد جهان وطنی اسلامی بود، یعنی اینکه اسلام با وطنهای آب و خاکی مبارزه کرده بود و وطن را وطن اسلامی تعبیر میکرد که هرجا اسلام هست آنجا وطن است و در نتیجه تعصبات نژادی تا حدود بسیار زیادی از میان رفته بود به طوری که نژادهای مختلف با یکدیگر همزیستی داشتند و احساس اخوّت و برادری میکردند.
مثلًا شاگرد، خراسانی بود و استاد مصری، یا شاگرد مصری بود و استاد خراسانی. حوزه درس تشکیل داده میشد، آن که به عنوان استاد نشسته بود مثلًا یک غلام بربری بود مثل «نافع» یا «عِکرِمه» غلام عبداللَّه بن عباس؛ یک غلام بربری میآمد مینشست، بعد میدید عراقی، سوریهای، حجازی، مصری، ایرانی و هندی پای درس او شرکت کردهاند. این یک عامل بسیار بزرگی بوده برای اینکه زمینه این جهش و جنبش را فراهم کند.
و از این شاید بالاتر آن چیزی است که امروز اسمش را «تسامح و تساهل دینی» اصطلاح کردهاند و مقصود همزیستی با غیر مسلمانان است، مخصوصاً همزیستی با اهل کتاب؛ یعنی مسلمانان اهل کتاب را برای اینکه با آنها همزیستی کنند تحمل میکردند و این را بر خلاف اصول دینی خودشان نمیدانستند. و در آن زمان اهل کتاب اهل علم بودند.
اینها وارد جامعه اسلامی شدند و مسلمین مقدم اینها را گرامی شمردند و در همان عصر اول، معلومات اینها را از ایشان گرفتند و در عصر دوم، دیگر در رأس جامعه علمی، خود مسلمین قرار گرفتند. مسأله تسامح و تساهل با اهل کتاب نیز یک عامل فوقالعاده مهمی بوده است. البته خود این هم ریشه حدیثی دارد. ما احادیث زیادی در این زمینه داریم.
حتی مرحوم مجلسی در بحار نقل میکند- و در نهجالبلاغه نیز هست- که پیغمبر فرمود: «خُذُوا الْحِکْمَةَ وَ لَوْ مِنْ مُشْرِکٍ» (حکمت یعنی سخن علمی صحیح) سخن علمی صحیح را فراگیرید و لو از مشرک. این جمله معروف: «الْحِکْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ یَأْخُذُها ایْنَما وَجَدَها» مضمونش همین است (در بعضی تعبیرها هست: وَ لَوْ مِنْ یَدِ مُشْرِکٍ) یعنی حکمت- که قرآن میگوید: «یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً»[۴]
و به معنی سخن علمی محکم، پابرجا، صحیح، معتبر و حرف درست است- گمشده مؤمن است. خیلی تعبیر عالیای است: «گمشده». اگر انسان چیزی داشته باشد که مال خودش باشد و آن را گم کرده باشد چگونه هرجا میرود دنبالش میگردد؟! اگر شما یک انگشتر قیمتی داشته باشید که مورد علاقهتان باشد و گم شده باشد، هرجا که احتمال میدهید میروید و تمام حواستان به این است که گوشه و کنار را نگاه کنید ببینید آیا میتوانید گمشدهتان را پیدا کنید.
از بهترین و افتخارآمیزترین تعبیرات اسلامی یکی همین است: حکمت گمشده مؤمن است، هرجا که پیدایش کند میگیرد و لو از دست یک مشرک؛ یعنی تو اگر مالت را، گمشدهات را در دست یک مشرک ببینی آیا میگویی من کاری به آن ندارم، یا میگویی این مال من است؟ امیرالمؤمنین میفرماید: مؤمن علم را در دست مشرک عاریتی میبیند و خودش را مالک اصلی، و میگوید او شایسته آن نیست، آن که شایسته آن است من هستم.
برخی مسأله تسامح و تساهل نسبت به اهل کتاب را به حساب خلفا گذاشتهاند که «سعه صدر خلفا ایجاب میکرد که در دربار آنها مسلمان و مسیحی و یهودی و مجوسی و غیره با همدیگر بجوشند و از یکدیگر استفاده کنند» ولی این سعه صدر خلفا نبود، دستور خود پیغمبر بود.
حتی جرجی زیدان این مسأله را به حساب سعه صدر خلفا میگذارد. داستان سید رضی را نقل میکند که سید رضی- که مردی است در ردیف مراجع تقلید و مرد فوقالعادهای است و برادر سید مرتضی است- وقتی که دانشمند معاصرش «ابواسحاق صابی» [۵] وفات یافت قصیدهای در مدح او گفت: أَ رَأَیْتَ مَنْ حَمَلوا عَلَی الأَعْوادِ أَ رَأَیْتَ کَیْفَ خَبا ضِیاءُ النّادی
«دیدی این چه کسی بود که روی این چوبهای تابوت حملش کردند؟! آیا فهمیدی که چراغ محفل ما خاموش شد؟! این یک کوه بود که فرو ریخت...» برخی آمدند به او عیب گرفتند که آیا یک سید، اولاد پیغمبر، یک عالم بزرگ اسلامی، یک مرد کافر را اینطور مدح میکند؟!
گفت: بله، «انَّما رَثَیْتُ عِلْمَهُ» من علمش را مرثیه گفتم، مرد عالمی بود، من او را به خاطر علمش مرثیه گفتم. (در این زمان اگر کسی چنین کاری کند از شهر بیرونش میکنند.)
جرجی زیدان بعد از آنکه این داستان را نقل میکند میگوید: ببینید سعه صدر را، یک سید اولاد پیغمبر مثل سید رضی با اینهمه عظمت روحی و این مقام شامخ سیادت و علمی [یک کافر را چنین مدح میکند.] بعد میگوید «همه اینها ریشهاش از دربار خلفا بود که اینها مردمانی واسع الصدر بودند.» این به دربار خلفا مربوط نیست.
سید رضی شاگرد علی بن ابیطالب است که نهجالبلاغه را جمع کرده. او از همه مردم به دستور جدش پیغمبر و علی بن ابیطالب آشناتر است که میگوید حکمت و علم در هر جا که باشد محترم است.
اینها عواملی بود که این شور و نشاط علمی را به وجود آورد و قهراً این زمینه را برای امام صادق فراهم کرد.
پس در واقع بحث ما این شد که برای امام صادق اگرچه زمینه برای زعامت فراهم نشد و اگر فراهم میشد مسلّم آن زمینه از همه زمینهها بهتر بود، ولی یک زمینه دیگری فراهم بود و حضرت از آن زمینه استفاده کرد به طوری که تحقیقاً میتوان گفت حرکتهای علمی دنیای اسلام اعمّ از شیعه و سنی مربوط به امام صادق است.
حوزههای شیعه که خیلی واضح است، حوزههای سنی هم مولود امام صادق است، به جهت اینکه رأس و رئیس حوزههای سنی «جامع ازهر» است که از هزار سال پیش تشکیل شده و جامع ازهر را هم شیعیان فاطمی تشکیل دادند، و تمام حوزههای دیگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است، و همه اینها مولود همین استفادهای است که امام صادق از وضع زمان خودش کرده است.
این مطلب لااقل به صورت یک مسأله مطرح است که آیا برای امام صادق بهتر بود این زمینه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم کشته شود؟ یا اینکه از این زمینه عالی استفاده کند؟ اسلام که تنها مبارزه با ظلم نیست، اسلام چیزهای دیگر هم هست.
بنابراین من این مطلب را فقط به عنوان یک زمینه و یک تفاوت عصر امام صادق با عصرهای دیگر عرض کردم که اگر امام صادق از این زمینه استفاده نمیکرد جای این سؤال بود که اگر ائمه حکومت و خلافت میخواستند مگر جز برای این میخواستند که اسلام را نشر دهند؟ چرا از این زمینه مساعد استفاده نکردند و باز خودشان را به کشتن دادند؟
جوابش این است که در وقتی که زمینه، مساعد بود چنین نبود که زمینه مساعد را از دست بدهند. برای حضرت رضا هم یک فرصت مناسب همین بود که در مجلس مأمون راه یافت و از آن مجلس صدای خودش را بلند کرد. شاید حضرت رضا دو سال بیشتر نزد مأمون نبود، ولی آنچه که از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مأمون نقل شده از بقیه مدت عمر حضرت نقل نشده است. و صلّی اللَّه علی محمد و آله الطاهرین
پانویس
- ↑ الفهرست ابن الندیم در فن خودش- که کتابی است در کتابشناسی- از معتبرترین کتب دنیا شمرده میشود. آنچنان محققانه در مورد کتابشناسی بحث کرده است که امروز اروپاییها برای این کتاب فوقالعاده ارزش قائل هستند. ابن الندیم در قرن چهارم هجری میزیسته است. او در این کتاب، کتابهای دوره اسلامی و بعضی کتابهای غیر دوره اسلامی را(کتابهایی که در زمان خودش وجود داشته) معرفی میکند. اصلًا یک نابغهای بوده. یک ورّاق و یک کتابفروش بوده ولی آن قدر فاضل و دانشمند بوده که انسان وقتی کتابش را میخواند حیرت میکند. من تمام این کتاب را از اول تا آخر خواندهام. انواع خطوطی را که در زمان خودش رایج بوده، انواع زبانهای زمان خودش و نیز ریشههای زبانها را نشان میدهد.
- ↑ قاضی ابن خلّکان در قرن ششم میزیسته است.
- ↑ منصور با امام صادق به یک وضع عجیبی رفتار میکرد و ریشهاش هم خود امام صادق بود. گاهی بر حضرت سخت میگرفت و گاهی آسان. البته ظاهراً هیچ وقت حضرت را زندان نبرده باشد ولی خیلی اوقات، ایشان را تحت نظر قرار میداد و یکدفعه ظاهراً دو سال حضرت را در کوفه تحت نظر قرار داد، یعنی منزلی را به امام اختصاص داده بودند و مأمورینی آنجا بودند که رفت و آمدهای منزل امام را کنترل میکردند. چندین بار خودش امام را احضار کرد و فحّاشی و هتّاکی نمود که میکشمت، گردنت را میزنم، تو علیه من تبلیغ میکنی، مردم را بر من میشورانی، چنین میکنی، چنان میکنی، و امام خیلی با نرمش جواب میداد.
- ↑ بقره/ 269.
- ↑ ابواسحاق صابی مسلمان نبود، صابئی بود(درباره مذهب صابئین خیلی حرف است. برخی گفتهاند مذهب صابئی ریشه مجوسی داشته ولی یک نحله مسیحی است. امروز راجع به این مذهب خیلی بحثهاست که ریشه آن چیست) و بسیار دانشمند و مرد مؤدبی بود، و چون ادیب بود خیلی علاقهمند به ادبیّت قرآن بود و خیلی هم به آیات قرآن استشهاد میکرد. ماه رمضان چیزی نمیخورد. میگفتند تو که مسلمان نیستی چرا چیزی نمیخوری؟ میگفت: ادب اقتضا میکند که من با مردم زمان خودم هماهنگی داشته باشم.
منابع
مجموعه آثار استاد شهید مطهری؛ ج18؛ ص69-83-با تلخیص و ویرایش جزئی -