امام صادق پایهگذار علوم و حوزههای اسلامی (مقاله)
عنوان مقاله | امام صادق پایه گذار علوم و حوزه های اسلامی(سنی و شیعی) |
---|---|
زبان مقاله | فارسی |
نویسنده | استاد شهید مرتضی مطهری |
متن ذیل قسمتهائی از سخنرانی شهید مطهری است که در زمینه اوضاع فرهنگی زمان امام صادق علیه السلام در مقایسه با شرائط زمانی ائمه دیگر ایراد شده است . در این سخنرانی نقش امام صادق در تاسیس و گسترش علوم اسلامی و نیز پایه گذاری حوزه های شیعی و سنی که همچنان استمرار دارد توسط آن حضرت تبیین شده است .
امام صادق علیه السلام پایه گذار علوم و حوزه های اسلامی(سنی و شیعی)
در اواخر دوره بنى اميه كه منجر به سقوط آنها شد، و در زمان بنى العباس عموماً- بالخصوص در ابتداى آن- اوضاع طور ديگرى شد به گونهاى كه اولًا حريت فكرى در ميان مردم پيدا شد.
و ثانياً شور و نشاط علمى در ميان مردم پديد آمد، يك شور و نشاط علمىاى كه در تاريخ بشر كم سابقه است كه ملتى با اين شور و نشاط به سوى علوم روى آورد، اعم از علوم اسلامى (يعنى علومى كه مستقيماً مربوط به اسلام است، مثل علم قرائت، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، مسائل مربوط به كلام و قسمتهاى مختلف ادبيات) و يا علومى كه مربوط به اسلام نيست، به اصطلاح علوم بشرى است، يعنى علوم كلى انسانى است، مثل طب، فلسفه، نجوم و رياضيات.
اين را در كتب تاريخ نوشته اند كه ناگهان يك حركت و يك جنبش علمى فوق العادهاى پيدا مىشود و زمينه براى اينكه اگر كسى متاع فكرى دارد عرضه بدارد، فوق العاده آماده مىگردد؛
يعنى همان زمينه اى كه در زمانهاى سابق، تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلًا وجود نداشت، يكدفعه فراهم شد كه هر كس مرد ميدان علم و فكر و سخن است بيايد حرف خودش را بگويد.
البته در اين امر عوامل زيادى دخالت داشت كه اگر بنى العباس هم مىخواستند جلويش را بگيرند امكان نداشت زيرا نژادهاى ديگر- غير از نژاد عرب- وارد دنياى اسلام شده بودند كه از همه آن نژادها پرشورتر همين نژاد ايرانى بود. از جمله آن نژادها مصرى بود. از همهشان قوىتر و نيرومندتر و دانشمندتر بين النهرينىها و سوريهاىها بودند كه اين مناطق يكى از مراكز تمدن آن عصر بود.
اين ملل مختلف كه آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمينه را براى اينكه افكار تبادل شود فراهم كرد؛ و اينها هم كه مسلمان شده بودند مىخواستند بيشتر از ماهيت اسلام سر درآورند؛ اعراب آن قدرها تعمق و تدبر و كاوش در قرآن نمىكردند، ولى ملتهاى ديگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن كاوش مىكردند كه حد نداشت، روى كلمه به كلمه قرآن فكر و حساب مىكردند.
جنگ عقايد
در اين زمان، ما مىبينيم كه يك مرتبه بازار جنگ عقايد داغ مىشود و چگونه داغ مىشود! اولًا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مىشود.
طبقه اى به وجود آمد به نام «قُرّاء» يعنى كسانى كه قرآن را قرائت مىكردند و كلمات قرآن را به طرز صحيحى به مردم مىآموختند. (مثل امروز نبوده كه قرآن به اين شكل چاپ شده باشد.) يكى مىگفت من قرائت مىكنم و قرائت خودم را روايت مىكنم از فلان كس از فلان كس از فلان صحابى پيغمبر، كه اغلب اينها به حضرت امير مىرسند.
ديگرى مىگفت من [قرائت خودم را روايت مىكنم] از فلان كس از فلان كس از فلان كس. مىآمدند در مساجد مىنشستند و به ديگران تعليم قرائت مىدادند، و غير عربها بيشتر در حلقات اين مساجد شركت مىكردند، چون غير عربها بودند كه با زبان عربى آشنايى درستى نداشتند و علاقه وافرى به ياد گرفتن قرآن داشتند. يك استاد قرائت مىآمد در مسجد مىنشست و عده زيادى جمع مىشدند كه از او قرائت بياموزند.
احياناً اختلاف قرائتى هم پيدا مىشد.
از آن بالاتر در تفسير و بيان معانى قرآن بود كه آيا معنى اين آيه اين است يا آن؟
بازار مباحثه داغ بود، آن مىگفت معنى آيه اين است، و اين مىگفت معنى آيه آن است.
و همينطور بود در حديث و رواياتى كه از پيغمبر رسيده بود. چه افتخار بزرگى بود براى كسى كه حافظ احاديث بود؛ مىنشست و مىگفت كه من اين حديث را از كى از كى از پيغمبر روايت مىكنم. آيا اين حديث درست است؟ و آيا مثلًا به اين عبارت است؟.
از اينها بالاتر نحله هاى فقهى بود. مردم مىآمدند مسأله مىپرسيدند، همينطور كه الآن مىآيند مسأله مىپرسند. طبقاتى به وجود آمده بودند- در مراكز مختلف- به نام «فقها» كه بايد جواب مسائل مردم را مىدادند: اين حلال است، آن حرام است، اين پاك است، آن نجس است، اين معامله صحيح است، آن معامله باطل است.
مدينه خودش يكى از مراكز بود، كوفه يكى از مراكز بود كه ابو حنيفه در كوفه بود. بصره مركز ديگرى بود. بعدها كه در همان زمانِ امام صادق اندلس فتح شد يك مراكزى هم به تدريج در آن نواحى تشكيل شد، و هر شهرى از شهرهاى اسلامى خودش مركزى بود.
مىگفتند فلان فقيه نظرش اين است، فلان فقيه ديگر نظرش آن است. اينها شاگرد اين مكتب بودند، آنها شاگرد آن مكتب؛ و يك جنگ عقايدى هم در زمينه مسائل فقهى پيدا شده بود.
از همه اينها داغتر- نه مهمتر- بحثهاى كلامى بود. از همان قرن اول طبقهاى به نام «متكلّم» پيدا شدند، كه اين تعبيرات را در كلمات امام صادق مىبينيم و حتى به بعضى از شاگردانشان مىفرمايند: «اين متكلمين را بگوييد بيايند.» متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولى بحث مىكردند: درباره خدا، درباره صفات خدا، درباره آياتى از قرآن كه مربوط به خداست؛ آيا فلان صفت خدا عين ذات اوست يا غير ذات اوست؟
آيا حادث است يا قديم؟ درباره نبوت و حقيقت وحى بحث مىكردند، درباره شيطان بحث مىكردند، درباره توحيد و ثنويّت بحث مىكردند، درباره اينكه آيا عمل ركن ايمان است كه اگر عمل نبود ايمانى نيست، يا اينكه عمل در ايمان دخالتى ندارد بحث مىكردند، درباره قضا و قدر بحث مىكردند، درباره جبر و اختيار بحث مىكردند. يك بازار فوقالعاده داغى متكلمين به وجود آورده بودند.
از همه اينها خطرناكتر- نمىگويم داغتر، و نمىگويم مهمتر- پيدايش طبقهاى بود به نام «زنادقه». زنادقه از اساس منكر خدا و اديان بودند، و اين طبقه- حال روى هرحسابى بود- آزادى داشتند. حتى در حرمين، يعنى مكه و مدينه، و حتى در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبى مىنشستند و حرفهايشان را مىزدند، البته به عنوان اينكه بالاخره فكرى است، شبههاى است براى ما پيدا شده و بايد بگوييم زنادقه، طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر بودند، طبقه اى بودند كه با زبانهاى زنده آن روز دنيا آشنا بودند، زبان سُريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مىدانستند، بسيارى از آنها زبان يونانى مىدانستند، بسيارىشان ايرانى بودند و زبان فارسى مىدانستند، بعضى زبان هندى مىدانستند و زندقه را از هند آورده بودند، كه اين هم يك بحثى است كه اصلًا ريشه زندقه در دنياى اسلام از كجا پيدا شد؟ و بيشتر معتقدند كه ريشه زندقه از مانويهاست.
جريان ديگرى كه مربوط به اين زمان است (همه، جريانهاى افراط و تفريطى است) جريان خشكهمقدسى متصوفه است. متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع كردند، يعنى ما طلوع متصوفه را به طورى كه اينها يك طبقهاى را به وجود آوردند و طرفداران زيادى پيدا كردند و در كمال آزادى حرفهاى خودشان را مىگفتند در زمان امام صادق مىبينيم. اينها باز از آن طرفِ خشكهمقدسى افتاده بودند. اينها به عنوان نحلهاى در مقابل اسلام سخن نمىگفتند، بلكه اصلًا مىگفتند حقيقت اسلام آن است كه ما مىگوييم.
اينها يك روش خشكهمقدسى عجيبى پيشنهاد مىكردند و مىگفتند اسلام نيز همين را مىگويد و همين، يك زاهدمآبى غير قابل تحملى!.
خوارج و مُرجئه نيز هر يك نحله اى بودند.
برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف
ما مىبينيم كه امام صادق با همه اينها مواجه است و با همه اينها برخورد كرده است. از نظر قرائت و تفسير، يك عده شاگردان امام هستند، و امام با ديگران درباره قرائت آيات قرآن و تفسيرهاى قرآن مباحثه كرده، داد كشيده، فرياد كشيده كه آنها چرااينجور غلط مىگويند، اينها چرا چنين مىگويند، آيات را اينطور بايد تفسير كرد.
در باب احاديث هم كه خيلى واضح است، مىفرمود: سخنان اينها اساس ندارد، احاديث صحيح آن است كه ما از پدرانمان از پيغمبر روايت مىكنيم.
در باب نحله فقهى هم كه مكتب امام صادق قوىترين و نيرومندترين مكتبهاى فقهى آن زمان بوده به طورى كه اهل تسنن هم قبول دارند.
تمام امامهاى اهل تسنن يا بلاواسطه و يا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردى كرده اند.
در رأس ائمه اهل تسنن ابو حنيفه است، و نوشته اند ابو حنيفه دو سال شاگرد امام بوده، و اين جمله را ما در كتابهاى خود آنها مىخوانيم كه گفته اند او گفت: «لَوْ لَا السَّنَتانِ لَهَلَكَ نُعْمانُ» اگر آن دو سال نبود نعمان از بين رفته بود.
(نعمان اسم ابو حنيفه است. اسمش «نعمان بن ثابت بن زوطىّ بن مرزبان» است؛ اجدادش ايرانى هستند.)
مالك بن انس كه امام ديگر اهل تسنن است نيز معاصر امام صادق است. او هم نزد امام مىآمد و به شاگردى امام افتخار مىكرد.
شافعى در دوره بعد بوده ولى او شاگردى كرده شاگردان ابو حنيفه را و خود مالك بن انس را. احمد حنبل نيز سلسله نسبش در شاگردى در يك جهت به امام مىرسد. و همينطور ديگران.
حوزه درس فقهى امام صادق از حوزه درس تمام فقهاى ديگر بارونقتر بوده است كه حال من شهادت بعضى از علماى اهل تسنن در اين جهت را عرض مىكنم.
سخنان برخی از دانشمندان اهل سنت در باره امام صادق علیه السلام
مالك بن انس
مالك بن انس كه در مدينه بود، نسبتا آدم خوش نفسى بوده است. مىگويد: من مىرفتم نزد جعفر بن محمد «وَ كانَ كثيرَ التبسُّمِ» و خيلى زياد تبسم داشت، يعنى به اصطلاح خوشرو بود و عبوس نبود و بيشتر متبسم بود؛ و از آدابش اين بود كه وقتى اسم پيغمبر را در حضورش مىبرديم رنگش تغيير مىكرد (يعنى آنچنان نام پيغمبر به هيجانش مىآورد كه رنگش تغيير مىكرد). من زمانى با او آمد و شد داشتم.
بعد، از عبادت امام صادق نقل مىكند كه چقدر اين مرد عبادت مىكرد و عابد و متقى بود. آن داستان معروف را همين مالك نقل كرده كه مىگويد در يك سفر با امام با هم به مكه مشرف مىشديم، از مدينه خارج شديم و به مسجد الشجره رسيديم، لباس احرام پوشيده بوديم و مىخواستيم لبّيك بگوييم و رسماً مُحرم شويم.
همانطور سواره داشتيم محرم مىشديم، ما همه لبّيك گفتيم، من نگاه كردم ديدم امام مىخواهد لبّيك بگويد امّا چنان رنگش متغير شده و آنچنان مىلرزد كه نزديك است از روى مركبش به روى زمين بيفتد، از خوف خدا. من نزديك شدم و عرض كردم: يا ابْنَ رسولِ اللَّه! بالاخره بفرماييد، چارهاى نيست، بايد گفت. به من گفت: من چه بگويم؟! به كى بگويم لبّيك؟! اگر در جواب من گفته شود: «لا لبّيك» آن وقت من چه كنم؟!.
اين روايتى است كه مرحوم آقا شيخ عباس قمى و ديگران در كتابهايشان نقل مىكنند، و همه نقل كرده اند. راوى اين روايت چنانكه گفتيم مالك بن انس امام اهل تسنن است.
همين مالك مىگويد: «ما رَأَتْ عَيْنٌ وَ لا سَمِعَتْ اذُنٌ وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَرٍ افْضَلُ مِنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ» چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلب بشر خطور نكرده مردى بافضيلتتر از جعفر بن محمد.
محمد شهرستانى صاحب كتاب الملل و النّحل و از فلاسفه و متكلمين بسيار زبردست قرن پنجم هجرى و مرد بسيار دانشمندى است. او در اين كتاب، رشته هاى دينى و مذهبى و از جمله رشته هاى فلسفى در همه دنيا را تشريح كرده است.
در يك جا كه از امام صادق نام مىبرد مىگويد: «هُوَ ذو عِلْمٍ غَريرٍ» علمى جوشان داشت «وَ ادَبٍ كامِلٍ فِى الْحِكْمَةِ» و در حكمت، ادب كاملى داشت، «وَ زُهْدٍ فِى الدُّنْيا وَ وَرَعٍ تامٍّ عَنِ الشَّهَواتِ» فوقالعاده مرد زاهد و باتقوايى بود و از شهوات پرهيز داشت. و در مدينه اقامت كرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه مىكرد: وَ يُفيضُ عَلَى الْمَوالى لَهُ اسْرارَ الْعُلومِ. «ثُمَّ دَخَلَ الْعِراقَ» مدتى هم به عراق آمد. بعد اشاره به كنارهگيرى امام از سياست مىكند و مىگويد: «وَ لا نازَعَ فِى الْخِلافَةِ احَداً» (با احدى در مسأله خلافت به نزاع برنخاست.)
او اين كنارهگيرى را اينطور تأويل مىكند، مىگويد: «امام آنچنان غرق در بحر معرفت و علوم بود كه اعتنايى به اين مسائل نداشت.» من نمىخواهم توجيه او را صحيح بدانم، مقصودم اقرار اوست كه امام تا چه حد در درياى معرفت غرق بود. مىگويد: «وَ مَنْ غَرِقَ فى بَحْر المَعْرِفَةِ لَمْ يَقَعْ فى شطٍّ» آن كه در درياى معرفت غرق باشد خودش را در شط نمىاندازد (مىخواهد بگويد اينجور چيزها شطّ است) «وَ مَنْ تَعَلّى الى ذِرْوَةِ الْحَقيقَةِ لَمْ يَخَفْ مِنْ حَطٍّ» آن كه بر قله حقيقت بالا رفته است از پايين افتادن نمىترسد.
همين شهرستانى كه اين سخن را درباره امام صادق مىگويد، خودش دشمن شيعه است؛ در كتاب الملل و النّحل آنچنان شيعه را مىكوبد كه حد ندارد، ولى براى امام صادق تا اين مقدار احترام قائل است، و اين يك حسابى است.
امروز خيلى از علما در دنيا هستند كه با اينكه با مذهب تشيع فوق العاده دشمن و مخالفند ولى براى شخص امام صادق كه اين مذهب به او منتسب است احترام قائلاند. لا بد پيش خودشان اينطور توجيه مىكنند كه آن چيزهايى كه مخالف نظر آنهاست از امام صادق نيست؟
ولى به هر حال براى شخص امام صادق احترام فوقالعادهاى قائل هستند.
حمد امين
از معاصرين خودمان احمد امين مصرى صاحب كتاب فجر الاسلام و ضُحَى الاسلام و ظُهر الاسلام و يوم الاسلام كه از كتابهاى فوقالعاده مهم اجتماعى قرن اخير است، به اين بيمارى ضد تشيع گرفتار است و گويا اطلاعاتى در زمينه تشيع نداشته است. با شيعه خيلى دشمن است و در عين حال نسبت به امام صادق يك احترامى قائل است كه من كه همه كتابهاى او را خواندهام [مىدانم] هرگز چنين احترامى براى امامهاى اهل تسنن قائل نيست. كلماتى در حكمت از امام نقل مىكند كه فوقالعاده است و من نديدهام كه يك عالم شيعى اين كلمات را نقل كرده باشد.
جاحظ
به نظر من اعتراف جاحظ از همه اينها بالاتر است. جاحظ يك ملّاى واقعاً ملّا در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم است. او يك اديب فوقالعاده اديبى است، و تنها اديب نيست، تقريباً مىشود گفت يك جامعه شناس عصر خودش و يك مورخ هم هست.
كتابى نوشته به نام كتاب الحيوان كه حيوانشناسى است و امروز نيز مورد توجه علماى اروپايى است و حتى چيزهايى در كتاب الحيوان جاحظ در شناختن حيوانات پيدا كردهاند كه مىگويند در دنياى آن روز- در دنياى يونان و غير يونان- سابقه ندارد، با اينكه در آن زمان هنوز علوم يونان وارد دنياى اسلام نشده بود. براى اولين بار اين نظريات در كتاب الحيوان جاحظ پيدا شده است.
جاحظ نيز يك سنى متعصب است. او مباحثاتى دارد با بعضى از شيعيان كه برخى او را به خاطر همين مباحثاتش ناصبى دانستهاند، كه البته من نمىتوانم بگويم او ناصبى است (در مباحثاتش يك حرفهايى مطرح كرده). زمانش با زمان امام صادق تقريباً يكى است. شايد اواخر عمر حضرت صادق را درك كرده باشد در حالى كه كودك بوده؛ و يا حضرت صادق يك نسل قبل از اوست. غرض اين است كه زمانش نزديك به زمان امام صادق است.
تعبيرش راجع به امام صادق چنين است: «جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الَّذى مَلَأَ الدُّنْيا عِلْمُهُ وَ فِقْهُهُ» جعفر بن محمد كه دنيا را علم و فقاهت او پر كرد «وَ يُقالُ انَّ ابا حَنيفَةَ مِنْ تَلامِذَتِهِ وَ كَذلِكَ سُفْيانُ الثُّورىُّ» و گفته مىشود ابو حنيفه و سفيان ثورى- كه يكى از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده- از شاگردان او بودهاند.
مير على هندى
مير على هندى از معاصرين خودمان كه او نيز سنى است، درباره عصر امام صادق اينطور اظهار نظر مىكند، مىگويد: «لا مُشاحَّةَ انَّ انْتِشارَ الْعِلْمِ فى ذلِكَ الْحينِ قَدْ ساعَدَ عَلى فَكِّ الْفِكْرِ مِنْ عِقالِهِ» انتشار علوم در آن زمان كمك كرد كه فكرها آزاد شدند و پابندها از فكرها گرفته شد. «فَاصْبَحَتِ الْمُناقَشاتُ الْفَلْسَفِيَّةُ عامَّةً فى كُلِّ حاضِرَةٍ مِنْ حَواضِرِ الْعالَمِ الْاسْلامىِّ» مناقشات فلسفى و عقلى در تمام جوامع اسلامى عموميت پيدا كرد.
بعد اينطور مىگويد: «وَ لا يَفوتُنا انْ نُشيرَ الى انَّ الَّذى تَزَعَّمَ تِلْكَ الْحَرَكَةَ هُوَ حَفيدُ عَلِىِّ بْنِ ابى طالِبٍ الْمُسَمّى بِالْامامِ الصّادِق.» مىگويد: ما نبايد فراموش كنيم كه آن كسى كه اين حركت فكرى را در دنياى اسلام رهبرى كرد نواده علىّ بن ابى طالب است، همان كه به نام امام صادق معروف است «وَ هُوَ رَجُلٌ رَحْبُ افُقِ التَّفْكيرِ» و او مردى بود كه افق فكرش بسيار باز بود «بَعيدُ اغْوار الْعَقْلِ» عقل و فكرش بسيار عميق و دور بود «مُلِمٌّ كُلَّ الْمامٍ بِعُلومِ عَصْرِهِ» فوقالعاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.
بعد مىگويد: «وَ يُعْتَبَرُ فِى الْواقِعِ هُوَ اوَّلُ مَنْ اسَّسَ الْمَدارِسَ الْفَلْسَفِيَّةَ الْمَشْهورَةَ فِى الْاسْلامِ» و در حقيقت اول كسى كه مدارس عقلى را در دنياى اسلام تأسيس كرد او بود. «وَ لَمْ يَكُنْ يَحْضُرُ حَلْقَتَهُ الْعِلْمِيَّةَ أُولئِكَ الَّذينَ اصْبَحوا مُؤَسِّسِى الْمَذاهِبِ الْفِقْهِيَّةِ فَحَسْبُ بَلْ كانَ يَحْضُرُها طُلّابُ الْفَلْسَفَةِ وَ المُتَفَلْسِفونَ مِنْ انْحاءِ الْواسِعَة.» مىگويد: شاگردانش تنها فقهاى بزرگ مثل ابو حنيفه نبودند، طلاب علوم عقلى هم بودند.
احمد زكى صالح
در كتاب الامام الصادق آقاى مظفر، از احمد زكى صالح- كه از معاصرين است- در مجله «الرسالة المصرية» نقل مىكند كه نشاط علمى شيعه از تمام فرقه هاى اسلامى بيشتر بود. (مىخواهم بگويم كه معاصرين هم تا چه حد اعتراف مىكنند.) اين خودش يك مسألهاى است.
ايرانيها اين را به حساب خودشان مىگذارند، مىگويند اين نشاط ايرانى بود، در صورتى كه نشاط مربوط به شيعه بود و اكثريت شيعه هم آن وقت ايرانى نبودند و غير ايرانى بودند، كه اكنون وارد اين بحث نمىشويم.
اين مصرى مىگويد: «وَ مِنَ الْجَلِىِّ الْواضِحِ لَدَى كُلِّ مَنْ دَرَسَ عِلْمَ الْكَلامِ انَّ فِرَقَ الشِّيعَةِ كانَتْ انْشَطَ الْفِرَقِ الْاسْلامِيَّةِ حَرَكَةً» مىگويد هر كسى كه وارد باشد مىداند كه نشاط فرقههاى شيعه از همه بيشتر بود. «وَ كانَتْ اولى مَنْ اسَّسَ الْمَذاهِبَ الدِّينيَّةَ عَلى اسُسٍ فَلْسَفِيَّةٍ حَتّى انَّ الْبَعْضَ يَنْسُبُ الْفَلْسَفَةَ خاصَّةً لِعَلىِّ بْنِ ابى طالِبٍ» (و شيعه اولين مذهب اسلامى بود كه مسائل دينى را بر اساس فكرى و عقلى نهاد) و شيعه يعنى امام صادق.
بهترين دليل [بر اينكه در زمان امام صادق عليه السلام علوم عقلى نيز نضج گرفت] اين است كه در تمام كتب حديث اهل تسنن: صحيح بخارى، صحيح مسلم، جامع ترمذى، سنن ابى داوود و صحيح نَسائى، جز مسائل فرعى چيز ديگرى نيست: احكام وضو اين است، احكام نماز اين است، احكام روزه اين است، احكام حج اين است، احكام جهاد اين است؛ و يا سيره است، مثلًا پيغمبر در فلان سفر اينطور عمل كردند.
ولى شما به كتابهاى حديث شيعه كه وارد مىشويد مىبينيد اولين مبحث و اولين كتابش «كتاب العقل و الجهل» است. اصلًا اينجور مسائل در كتب اهل تسنن مطرح نبوده. البته نمىخواهم بگويم منشأ همه اينها امام صادق بود؛ ريشه اش امير المؤمنين است و ريشه ريشه اش خود پيغمبر است، ولى اينها اين مسير را ادامه دادند.
امام صادق بود كه چون در زمان خودش اين فرصت را پيدا كرد مواريث اجداد خودش را حفظ كرد و بر آن مواريث افزود. بعد از «كتاب العقل و الجهل» وارد «كتاب التوحيد» مىشويم.
ما مىبينيم صدها و بلكه هزارها بحث در باب توحيد و صفات خداوند و مسائل مربوط به شئون الهى و قضا و قدر الهى و جبر و اختيار و مسائل تعقلى در كتب حديث شيعه طرح است كه در كتب ديگر طرح نيست. اينها سبب شده كه گفته اند اولين كسى كه مدارس فلسفى را (مدارس عقلى را) در دنياى اسلام تأسيس كرد امام جعفر صادق بود.
جابر بن حيّان
مسألهاى است كه اخيراً كشف شده و آن اين است: مردى است در تاريخ اسلام به نام «جابر بن حيّان» كه احياناً به او «جابر بن حيّان صوفى» مىگويند؛ او هم يكى از عجايب است.
ابن النديم در الفهرست جابر بن حيّان را ياد كرده و در حدود صد و پنجاه كتاب به او نسبت مىدهد كه بيشتر این كتابها در علوم عقلى است، و به قول آن روز در كيمياست (در شيمى است)، در صنعت است، در خواص طبايع اشياء است، و امروز او را پدر شيمى دنيا مىنامند. ظاهراً ابن النّديم مىگويد او از شاگردان امام جعفر صادق است.
ابن خلّكان نيز كه او هم سنى است از جابر بن حيّان نام مىبرد و مىگويد:
كيمياوى و شيميدان و شاگرد امام صادق بود. و ديگران نيز همينطور نقل كردهاند. و اين علوم قبل از جابر بن حيّان هيچ سابقهاى در دنياى اسلام نداشته، يكدفعه مردى به نام «جابر بن حيّان» شاگرد امام صادق پيدا مىشود و اينهمه رساله در اين موضوعات مختلف مىنويسد كه بسيارى از آنها امروز ارزش علمى دارد.
راجع به جابر بن حيّان خيلى بحث كردهاند، مستشرقين معاصر خيلى بحث كرده اند، همين تقىزاده نيز خيلى بحث كرده است. البته هنوز خيلى مجهولات راجع به جابر بن حيّان هست كه كشف نشده است. حال، آنچه كه عجيب است اين است كه در كتب خود شيعه اسمى از اين آدم نيامده، يعنى در كتب رجال شيعه (ابن النّديم شايد شيعه باشد)، در كتب فقها و محدثين شيعه اسمى از اين آدم نيست. يك چنين شاگرد مبرّزى امام صادق داشته كه احدى نداشته است.
هشام بن الحكم
شاگرد ديگر امام هشام بن الحكم است. هشام بن الحكم يك اعجوبه است و بر تمام متكلمين زمان خودش برترى داشته و بر همه آنها پيروز بوده است. (من اينها را به شهادت كتب اهل تسنن عرض مىكنم). أبو الهذيل علّاف يك متكلم ايرانى فوقالعاده قويّى است.
شبلى نعمان در تاريخ علم كلام مىنويسد احدى نمىتوانست با أبو الهذيل مباحثه كند و او از تنها كسى كه مىترسيد هشام بن الحكم بود. نَظّام كه او را از نوابغ روزگار شمردهاند و نظرياتى داشته كه امروز با نظريات جديد منطبق است (مثلًا در باب رنگ و بو معتقد است كه رنگ و بو از جسم مستقل است، يعنى رنگ و بو آنطور كه خيال مىكردند عرضى است براى جسم، عرضى براى جسم نيست؛ مخصوصاً در باب بو معتقد است كه بو يك چيزى است كه در فضا پخش مىشود) شاگرد هشام بوده (و نوشتهاند كه اين رأى را از هشام بن الحكم گرفت) و هشام بن الحكم خودش شاگردى از شاگردان امام صادق است.
حال، شما از مجموع اينها ببينيد چه زمينهاى از نظر فرهنگى براى امام صادق فراهم بود و امام استفاده كرد، زمينهاى كه نه قبلش براى هيچ امامى فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد. به مقدار كمى براى حضرت رضا فراهم بود. براى حضرت موسى بن جعفر كه دوباره وضع خيلى بد شد و مسأله زندان و غيره پيش آمد.
ائمه ديگر نيز همه به همان جوانى جوانمرگ مىشدند؛ مسموم مىشدند و از دنيا مىرفتند. نمىگذاشتند اينها زنده بمانند و الّا وضع محيط به گونهاى بود كه تا حدى مساعد بود. ولى براى امام صادق هر دو جهت حاصل شد، هم عمر حضرت طولانى شد (در حدود هفتاد سال) و هم محيط و زمان مساعد بود.
حال آيا اين امر چقدر ثابت مىكند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سيد الشهداء؟ يعنى چه زمينه هايى براى امام صادق فراهم بود كه براى سيد الشهداء فراهم نبود؟ سيد الشهداء يا بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند آب و نانى بخورد و براى خدا عبادت كند و در واقع زندانى باشد، و يا كشته شود؛ ولى براى امام صادق اينجور نبود كه يا بايد كشته شود و يا در حال انزوا باشد، بلكه اينطور بود كه يا بايد كشته شود و يا از شرايط مساعد محيط حد اكثر بهرهبردارى را بكند.
ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند درك نمىكنيم.
اگر امام صادق نبود امام حسين نبود (همچنان كه اگر امام حسين نبود امام صادق نبود) يعنى اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام حسين هم روشن و ثابت نمىشد.
در عين حال امام صادق متعرض امر حكومت و خلافت نشد ولى همه مىدانند كه امام صادق با خلفا كنار هم نيامد، مبارزه مخفى مىكرد، نوعى جنگ سرد در ميان بود، معايب و مثالب و مظالم خلفا، همه به وسيله امام صادق در دنيا پخش شد،
و لهذا منصور تعبير عجيبى درباره ايشان دارد . مىگويد: «هذَا الشَّجى مُعْتَرِضٌ فِى الْحَلْقِ ...» جعفر بن محمد مثل يك استخوان است در گلوى من، نه مىتوانم بيرونش بياورم و نه مىتوانم فرويش ببرم؛ نه مىتوانم يك مدركى از او به دست آورم كلكش را بكنم و نه مىتوانم تحملش كنم،
چون واقعاً اطلاع دارم كه اين مكتب بىطرفى كه او انتخاب كرده عليه ماست، زيرا كسانى كه از اين مكتب به وجود مىآيند همهشان عليه ما هستند، ولى مدركى هم از او به دست نمىآورم. آرى، اين تعبير از منصور است: استخوانِ گير كرده در گلو، نه مىتوانم بيرونش بياورم و نه مىتوانم فرويش ببرم.
عوامل مؤثر در نشاط علمى زمان امام صادق عليه السلام
عرض كرديم در زمان امام صادق نشاط علمى فوقالعادهاى پيدا شد و همان نشاط علمى منشأ شد كه جنگ عقايد داغ گرديد و براى هر مسلمان پاك نهادى لازم بود كه در اين جنگ عقايد به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع كند. چه عواملى در اين نشاط علمى تأثير داشت؟
سه عامل مؤثر بود: عامل اول اين بود كه محيط آن روز اسلامى يك محيط صددرصد مذهبى بود و مردم تحت انگيزههاى مذهبى بودند.
تشويقهاى پيغمبر اكرم به علم، و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعلم و تفكر و تعقل، عامل اساسى اين نهضت و شور و نشاط بود.
عامل دوم اين بود كه نژادهاى مختلف وارد دنياى اسلام شده بودند كه اينها سابقه فكرى و علمى داشتند.
عامل سوم كه زمينه را مساعد مىكرد جهان وطنى اسلامى بود، يعنى اينكه اسلام با وطنهاى آب و خاكى مبارزه كرده بود و وطن را وطن اسلامى تعبير مىكرد كه هرجا اسلام هست آنجا وطن است و در نتيجه تعصبات نژادى تا حدود بسيار زيادى از ميان رفته بود به طورى كه نژادهاى مختلف با يكديگر همزيستى داشتند و احساس اخوّت و برادرى مىكردند.
مثلًا شاگرد، خراسانى بود و استاد مصرى، يا شاگرد مصرى بود و استاد خراسانى. حوزه درس تشكيل داده مىشد، آن كه به عنوان استاد نشسته بود مثلًا يك غلام بربرى بود مثل «نافع» يا «عِكرِمه» غلام عبد اللَّه بن عباس؛ يك غلام بربرى مىآمد مىنشست، بعد مىديد عراقى، سوريهاى، حجازى، مصرى، ايرانى و هندى پاى درس او شركت كردهاند. اين يك عامل بسيار بزرگى بوده براى اينكه زمينه اين جهش و جنبش را فراهم كند.
و از اين شايد بالاتر آن چيزى است كه امروز اسمش را «تسامح و تساهل دينى» اصطلاح كردهاند و مقصود همزيستى با غير مسلمانان است، مخصوصاً همزيستى با اهل كتاب؛ يعنى مسلمانان اهل كتاب را براى اينكه با آنها همزيستى كنند تحمل مىكردند و اين را بر خلاف اصول دينى خودشان نمىدانستند. و در آن زمان اهل كتاب اهل علم بودند.
اينها وارد جامعه اسلامى شدند و مسلمين مقدم اينها را گرامى شمردند و در همان عصر اول، معلومات اينها را از ايشان گرفتند و در عصر دوم، ديگر در رأس جامعه علمى، خود مسلمين قرار گرفتند. مسأله تسامح و تساهل با اهل كتاب نيز يك عامل فوقالعاده مهمى بوده است. البته خود اين هم ريشه حديثى دارد. ما احاديث زيادى در اين زمينه داريم.
حتى مرحوم مجلسى در بحار نقل مىكند- و در نهج البلاغه نيز هست- كه پيغمبر فرمود: «خُذُوا الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ مُشْرِكٍ» (حكمت يعنى سخن علمى صحيح) سخن علمى صحيح را فراگيريد و لو از مشرك. اين جمله معروف: «الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ يَأْخُذُها ايْنَما وَجَدَها» مضمونش همين است (در بعضى تعبيرها هست: وَ لَوْ مِنْ يَدِ مُشْرِكٍ) يعنى حكمت- كه قرآن مىگويد: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً»
و به معنى سخن علمى محكم، پابرجا، صحيح، معتبر و حرف درست است- گمشده مؤمن است. خيلى تعبير عالىاى است: «گمشده». اگر انسان چيزى داشته باشد كه مال خودش باشد و آن را گم كرده باشد چگونه هرجا مىرود دنبالش مىگردد؟! اگر شما يك انگشتر قيمتى داشته باشيد كه مورد علاقهتان باشد و گم شده باشد، هرجا كه احتمال مىدهيد مىرويد و تمام حواستان به اين است كه گوشه و كنار را نگاه كنيد ببينيد آيا مىتوانيد گمشدهتان را پيدا كنيد.
از بهترين و افتخارآميزترين تعبيرات اسلامى يكى همين است: حكمت گمشده مؤمن است، هرجا كه پيدايش كند مىگيرد و لو از دست يك مشرك؛ يعنى تو اگر مالت را، گمشدهات را در دست يك مشرك ببينى آيا مىگويى من كارى به آن ندارم، يا مىگويى اين مال من است؟ امير المؤمنين مىفرمايد: مؤمن علم را در دست مشرك عاريتى مىبيند و خودش را مالك اصلى، و مىگويد او شايسته آن نيست، آن كه شايسته آن است من هستم.
برخى مسأله تسامح و تساهل نسبت به اهل كتاب را به حساب خلفا گذاشته اند كه «سعه صدر خلفا ايجاب مىكرد كه در دربار آنها مسلمان و مسيحى و يهودى و مجوسى و غيره با همديگر بجوشند و از يكديگر استفاده كنند» ولى اين سعه صدر خلفا نبود، دستور خود پيغمبر بود.
حتى جرجى زيدان اين مسأله را به حساب سعه صدر خلفا مىگذارد. داستان سيد رضى را نقل مىكند كه سيد رضى- كه مردى است در رديف مراجع تقليد و مرد فوقالعادهاى است و برادر سيد مرتضى است- وقتى كه دانشمند معاصرش «ابو اسحاق صابى» وفات يافت قصيدهاى در مدح او گفت :
أَ رَأَيْتَ مَنْ حَمَلوا عَلَى الأَعْوادِ أَ رَأَيْتَ كَيْفَ خَبا ضِياءُ النّادى
«ديدى اين چه كسى بود كه روى اين چوبهاى تابوت حملش كردند؟! آيا فهميدى كه چراغ محفل ما خاموش شد؟! اين يك كوه بود كه فرو ريخت ...» برخى آمدند به او عيب گرفتند كه آيا يك سيد، اولاد پيغمبر، يك عالم بزرگ اسلامى، يك مرد كافر را اينطور مدح مىكند؟!
گفت: بله، «انَّما رَثَيْتُ عِلْمَهُ» من علمش را مرثيه گفتم، مرد عالمى بود، من او را به خاطر علمش مرثيه گفتم. (در اين زمان اگر كسى چنين كارى كند از شهر بيرونش مىكنند.)
جرجى زيدان بعد از آنكه اين داستان را نقل مىكند مىگويد:
ببينيد سعه صدر را، يك سيد اولاد پيغمبر مثل سيد رضى با اينهمه عظمت روحى و اين مقام شامخ سيادت و علمى [يك كافر را چنين مدح مىكند.] بعد مىگويد «همه اينها ريشهاش از دربار خلفا بود كه اينها مردمانى واسع الصدر بودند.» اين به دربار خلفا مربوط نيست.
سيد رضى شاگرد على بن ابى طالب است كه نهج البلاغه را جمع كرده. او از همه مردم به دستور جدش پيغمبر و على بن ابى طالب آشناتر است كه مىگويد حكمت و علم در هر جا كه باشد محترم است.
اينها عواملى بود كه اين شور و نشاط علمى را به وجود آورد و قهراً اين زمينه را براى امام صادق فراهم كرد.
پس در واقع بحث ما اين شد كه براى امام صادق اگر چه زمينه براى زعامت فراهم نشد و اگر فراهم مىشد مسلّم آن زمينه از همه زمينه ها بهتر بود، ولى يك زمينه ديگرى فراهم بود و حضرت از آن زمينه استفاده كرد به طورى كه تحقيقاً مىتوان گفت حركتهاى علمى دنياى اسلام اعمّ از شيعه و سنى مربوط به امام صادق است.
حوزه هاى شيعه كه خيلى واضح است، حوزه هاى سنى هم مولود امام صادق است، به جهت اينكه رأس و رئيس حوزههاى سنى «جامع ازهر» است كه از هزار سال پيش تشكيل شده و جامع ازهر را هم شيعيان فاطمى تشكيل دادند، و تمام حوزههاى ديگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است، و همه اينها مولود همين استفادهاى است كه امام صادق از وضع زمان خودش كرده است.
اين مطلب لااقل به صورت يك مسأله مطرح است كه آيا براى امام صادق بهتر بود اين زمينه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم كشته شود؟ يا اينكه از اين زمينه عالى استفاده كند؟ اسلام كه تنها مبارزه با ظلم نيست، اسلام چيزهاى ديگر هم هست.
بنابراين من اين مطلب را فقط به عنوان يك زمينه و يك تفاوت عصر امام صادق با عصرهاى ديگر عرض كردم كه اگر امام صادق از اين زمينه استفاده نمىكرد جاى اين سؤال بود كه اگر ائمه حكومت و خلافت مىخواستند مگر جز براى اين مىخواستند كه اسلام را نشر دهند؟ چرا از اين زمينه مساعد استفاده نكردند و باز خودشان را به كشتن دادند؟
جوابش اين است كه در وقتى كه زمينه، مساعد بود چنين نبود كه زمينه مساعد را از دست بدهند. براى حضرت رضا هم يك فرصت مناسب همين بود كه در مجلس مأمون راه يافت و از آن مجلس صداى خودش را بلند كرد. شايد حضرت رضا دو سال بيشتر نزد مأمون نبود، ولى آنچه كه از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مأمون نقل شده از بقيه مدت عمر حضرت نقل نشده است.
و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهري
مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى ؛ ج18 ؛ ص69-83-با تلخیص و ویرایش جزئی -