اقبال لاهوری و احیای فکر دینی (مقاله)

از ویکی‌وحدت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ اوت ۲۰۲۱، ساعت ۲۲:۱۱ توسط Hadifazl (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'ك' به 'ک')

متن ذیل بخشی از سخنرانی شهید مطهری است که در مورد اقبال لاهوری و احیاى فکر دینى ایراد گردیده است . از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود . شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است .

اقبال و احیاى فکر دینى‏

از این مرد کتابى چاپ شده است که مجموعه‏اى است از هفت کنفرانس او در پاکستان که ظاهراً در محیطهاى دانشگاهى ایراد شده است، چون سطح این کنفرانسها آن‏قدر عالى است که بعید به نظر می‌رسد که در مجامع عمومى ایراد شده باشد. قطعاً اینها در مجامع علمى ایراد شده است. همه اینها تحت همین عنوان است.

البته هر کنفرانسى خودش یک عنوان مستقل دارد، یکى تحت عنوان «تجربه دینى»، دیگرى تحت عنوان «محکهاى فلسفى در تجربه دینى»، دیگرى تحت عنوان «آزادى و جاودانى منِ بشرى» و یکى تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامى» و یکى تحت عنوان «اصل حرکت در اسلام» و یکى دیگر در موضوع «آیا دین ممکن است؟» که این تیتر را می‌گویند اقتباسى است که از کانت کرده است، و بالاخره یک کنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنى نیایش». به هر حال همه اینها را این مرد تحت عنوان «احیاى فکر دینى» ایراد کرده است

من نمی‌خواهم ادعا کنم که تمام حرفهایى که او در این موضوع بسیار بزرگ گفته است بى‏انتقاد است، و یا تمام حرفها همان است که این مرد آنها را ایراد کرده است، ولى از باب اینکه این موضوع را او عنوان کرده و در حدودى که یک نفر مفکّر می‌تواند در این موضوعات بحث کند بحث کرده است، بسیار بسیار شایسته تقدیر و تمجید و تبجیل است.

من امروز باید قسمت بیشتر حرف خودم را در اطراف حرفهاى او قرار بدهم ... ولى ابتدائاً می‌خواهم آن نقاط برجسته افکار او را به اطلاع شما برسانم:

اقبال مردى است اروپارفته و اروپاشناخته، مردى است که از تحصیلات جدید بهره بسیار عالى داشته است، مردى است که دنیاى اروپا او را به عنوان یک متفکر و دانشمند و صاحب‏نظر می‌شناسد. او کسى نیست که در گوشه هند منزوى شده و از دور شبحى از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى بکند.

او اروپا را از نزدیک دیده و شناخته و تجزیه و تحلیل کرده است. به علم جدید هم بسیار علاقه‏مند است و جوانان مسلمان را تشویق می‌کند که علوم جدید را بیاموزند. او کسى نیست که با علوم جدید مخالف باشد یا مسلمین را پرهیز بدهد که علوم جدید را نیاموزید.

با همه این حرفها که مردى است که تحصیلات عالیه خودش را در اروپا کرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جدید فوق‏العاده واقف و معترف است، در عین حال اولین چیزى که در گفتار این مرد جلب توجه می‌کند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بیان کرده است این است که آن چیزى را که امروز «تمدن اروپایى» می‌نامند- یعنى مجموع شئون زندگى اروپایى، ایده‏آلهایى که تمدن امروز اروپایى به بشر می‌دهد، راه و رسمى که به بشر می‌آموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسیرى که اروپاى امروز دارد- نه تنها یک چیز خوبى نمی‌داند بلکه یک امر بسیار بسیار خطرناکى، هم براى بشریت و هم براى خود مردم اروپا می‌داند؛

یعنى اقبال اروپارفته و اروپاشناخته، آینده تمدن اروپا را بسیار شوم و خطرناک می‌داند و این قسمتها را در کلمات خودش زیاد گنجانده است و من مایل هستم آن قسمتها را که از نوشته‏هاى خود اقبال یادداشت کرده‏ام براى شما بخوانم تا ببینید این مرد چه نظرى راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اینکه به علم اروپایى خوشبین است، به تمدن اروپایى تا چه حدود بدبین است و تا چه اندازه مشرق‏زمینى‏ها و مخصوصاً مسلمین را پرهیز می‌دهد که تحت تأثیر تمدن اروپا قرار نگیرند

از جمله در کلمات خودش چنین می‌گوید: آنها که چشمشان از تقلید و بردگى کور شده است نمی‌توانند حقایق بى‏پرده را درک کنند. این فرهنگ و تمدن نیم‏مرده اروپایى چگونه می‌تواند کشورهاى ایران و عرب را حیات نوین بخشد هنگامى که خود به لب گور رسیده است

همچنین می‌گوید: برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید، سرعت عظیمى است که جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحى در حال حرکت به طرف مغرب‏زمین است. می‌گوید برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید این کشورها این است که به سرعت به سوى مغرب‏زمین حرکت می‌کنند. بعد براى اینکه میان علم و تمدن مغرب‏زمین تفکیک کند

می‌گوید: و در این حرکت هیچ چیز نادرست و باطل نیست چه، فرهنگ اروپایى از جنبه عقلانى آن (یعنى فقط از جنبه علمى و فکرى) گسترشى از بعضى مهم‏ترین مراحل فرهنگ اسلامى است.

یعنى اگر ما تنها جنبه فکرى و علمى اروپا را در نظر بگیریم هرچه به آن سو برویم براى ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامى است. فرهنگ اروپا به معنى علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامى است. ترس ما تنها از این است که ظاهر خیره‏کننده فرهنگ اروپایى از حرکت ما جلوگیرى کند و از رسیدن به ماهیت واقعى آن فرهنگ عاجز بمانیم.

می‌گوید آنچه من می‌ترسم این است که ما این ظاهر را ببینیم، صنعت و علوم طبیعى را ببینیم، اما آن باطنى که بشر را به سوى آن سوق می‌دهد نبینیم، نتوانیم تجزیه و تحلیل کنیم.

در جاى دیگر کتاب خودش می‌گوید عقل به تنهایى قادر نیست که بشر را نجات بدهد و بزرگترین عیب فرهنگ اروپا این است که می‌خواهد با عقل به تنهایى (بدون اینکه با روح، با وجدان، با ایمان پیوندى داشته باشد، فقط با نیروى عقل) کشتى بشریت را از مهلکه نجات بدهد.

می‌گوید: مثالیگرى اروپا هرگز به صورت عامل زنده‏اى در حیات آن در نیامده است. مثالیگرى اروپا یعنى ایده‏آلیسم اروپا، کمال مطلوب‏هایى که فرهنگ اروپایى به بشر می‌دهد، مسلکهایى که به وجود می‌آورد، ایسم‏هایى که به وجود می‌آورد و خیال می‌کند ملحق شدن به این ایسم‏ها بشر را می‌تواند نجات بدهد.

می‌گوید این ایسم‏ها واقعاً نتوانسته است ماهیت اروپایى را عوض کند، انسانیش کند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نیامده است. به عبارت ساده‏تر، اروپایى و اروپا زیاد از احسان و انساندوستى در کلام و نوشته و اعلامیه‏هاى خودش دم می‌زند ولى چون اینها فقط از فکر و عقلش سرچشمه می‌گیرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپایى می‌گوید انسان، ولى عملًا انساندوست نیست. اروپایى می‌گوید حقوق بشر، ولى عملًا و واقعاً احترامى براى بشر و حقوق بشر قائل نیست. اروپایى روى فرهنگ ایسم‏هاى خودش می‌گوید آزادى، ولى واقعاً در عمق روح خودش به آزادى ایمان ندارد.

می‌گوید مساوات و عدالت، ولى در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پایبند نیست. اقبال می‌گوید: نتیجه آن پیدایش «منِ» سرگردانى است (یعنى روح سرگردانى است) که در میان دموکراسیهاى ناسازگار با یکدیگر به جستجوى خود می‌پردازد که کار آنها منحصراً بهره‏کشى از درویشان به سود توانگران است. این‏همه که دم از عدالت زده است، تمام ایسم‏هاى ضد و نقیض که در اروپا پیدا شده، نتیجه نهایى آنها چیست؟ بهره‏کشى از درویشان به سود توانگران.

بعد می‌گوید: سخن مرا باور کنید که اروپاى امروز بزرگترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت است

. این یک نکته در روح آقاى اقبال که آن را زیاد تبلیغ می‌کند و علاقه‏مند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن کسانى که کم و بیش با ظاهر فرهنگ غربى آشنا هستند، به این نکته از این مرد خبیر آگاه مطلع، آگاه شوند

. نکته دومى که این مرد روى آن بسیار اصرار دارد این است که آن نقصى که در فرهنگ و تمدن اروپایى امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصیل اسلامى وجود ندارد؛ آن انتقادهاى اصیل و اساسى که بر فرهنگ اروپا که فرهنگ مادى محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامى وارد نیست. لهذا در قسمت دیگر کلام خودش کوشش می‌کند که پایه‏هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزایاى فرهنگ و تمدن اسلامى را معرفى کند که من باز قسمتى از آنها را براى شما می‌خوانم تا بعد وارد مسئله احیاى فکر دینى شوم. در آن قسمت از سخنان خودش این‏جور می‌گوید

مسلمانان، مالک اندیشه‏ها و کمال مطلوب‏هاى نهایى مطلق مبتنى بر وحیى می‌باشند که چون از درونى‏ترین ژرفناى زندگى بیان می‌شود، به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى می‌دهد. براى فرد مسلمان شالوده روحانى زندگى امرى اعتقادى است و براى دفاع از این اعتقاد به آسانى جان خود را فدا می‌کند.

خلاصه حرفش را برایتان توضیح بدهم، می‌گوید: اسلام آنچه را که براى بشر پیشنهاد می‌کند، چون پشتوانه‏اش ایمان مذهبى است و از وحى سرچشمه گرفته است، می‌تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همین‏طورى که نشان داده است و نشان می‌دهد که حتى در عصر حاضر چنین قدرتى را دارد. پس اگر اسلام مثلًا حرّیت و آزادى را پیشنهاد می‌کند، اگر عدالت یا انساندوستى را پیشنهاد می‌کند، اگر حقوق بشر را پیشنهاد می‌کند، پیشنهادهایى است که در روح بشر ضمانت اجرایى دارد. ولى آنچه اروپا می‌گوید، پیشنهادهایى است که ضمانت اجرایى ندارد.

بشریت امروز به سه چیز نیازمند است

می‌گوید بشریت امروز به سه چیز نیازمند است:

1. تعبیرى روحانى از جهان.

یعنى اولین چیزى که بشر به آن نیازمند است این است که جهان تفسیرى روحانى و معنوى بشود نه تفسیرى مادى. اولین چیزى که بشر را سرگردان کرده است و به موجب آن هیچ فکر و عقیده‏اى به صورت ایمان واقعى در بشر به وجود نمی‌آید، ماتریالیسم و مادیگرى است، تفسیر جهان است به صورت مادى که جهان هرچه هست مادیات است، جهان کور و کر است، جهان بى‏شعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمی‌شود، جهان حق و باطل نمی‌فهمد، جهان درست و نادرست نمی‌فهمد، در جهان حق و باطل با یک مقیاس سنجیده می‌شود، هیچ چیز در دنیا هدف ندارد و ما به عبث آفریده شده‏ایم. می‌گوید این فکر است که روح تمدن بشر را ضایع کرده و می‌کند.

اولین چیزى که بشر به آن محتاج و نیازمند است تعبیرى روحانى از این جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً . بیهودگى در کار نیست، جهان را صاحبى باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نیکى و بدى در آن گم نمی‌شود، جهان سمیع و بصیر است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏ ، آگاه و عاقل است. ولى تنها این (تعبیرى روحانى از جهان) کافى نیست.

2. آزادى روحانى فرد

این در مقابل مسیحیت است. آزادى فردى یعنى براى فرد شخصیت قائل شدن. اگر انسان از جهان تعبیرى روحانى کند و براى فرد شخصیت قائل نباشد، استعدادها بروز نمی‌کند.

3. اصولى اساسى و داراى تأثیر جهانى که تکامل اجتماع بشرى را بر مبناى روحانى توجیه کند.

مقصودش مقررات اساسى اسلامى است. بیش از این من در این دو زمینه از اقبال عبارت‏خوانى نمی‌کنم.


آیا اقبال مثل بسیارى از ما، در همین حد متوقف می‌شود؟ یعنى نواقص و معایب تمدن اروپایى را می‌بیند و اسلام را در صورت اساسى و زنده خودش می‌بیند و بعد می‌گوید مطلب تمام شد؟

نه، یک مطلب که اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفکر مؤمنى را در آن می‌داند، در این قسمت سوم است.

این هفت خطابه‏اى که این مرد تحت عنوان «احیاى فکر دینى در اسلام» ایراد کرده است، براى این منظور سوم است. حتى در اشعار خودش کم و بیش همین منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.

در اشعارى که در همین جلسات خوانده شد شما دیدید که اقبال چقدر از تقلید کورکورانه‏اى که مسلمانان از تمدن غربى دارند انتقاد می‌کند؛ و درباره اسلام که اسلام چنین و چنان است، در اشعار خودش آنچه را که باید و می‌توانسته است بگوید گفته است.

روح اسلامى در مسلمین مرده است‏

قسمت سوم این است: آیا اسلام واقعى امروز در میان مسلمین وجود دارد یا وجود ندارد؟

اقبال متوجه این نکته شده که اسلام، هم در میان مسلمین وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اینکه ما می‌بینیم شعائر اسلام در میان مسلمین هست، بانگ اذان در میان مردم شنیده می‌شود، موقع نماز که می‌شود رو به مساجد می‌آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن می‌کنند، براى نوزادهایشان به رسم اسلام تشریفاتى قائل می‌شوند، اسمهایشان غالباً اسمهاى اسلامى است، محمّد است، حسن است، حسین است، عبد الرّحیم و عبد الرّحمن است؛ ولى آنچه که روح اسلام است در این مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است.


این است که معتقد می‌شود به تجدید حیات اسلامى که حیات اسلامى را باید تجدید کرد و امکان تجدیدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمین مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون کتاب آسمانى‏اش هست، سنت پیغمبرش هست و اینها به صورت زنده‏اى هستند، یعنى دنیا نتوانسته بهتر از آنها بیاورد.

آنچه قرآن آورده هیئت بطلمیوس نیست که بگوییم نظریه دیگرى آمد و آن نظریه را نسخ کرد، نظریه طبیعیات مبتنى بر عناصر چهارگانه نیست که بگوییم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مرکّبند و عنصر نیستند و عناصر بیش از این حرفهاست. خود اسلام زنده است با تکیه‏گاه و مبناى زنده، پس نقص کار در کجاست؟ نقص کار در تفکر مسلمین است. یعنى فکر مسلمین، طرز تلقى مسلمین از اسلام به صورت زنده‏اى نیست، به صورت مرده است.

مثل این است که شما بذر زنده‏اى را به شکلى بر خلاف اصول کشاورزى زیر خاک کنید که این بذر در زیر خاک بماند ولى جوانه نزند، ریشه‏هایش در زیر زمین ندود و عصاره خاک را نمکد.

یا نهالى که شما می‌خواهید از جایى در جاى دیگر بکارید، این نهال الآن زنده است، ولى اگر شما آن را وارونه بکارید یعنى ریشه این نهال را بیاورید بالا و سر آن را که باید در هوا باشد زیر خاک بکنید، این، هم هست و هم نیست.

تعبیر لطیفى دارد امیر المؤمنین على علیه السلام، آینده اسلام و مسلمین را ذکر می‌فرماید: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً یعنى مردم جامه اسلام را به تن می‌کنند ولى آن‏چنان‏که پوستین را وارونه به تن کنند.

پوستین در زمستان براى دفع سرماست. یک وقت پوستین را می‌اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر می‌شوند. و یک وقت پوستین را می‌پوشند اما نه آن طور که باید بپوشند، بلکه قسمت پشم‏دار را بیرون می‌گذارند و قسمت پوست را می‌پوشند. در این صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمی‌کند، بلکه به یک صورت مضحک و وحشتناک و مسخره‏اى هم در می‌آید.

می‌فرماید: اسلام را مردم چنین خواهند کرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولى چون آن را وارونه کرده‏اند، آنچه باید رو باشد زیر است و آنچه باید در زیر قرار بگیرد در رو قرار گرفته است. نتیجه این است که اسلام هست اما اسلام بى‏خاصیت و بى‏اثر، اسلامى که دیگر نمی‌تواند حرارت بدهد، نمی‌تواند حرکت و جنبش بدهد، نمی‌تواند نیرو بدهد، نمی‌تواند بصیرت بدهد، بلکه مثل یک درخت پژمرده آفت‏زده‏اى می‌شود که سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهاى‏ پژمرده با حالت زار و نزار است.

این از کجاست؟ بستگى دارد به طرز تلقى مسلمین از اسلام که چه جور اسلام را می‌گیرند و چگونه تلقى می‌کنند. آن را از سر می‌گیرند، از پا می‌گیرند، از ته می‌گیرند؟ آن را تجزیه می‌کنند، قسمتى از آن را می‌گیرند و قسمتى را نمی‌گیرند؟ قشرش را می‌گیرند و لُبّش را نمی‌گیرند یا می‌خواهند لبّش را بگیرند و قشرش را رها کنند؟ بالاخره به صورتى درمی‌آید که: لا یَموتُ فیها وَ لا یَحْیى‏ نه مرده است و نه زنده. نه می‌شود گفت هست و نه می‌شود گفت نیست.

این، نکته اساسى است و الّا تنها ما بنشینیم از تمدن و فرهنگ اروپایى انتقاد بکنیم، از فرهنگ اسلامى هم تمجید بکنیم و بعد هم خیال بکنیم که فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است که ما امروز داریم، پس مردم دنیا بیایند از ما پیروى کنند، کارى از پیش نمی‌‏رود. خوب، اگر مردم دنیا بیایند از ما پیروى کنند، مثل ما می‌‌شوند، یعنى به صورت نیمه‏‌مرده‌‏اى در می‌‌آیند.

اساساً همه این تعبیرات: حیات اسلامى، حیات تفکر اسلامى، اساسى است که طرحش را خود قرآن ریخته است و تعبیرها از خود قرآن است. می‌گوید: یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ‏ . اى مردم! نداى این پیغمبر را بپذیرید، این پیغمبرى که شما را دعوت می‌کند به آن حقیقتى که شما را زنده می‌‏کند.

این پیغمبر براى شما یک اسرافیل است، یک محیى است، تعلیمات او زندگى‏‌بخش و حیات‏بخش است. از شما می‌‌پرسم خاصیت حیات چیست؟ اصلًا حیات یعنى چه؟ قرآن درباره مردم جاهلیت می‌گوید اینها امواتند. انَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى‏ . وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى‏ الْقُبورِ . می‌گوید: این مردمى که می‌بینى، مرده‏‌هایى هستند متحرک، مرده‏‌هایى هستند که بجاى اینکه زیر خاک باشند دارند روى زمین راه می‌‌روند، مرده متحرّک هستند، به اینها زنده نمی‌شود گفت. ولى به مسلمین می‌‌گوید بیایید این تعلیمات را بپذیرید. خاصیت این تعلیمات این است که به شما جان و نیرو می‌‌دهد و حیات می‌‌بخشد.

خاصیت حیات چیست؟ شما از هر عالم و فیلسوفى که حیات را تعریف‏ می‌کند، بپرسید به چه چیز می‌شود گفت حیات و زندگى؟ اصلًا معنى حیات و زندگى چیست؟ البته کسى مدعى نمی‌شود که حقیقت و ماهیت حیات را تعریف کند ولى حیات را از روى آثارش می‌‌شناسند و این جور به شما خواهند گفت: حیات یعنى حقیقت مجهول‏‌الکنهى که دو خاصیت دارد، یکى آگاهى و دیگرى جنبش.

انسان به هر نسبت که آگاهى بیشترى دارد حیات بیشترى دارد، به هر نسبت که تحرّک و جنبش بیشترى دارد حیات بیشترى دارد، و به هر نسبت که آگاهى کمترى دارد و بى‏‌خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت که ساکن‏تر است مرده‌‏تر است. به هر نسبت که بى‏‌خبرى را بیشتر می‌پسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت که سکون را بیشتر می‌‏پسندد مردگى در مردگى دارد.

حالا شما ببینید ما مردم مرده‏اى هستیم یا نه؟ در نظر ما سکون احترامش بیشتر است یا تحرّک؟ یعنى جامعه ما براى یک آدم جنبنده بیشتر احترام قائل است یا براى یک آدمى که با کمال سکون و وقار سر جاى خودش نشسته و تکان نمی‌‌خورد و می‌گوید:

گر به مغزم زنى و گر دنبم‏

که من از جاى خود نمی‌جنبم‏

می‌‏بینید جامعه ما براى این شخص بیشتر احترام قائل است. این، علامت کمال مردگى یک اجتماع است که هر انسانى هر اندازه بى‏‌خبرتر و ناآگاه‏تر باشد او را بیشتر می‌‌پسندد و با ذائقه او بیشتر جور در می‌‌آید.

پانویس

منبع

مجموعه آثار استاد شهید مطهرى (احیاى تفکر اسلامى)، ج‏25، ص: 425-415-با تلخیص و ویرایش جزئی -