اقبال لاهوری و احیای فکر دینی (مقاله)

از ویکی‌وحدت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ اوت ۲۰۲۱، ساعت ۱۵:۱۴ توسط Hadifazl (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'ي' به 'ی')

متن ذیل بخشی از سخنرانی شهید مطهری است که در مورد اقبال لاهوری و احیاى فكر دینى ایراد گردیده است . از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود . شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است .

اقبال و احیاى فكر دینى‏

از این مرد كتابى چاپ شده است كه مجموعه‏اى است از هفت كنفرانس او در پاكستان كه ظاهراً در محیطهاى دانشگاهى ایراد شده است، چون سطح این كنفرانسها آن‏قدر عالى است كه بعید به نظر می‌رسد كه در مجامع عمومى ایراد شده باشد. قطعاً اینها در مجامع علمى ایراد شده است. همه اینها تحت همین عنوان است.

البته هر كنفرانسى خودش یك عنوان مستقل دارد، یكى تحت عنوان «تجربه دینى»، دیگرى تحت عنوان «محكهاى فلسفى در تجربه دینى»، دیگرى تحت عنوان «آزادى و جاودانى منِ بشرى» و یكى تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامى» و یكى تحت عنوان «اصل حركت در اسلام» و یكى دیگر در موضوع «آیا دین ممكن است؟» كه این تیتر را می‌گویند اقتباسى است كه از كانت كرده است، و بالاخره یك كنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنى نیایش». به هر حال همه اینها را این مرد تحت عنوان «احیاى فكر دینى» ایراد كرده است

من نمی‌خواهم ادعا كنم كه تمام حرفهایى كه او در این موضوع بسیار بزرگ گفته است بى‏انتقاد است، و یا تمام حرفها همان است كه این مرد آنها را ایراد كرده است، ولى از باب اینكه این موضوع را او عنوان كرده و در حدودى كه یك نفر مفكّر می‌تواند در این موضوعات بحث كند بحث كرده است، بسیار بسیار شایسته تقدیر و تمجید و تبجیل است.

من امروز باید قسمت بیشتر حرف خودم را در اطراف حرفهاى او قرار بدهم ... ولى ابتدائاً می‌خواهم آن نقاط برجسته افكار او را به اطلاع شما برسانم:

اقبال مردى است اروپارفته و اروپاشناخته، مردى است كه از تحصیلات جدید بهره بسیار عالى داشته است، مردى است كه دنیاى اروپا او را به عنوان یك متفكر و دانشمند و صاحب‏نظر می‌شناسد. او كسى نیست كه در گوشه هند منزوى شده و از دور شبحى از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى بكند.

او اروپا را از نزدیك دیده و شناخته و تجزیه و تحلیل كرده است. به علم جدید هم بسیار علاقه‏مند است و جوانان مسلمان را تشویق می‌كند كه علوم جدید را بیاموزند. او كسى نیست كه با علوم جدید مخالف باشد یا مسلمین را پرهیز بدهد كه علوم جدید را نیاموزید.

با همه این حرفها كه مردى است كه تحصیلات عالیه خودش را در اروپا كرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جدید فوق‏العاده واقف و معترف است، در عین حال اولین چیزى كه در گفتار این مرد جلب توجه می‌كند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بیان كرده است این است كه آن چیزى را كه امروز «تمدن اروپایى» می‌نامند- یعنى مجموع شئون زندگى اروپایى، ایده‏آلهایى كه تمدن امروز اروپایى به بشر می‌دهد، راه و رسمى كه به بشر می‌آموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسیرى كه اروپاى امروز دارد- نه تنها یك چیز خوبى نمی‌داند بلكه یك امر بسیار بسیار خطرناكى، هم براى بشریت و هم براى خود مردم اروپا می‌داند؛

یعنى اقبال اروپارفته و اروپاشناخته، آینده تمدن اروپا را بسیار شوم و خطرناك می‌داند و این قسمتها را در كلمات خودش زیاد گنجانده است و من مایل هستم آن قسمتها را كه از نوشته‏هاى خود اقبال یادداشت كرده‏ام براى شما بخوانم تا ببینید این مرد چه نظرى راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اینكه به علم اروپایى خوشبین است، به تمدن اروپایى تا چه حدود بدبین است و تا چه اندازه مشرق‏زمینى‏ها و مخصوصاً مسلمین را پرهیز می‌دهد كه تحت تأثیر تمدن اروپا قرار نگیرند

از جمله در كلمات خودش چنین می‌گوید: آنها كه چشمشان از تقلید و بردگى كور شده است نمی‌توانند حقایق بى‏پرده را درك كنند. این فرهنگ و تمدن نیم‏مرده اروپایى چگونه می‌تواند كشورهاى ایران و عرب را حیات نوین بخشد هنگامى كه خود به لب گور رسیده است

همچنین می‌گوید: برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید، سرعت عظیمى است كه جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحى در حال حركت به طرف مغرب‏زمین است. می‌گوید برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید این كشورها این است كه به سرعت به سوى مغرب‏زمین حركت می‌كنند. بعد براى اینكه میان علم و تمدن مغرب‏زمین تفكیك كند

می‌گوید: و در این حركت هیچ چیز نادرست و باطل نیست چه، فرهنگ اروپایى از جنبه عقلانى آن (یعنى فقط از جنبه علمى و فكرى) گسترشى از بعضى مهم‏ترین مراحل فرهنگ اسلامى است.

یعنى اگر ما تنها جنبه فكرى و علمى اروپا را در نظر بگیریم هرچه به آن سو برویم براى ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامى است. فرهنگ اروپا به معنى علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامى است. ترس ما تنها از این است كه ظاهر خیره‏كننده فرهنگ اروپایى از حركت ما جلوگیرى كند و از رسیدن به ماهیت واقعى آن فرهنگ عاجز بمانیم.

می‌گوید آنچه من می‌ترسم این است كه ما این ظاهر را ببینیم، صنعت و علوم طبیعى را ببینیم، اما آن باطنى كه بشر را به سوى آن سوق می‌دهد نبینیم، نتوانیم تجزیه و تحلیل كنیم.

در جاى دیگر كتاب خودش می‌گوید عقل به تنهایى قادر نیست كه بشر را نجات بدهد و بزرگترین عیب فرهنگ اروپا این است كه می‌خواهد با عقل به تنهایى (بدون اینكه با روح، با وجدان، با ایمان پیوندى داشته باشد، فقط با نیروى عقل) كشتى بشریت را از مهلكه نجات بدهد.

می‌گوید: مثالیگرى اروپا هرگز به صورت عامل زنده‏اى در حیات آن در نیامده است. مثالیگرى اروپا یعنى ایده‏آلیسم اروپا، كمال مطلوب‏هایى كه فرهنگ اروپایى به بشر می‌دهد، مسلكهایى كه به وجود می‌آورد، ایسم‏هایى كه به وجود می‌آورد و خیال می‌كند ملحق شدن به این ایسم‏ها بشر را می‌تواند نجات بدهد.

می‌گوید این ایسم‏ها واقعاً نتوانسته است ماهیت اروپایى را عوض كند، انسانیش كند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نیامده است. به عبارت ساده‏تر، اروپایى و اروپا زیاد از احسان و انساندوستى در كلام و نوشته و اعلامیه‏هاى خودش دم می‌زند ولى چون اینها فقط از فكر و عقلش سرچشمه می‌گیرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپایى می‌گوید انسان، ولى عملًا انساندوست نیست. اروپایى می‌گوید حقوق بشر، ولى عملًا و واقعاً احترامى براى بشر و حقوق بشر قائل نیست. اروپایى روى فرهنگ ایسم‏هاى خودش می‌گوید آزادى، ولى واقعاً در عمق روح خودش به آزادى ایمان ندارد.

می‌گوید مساوات و عدالت، ولى در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پایبند نیست. اقبال می‌گوید: نتیجه آن پیدایش «منِ» سرگردانى است (یعنى روح سرگردانى است) كه در میان دموكراسیهاى ناسازگار با یكدیگر به جستجوى خود می‌پردازد كه كار آنها منحصراً بهره‏كشى از درویشان به سود توانگران است. این‏همه كه دم از عدالت زده است، تمام ایسم‏هاى ضد و نقیض كه در اروپا پیدا شده، نتیجه نهایى آنها چیست؟ بهره‏كشى از درویشان به سود توانگران.

بعد می‌گوید: سخن مرا باور كنید كه اروپاى امروز بزرگترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت است

. این یك نكته در روح آقاى اقبال كه آن را زیاد تبلیغ می‌كند و علاقه‏مند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن كسانى كه كم و بیش با ظاهر فرهنگ غربى آشنا هستند، به این نكته از این مرد خبیر آگاه مطلع، آگاه شوند

. نكته دومى كه این مرد روى آن بسیار اصرار دارد این است كه آن نقصى كه در فرهنگ و تمدن اروپایى امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصیل اسلامى وجود ندارد؛ آن انتقادهاى اصیل و اساسى كه بر فرهنگ اروپا كه فرهنگ مادى محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامى وارد نیست. لهذا در قسمت دیگر كلام خودش كوشش می‌كند كه پایه‏هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزایاى فرهنگ و تمدن اسلامى را معرفى كند كه من باز قسمتى از آنها را براى شما می‌خوانم تا بعد وارد مسئله احیاى فكر دینى شوم. در آن قسمت از سخنان خودش این‏جور می‌گوید

مسلمانان، مالك اندیشه‏ها و كمال مطلوب‏هاى نهایى مطلق مبتنى بر وحیى می‌باشند كه چون از درونى‏ترین ژرفناى زندگى بیان می‌شود، به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى می‌دهد. براى فرد مسلمان شالوده روحانى زندگى امرى اعتقادى است و براى دفاع از این اعتقاد به آسانى جان خود را فدا می‌كند.

خلاصه حرفش را برایتان توضیح بدهم، می‌گوید: اسلام آنچه را كه براى بشر پیشنهاد می‌كند، چون پشتوانه‏اش ایمان مذهبى است و از وحى سرچشمه گرفته است، می‌تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همین‏طورى كه نشان داده است و نشان می‌دهد كه حتى در عصر حاضر چنین قدرتى را دارد. پس اگر اسلام مثلًا حرّیت و آزادى را پیشنهاد می‌كند، اگر عدالت یا انساندوستى را پیشنهاد می‌كند، اگر حقوق بشر را پیشنهاد می‌كند، پیشنهادهایى است كه در روح بشر ضمانت اجرایى دارد. ولى آنچه اروپا می‌گوید، پیشنهادهایى است كه ضمانت اجرایى ندارد.

بشریت امروز به سه چیز نیازمند است

می‌گوید بشریت امروز به سه چیز نیازمند است:

1. تعبیرى روحانى از جهان.

یعنى اولین چیزى كه بشر به آن نیازمند است این است كه جهان تفسیرى روحانى و معنوى بشود نه تفسیرى مادى. اولین چیزى كه بشر را سرگردان كرده است و به موجب آن هیچ فكر و عقیده‏اى به صورت ایمان واقعى در بشر به وجود نمی‌آید، ماتریالیسم و مادیگرى است، تفسیر جهان است به صورت مادى كه جهان هرچه هست مادیات است، جهان كور و كر است، جهان بى‏شعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمی‌شود، جهان حق و باطل نمی‌فهمد، جهان درست و نادرست نمی‌فهمد، در جهان حق و باطل با یك مقیاس سنجیده می‌شود، هیچ چیز در دنیا هدف ندارد و ما به عبث آفریده شده‏ایم. می‌گوید این فكر است كه روح تمدن بشر را ضایع كرده و می‌كند.

اولین چیزى كه بشر به آن محتاج و نیازمند است تعبیرى روحانى از این جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً . بیهودگى در كار نیست، جهان را صاحبى باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نیكى و بدى در آن گم نمی‌شود، جهان سمیع و بصیر است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏ ، آگاه و عاقل است. ولى تنها این (تعبیرى روحانى از جهان) كافى نیست.

2. آزادى روحانى فرد

این در مقابل مسیحیت است. آزادى فردى یعنى براى فرد شخصیت قائل شدن. اگر انسان از جهان تعبیرى روحانى كند و براى فرد شخصیت قائل نباشد، استعدادها بروز نمی‌كند.

3. اصولى اساسى و داراى تأثیر جهانى كه تكامل اجتماع بشرى را بر مبناى روحانى توجیه كند.

مقصودش مقررات اساسى اسلامى است. بیش از این من در این دو زمینه از اقبال عبارت‏خوانى نمی‌كنم.


آیا اقبال مثل بسیارى از ما، در همین حد متوقف می‌شود؟ یعنى نواقص و معایب تمدن اروپایى را می‌بیند و اسلام را در صورت اساسى و زنده خودش می‌بیند و بعد می‌گوید مطلب تمام شد؟

نه، یك مطلب كه اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفكر مؤمنى را در آن می‌داند، در این قسمت سوم است.

این هفت خطابه‏اى كه این مرد تحت عنوان «احیاى فكر دینى در اسلام» ایراد كرده است، براى این منظور سوم است. حتى در اشعار خودش كم و بیش همین منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.

در اشعارى كه در همین جلسات خوانده شد شما دیدید كه اقبال چقدر از تقلید كوركورانه‏اى كه مسلمانان از تمدن غربى دارند انتقاد می‌كند؛ و درباره اسلام كه اسلام چنین و چنان است، در اشعار خودش آنچه را كه باید و می‌توانسته است بگوید گفته است.

روح اسلامى در مسلمین مرده است‏

قسمت سوم این است: آیا اسلام واقعى امروز در میان مسلمین وجود دارد یا وجود ندارد؟

اقبال متوجه این نكته شده كه اسلام، هم در میان مسلمین وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اینكه ما می‌بینیم شعائر اسلام در میان مسلمین هست، بانگ اذان در میان مردم شنیده می‌شود، موقع نماز كه می‌شود رو به مساجد می‌آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن می‌كنند، براى نوزادهایشان به رسم اسلام تشریفاتى قائل می‌شوند، اسمهایشان غالباً اسمهاى اسلامى است، محمّد است، حسن است، حسین است، عبد الرّحیم و عبد الرّحمن است؛ ولى آنچه كه روح اسلام است در این مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است.


این است كه معتقد می‌شود به تجدید حیات اسلامى كه حیات اسلامى را باید تجدید كرد و امكان تجدیدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمین مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون كتاب آسمانى‏اش هست، سنت پیغمبرش هست و اینها به صورت زنده‏اى هستند، یعنى دنیا نتوانسته بهتر از آنها بیاورد.

آنچه قرآن آورده هیئت بطلمیوس نیست كه بگوییم نظریه دیگرى آمد و آن نظریه را نسخ كرد، نظریه طبیعیات مبتنى بر عناصر چهارگانه نیست كه بگوییم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مركّبند و عنصر نیستند و عناصر بیش از این حرفهاست. خود اسلام زنده است با تكیه‏گاه و مبناى زنده، پس نقص كار در كجاست؟ نقص كار در تفكر مسلمین است. یعنى فكر مسلمین، طرز تلقى مسلمین از اسلام به صورت زنده‏اى نیست، به صورت مرده است.

مثل این است كه شما بذر زنده‏اى را به شكلى بر خلاف اصول كشاورزى زیر خاك كنید كه این بذر در زیر خاك بماند ولى جوانه نزند، ریشه‏هایش در زیر زمین ندود و عصاره خاك را نمكد.

یا نهالى كه شما می‌خواهید از جایى در جاى دیگر بكارید، این نهال الآن زنده است، ولى اگر شما آن را وارونه بكارید یعنى ریشه این نهال را بیاورید بالا و سر آن را كه باید در هوا باشد زیر خاك بكنید، این، هم هست و هم نیست.

تعبیر لطیفى دارد امیر المؤمنین على علیه السلام، آینده اسلام و مسلمین را ذكر می‌فرماید: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً یعنى مردم جامه اسلام را به تن می‌كنند ولى آن‏چنان‏كه پوستین را وارونه به تن كنند.

پوستین در زمستان براى دفع سرماست. یك وقت پوستین را می‌اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر می‌شوند. و یك وقت پوستین را می‌پوشند اما نه آن طور كه باید بپوشند، بلكه قسمت پشم‏دار را بیرون می‌گذارند و قسمت پوست را می‌پوشند. در این صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمی‌كند، بلكه به یك صورت مضحك و وحشتناك و مسخره‏اى هم در می‌آید.

می‌فرماید: اسلام را مردم چنین خواهند كرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولى چون آن را وارونه كرده‏اند، آنچه باید رو باشد زیر است و آنچه باید در زیر قرار بگیرد در رو قرار گرفته است. نتیجه این است كه اسلام هست اما اسلام بى‏خاصیت و بى‏اثر، اسلامى كه دیگر نمی‌تواند حرارت بدهد، نمی‌تواند حركت و جنبش بدهد، نمی‌تواند نیرو بدهد، نمی‌تواند بصیرت بدهد، بلكه مثل یك درخت پژمرده آفت‏زده‏اى می‌شود كه سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهاى‏ پژمرده با حالت زار و نزار است.

این از كجاست؟ بستگى دارد به طرز تلقى مسلمین از اسلام كه چه جور اسلام را می‌گیرند و چگونه تلقى می‌كنند. آن را از سر می‌گیرند، از پا می‌گیرند، از ته می‌گیرند؟ آن را تجزیه می‌كنند، قسمتى از آن را می‌گیرند و قسمتى را نمی‌گیرند؟ قشرش را می‌گیرند و لُبّش را نمی‌گیرند یا می‌خواهند لبّش را بگیرند و قشرش را رها كنند؟ بالاخره به صورتى درمی‌آید كه: لا یَموتُ فیها وَ لا یَحْیى‏ نه مرده است و نه زنده. نه می‌شود گفت هست و نه می‌شود گفت نیست.

این، نكته اساسى است و الّا تنها ما بنشینیم از تمدن و فرهنگ اروپایى انتقاد بكنیم، از فرهنگ اسلامى هم تمجید بكنیم و بعد هم خیال بكنیم كه فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است كه ما امروز داریم، پس مردم دنیا بیایند از ما پیروى كنند، كارى از پیش نمی‌‏رود. خوب، اگر مردم دنیا بیایند از ما پیروى كنند، مثل ما می‌‌شوند، یعنى به صورت نیمه‏‌مرده‌‏اى در می‌‌آیند.

اساساً همه این تعبیرات: حیات اسلامى، حیات تفكر اسلامى، اساسى است كه طرحش را خود قرآن ریخته است و تعبیرها از خود قرآن است. می‌گوید: یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاكُمْ لِما یُحْییكُمْ‏ . اى مردم! نداى این پیغمبر را بپذیرید، این پیغمبرى كه شما را دعوت می‌كند به آن حقیقتى كه شما را زنده می‌‏كند.

این پیغمبر براى شما یك اسرافیل است، یك محیى است، تعلیمات او زندگى‏‌بخش و حیات‏بخش است. از شما می‌‌پرسم خاصیت حیات چیست؟ اصلًا حیات یعنى چه؟ قرآن درباره مردم جاهلیت می‌گوید اینها امواتند. انَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى‏ . وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى‏ الْقُبورِ . می‌گوید: این مردمى كه می‌بینى، مرده‏‌هایى هستند متحرك، مرده‏‌هایى هستند كه بجاى اینكه زیر خاك باشند دارند روى زمین راه می‌‌روند، مرده متحرّك هستند، به اینها زنده نمی‌شود گفت. ولى به مسلمین می‌‌گوید بیایید این تعلیمات را بپذیرید. خاصیت این تعلیمات این است كه به شما جان و نیرو می‌‌دهد و حیات می‌‌بخشد.

خاصیت حیات چیست؟ شما از هر عالم و فیلسوفى كه حیات را تعریف‏ می‌كند، بپرسید به چه چیز می‌شود گفت حیات و زندگى؟ اصلًا معنى حیات و زندگى چیست؟ البته كسى مدعى نمی‌شود كه حقیقت و ماهیت حیات را تعریف كند ولى حیات را از روى آثارش می‌‌شناسند و این جور به شما خواهند گفت: حیات یعنى حقیقت مجهول‏‌الكنهى كه دو خاصیت دارد، یكى آگاهى و دیگرى جنبش.

انسان به هر نسبت كه آگاهى بیشترى دارد حیات بیشترى دارد، به هر نسبت كه تحرّك و جنبش بیشترى دارد حیات بیشترى دارد، و به هر نسبت كه آگاهى كمترى دارد و بى‏‌خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت كه ساكن‏تر است مرده‌‏تر است. به هر نسبت كه بى‏‌خبرى را بیشتر می‌پسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت كه سكون را بیشتر می‌‏پسندد مردگى در مردگى دارد.

حالا شما ببینید ما مردم مرده‏اى هستیم یا نه؟ در نظر ما سكون احترامش بیشتر است یا تحرّك؟ یعنى جامعه ما براى یك آدم جنبنده بیشتر احترام قائل است یا براى یك آدمى كه با كمال سكون و وقار سر جاى خودش نشسته و تكان نمی‌‌خورد و می‌گوید:

گر به مغزم زنى و گر دنبم‏

كه من از جاى خود نمی‌جنبم‏

می‌‏بینید جامعه ما براى این شخص بیشتر احترام قائل است. این، علامت كمال مردگى یك اجتماع است كه هر انسانى هر اندازه بى‏‌خبرتر و ناآگاه‏تر باشد او را بیشتر می‌‌پسندد و با ذائقه او بیشتر جور در می‌‌آید.

پانویس

منبع

مجموعه آثار استاد شهید مطهرى (احیاى تفكر اسلامى)، ج‏25، ص: 425-415-با تلخیص و ویرایش جزئی -