مصعب بن عمیر: تفاوت میان نسخه‌ها

۳ بایت اضافه‌شده ،  ‏۵ دسامبر ۲۰۲۲
جز
تمیزکاری
جز (جایگزینی متن - '=پانویس=↵{{پانویس|2}}↵↵[[رده:' به '== پانویس == {{پانویس}} [[رده:')
جز (تمیزکاری)
خط ۳۷: خط ۳۷:


گفته‌اند وقتی اشراف مکه دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام می‌پیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چاره‌ای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی می‌دانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد.  
گفته‌اند وقتی اشراف مکه دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام می‌پیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چاره‌ای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی می‌دانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد.  
روزی [[ابوسفیان]]، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشست‌های [[کفار]] وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. [[عتبه]] دلیل ناراحتی اش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که درباره محمد و یارانش چه تصمیمی گرفته‌ایم. » ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «[[عثمان بن طلحه]] خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است».  
روزی [[ابوسفیان]]، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشست‌های [[کفار]] وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. [[عتبه]] دلیل ناراحتی اش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که درباره محمد و یارانش چه تصمیمی گرفته‌ایم.» ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «[[عثمان بن طلحه]] خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است».  


ابوجهل از شنیدن این خبر شگفت زده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه درباره محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال، بیشترین افرادی که به او می‌پیوستند، برده‌ها و انسان‌های فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف قریش را پیرو خود می‌سازد. دیگر نمی‌توان این مسئله را تحمل کرد». می‌گویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا(ص) جلوگیری کنند:  
ابوجهل از شنیدن این خبر شگفت زده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه درباره محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال، بیشترین افرادی که به او می‌پیوستند، برده‌ها و انسان‌های فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف قریش را پیرو خود می‌سازد. دیگر نمی‌توان این مسئله را تحمل کرد». می‌گویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا(ص) جلوگیری کنند:  


*نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد(ص) شود.  
* نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد(ص) شود.  
*دوم اینکه اگر پدر مصعب این کار را نکرد، خودشان مصعب را بکشند تا برای دیگر جوانان عبرت شود.  
* دوم اینکه اگر پدر مصعب این کار را نکرد، خودشان مصعب را بکشند تا برای دیگر جوانان عبرت شود.  
*سوم اینکه تدبیری بیندیشند که رسول خدا(ص) نتواند در مکه به تبلیغات خود ادامه دهد؛ هر چند لازمه چنین کاری قتل او باشد.  
* سوم اینکه تدبیری بیندیشند که رسول خدا(ص) نتواند در مکه به تبلیغات خود ادامه دهد؛ هر چند لازمه چنین کاری قتل او باشد.  


آورده‌اند چند تن از بزرگان [[مشرک]] به خانه عُمیر، پدر مصعب رفتند. [[ابوجهل]] فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بی احترامی می‌کند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند. » عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما می‌خواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ماست».  
آورده‌اند چند تن از بزرگان [[مشرک]] به خانه عُمیر، پدر مصعب رفتند. [[ابوجهل]] فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بی احترامی می‌کند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند.» عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما می‌خواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ماست».  


=زندانی کردن مصعب=
=زندانی کردن مصعب=
خط ۷۶: خط ۷۶:
آورده‌اند، روزی رسول خدا(ص) با یارانش در مجلسی نشسته بودند. ناگهان مصعب، که لباس‌های نامناسبی بر تن داشت، به مجلس وارد شد. اصحاب وقتی وضع آشفته او را دیدند و گذشته‌اش را به یاد آوردند که روزی با لباس‌های زیبایش آراسته‌ترین جوان مکه بود، از ناراحتی سرهایشان را به زیر انداختند تا مصعب احساس شرمندگی نکند. رسول خدا(ص) با آغوش باز از او استقبال کرد و به وی بسیار احترام گذاشت. آن گاه به [[اصحاب]] فرمود: «نگاه کنید به کسی که خداوند دلش را نورانی ساخته است. من خود دیدم که مصعب روزی پیراهنی را به دویست درهم خرید و پوشید، ولی امروز برای برگزیدن محبت خدا و رسولش، از آن وضع چشم پوشیده است. زمانی در مکه هیچ جوانی مانند او در رفاه و آسایش غرق نبود، ولی امروز به جرم خداپرستی این گونه در تنگنا قرار گرفته است<ref>عدنان الطویل، مصعب بن عمیر، ص34؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص 368.</ref>».  
آورده‌اند، روزی رسول خدا(ص) با یارانش در مجلسی نشسته بودند. ناگهان مصعب، که لباس‌های نامناسبی بر تن داشت، به مجلس وارد شد. اصحاب وقتی وضع آشفته او را دیدند و گذشته‌اش را به یاد آوردند که روزی با لباس‌های زیبایش آراسته‌ترین جوان مکه بود، از ناراحتی سرهایشان را به زیر انداختند تا مصعب احساس شرمندگی نکند. رسول خدا(ص) با آغوش باز از او استقبال کرد و به وی بسیار احترام گذاشت. آن گاه به [[اصحاب]] فرمود: «نگاه کنید به کسی که خداوند دلش را نورانی ساخته است. من خود دیدم که مصعب روزی پیراهنی را به دویست درهم خرید و پوشید، ولی امروز برای برگزیدن محبت خدا و رسولش، از آن وضع چشم پوشیده است. زمانی در مکه هیچ جوانی مانند او در رفاه و آسایش غرق نبود، ولی امروز به جرم خداپرستی این گونه در تنگنا قرار گرفته است<ref>عدنان الطویل، مصعب بن عمیر، ص34؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص 368.</ref>».  


از [[امیرمؤمنان]]، [[علی(ع)]] نقل شده است: وقتی پیامبر وضع ظاهری نامناسب مصعب را دید، سخت اندوهگین شد و گریست و به اصحاب فرمود: «جرم این مرد چیست؟ او روزی در اوج ناز و نعمت بود، ولی اکنون چون به دین خدا گرویده است، این گونه وی را در سختی و تنگنا قرار داده‌اند<ref>همان.</ref>. »  
از [[امیرمؤمنان]]، [[علی(ع)]] نقل شده است: وقتی پیامبر وضع ظاهری نامناسب مصعب را دید، سخت اندوهگین شد و گریست و به اصحاب فرمود: «جرم این مرد چیست؟ او روزی در اوج ناز و نعمت بود، ولی اکنون چون به دین خدا گرویده است، این گونه وی را در سختی و تنگنا قرار داده‌اند<ref>همان.</ref>.»  


بارها اصحاب رسول خدا (ص) شنیده بودند که آن حضرت درباره مصعب فرمود: «در مکه جوانی را ندیدم که خوش لباس‌تر و ثروتمندتر از مصعب بن عمیر باشد<ref>محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص 82.</ref>». سعدبن ابی وقاص نیز در این باره می‌گوید: «ما مردمی بودیم که زندگی خوبی نداشتیم و چون مسلمان شدیم، با سختی و تنگناهایی روبه رو شدیم و صبر پیشه ساختیم و تحمل آن چندان بر ما دشوار نبود. اما مصعب بن عمیر روزی از بهترین زندگی اشرافی برخوردار بود. روزی وی را دیدیم که جامه‌ای بسیار نامناسب به تن کرده بود و با پوست، سوراخ‌های آن را وصله کرده و بدنش بر اثر گرما، مانند مار پوست انداخته بود<ref>عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج4، ص 369.</ref>». وقتی چشم رسول خدا(ص) به سر و وضع مصعب افتاد، با اندوه بسیار فرمود: «این جوان را در مکه دیدم که از همه جنبه‌های زندگی در رفاه بود و هیچ کس در برخورداری از تجملات زندگی به پایش نمی‌رسید، ولی او از همه آن امکانات برای خدا و دوستی رسولش دست شست<ref>محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص 82.</ref>».  
بارها اصحاب رسول خدا (ص) شنیده بودند که آن حضرت درباره مصعب فرمود: «در مکه جوانی را ندیدم که خوش لباس‌تر و ثروتمندتر از مصعب بن عمیر باشد<ref>محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص 82.</ref>». سعدبن ابی وقاص نیز در این باره می‌گوید: «ما مردمی بودیم که زندگی خوبی نداشتیم و چون مسلمان شدیم، با سختی و تنگناهایی روبه رو شدیم و صبر پیشه ساختیم و تحمل آن چندان بر ما دشوار نبود. اما مصعب بن عمیر روزی از بهترین زندگی اشرافی برخوردار بود. روزی وی را دیدیم که جامه‌ای بسیار نامناسب به تن کرده بود و با پوست، سوراخ‌های آن را وصله کرده و بدنش بر اثر گرما، مانند مار پوست انداخته بود<ref>عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج4، ص 369.</ref>». وقتی چشم رسول خدا(ص) به سر و وضع مصعب افتاد، با اندوه بسیار فرمود: «این جوان را در مکه دیدم که از همه جنبه‌های زندگی در رفاه بود و هیچ کس در برخورداری از تجملات زندگی به پایش نمی‌رسید، ولی او از همه آن امکانات برای خدا و دوستی رسولش دست شست<ref>محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص 82.</ref>».  
خط ۸۴: خط ۸۴:
می گویند روزی مصعب بن عمیر به همراه [[اسعدبن زراره]] به خانه [[سعدبن معاذ]]، بزرگ [[قبیله‌ی اوس|قبیله اوس]] رفت تا وی را به اسلام دعوت کند. مسلمانان نیز برای شنیدن آیه‌های قرآن به خانه سعد آمدند. سعد به اسید بن حضیر، یکی از بزرگان قبیله اوس گفت: «زود این دو تن را که برای گمراه کردن افراد ضعیف به خانه ما آمده‌اند، گوشمالی بده و از خانه بیرون کن. اگر سعدبن زراره خاله زاده من نبود، خودم این کار را انجام می‌دادم». [[اسیدبن حضیر]] سلاحی داشت و به سوی آنان رفت. هنگامی که اسید نزدیک شد، اسعد بن مصعب گفت: «این مرد (اسید) بزرگ قوم خود است. شاید بتوانی او را مسلمان سازی». مصعب گفت: «اگر بنشیند تا چند جمله با وی سخن گویم، امید است [[اسلام]] را بپذیرد». اسید در برابر آنان ایستاد و ناسزاگویی را آغاز کرد و گفت: «آمده اید افراد نادان ما را گمراه سازید؟ اگر جان خویش را دوست دارید، برخیزید و از حریم و خانه ما خارج شوید». مصعب با آرامش و شهامت گفت: «خواهش من این است که بنشینید و سخن مرا بشنوید. اگر سخنان من شما را خوش آمد، بپذیرید و چنانچه خوشایندتان نبود، به آنها توجه نکنید». آن گاه این مبلّغ جوان و رشید و سخنران توانا، اسلام را در چند جمله معرفی کرد. سپس آیه‌هایی را از قرآن خواند. این آیه‌ها، چنان بر اسید تأثیر گذاشت که بی درنگ، خطاب به مصعب گفت: «چه سخنان زیبا و نیکویی است». آن گاه پرسید: «اگر کسی بخواهد این دین را بپذیرد، باید چه کند؟»
می گویند روزی مصعب بن عمیر به همراه [[اسعدبن زراره]] به خانه [[سعدبن معاذ]]، بزرگ [[قبیله‌ی اوس|قبیله اوس]] رفت تا وی را به اسلام دعوت کند. مسلمانان نیز برای شنیدن آیه‌های قرآن به خانه سعد آمدند. سعد به اسید بن حضیر، یکی از بزرگان قبیله اوس گفت: «زود این دو تن را که برای گمراه کردن افراد ضعیف به خانه ما آمده‌اند، گوشمالی بده و از خانه بیرون کن. اگر سعدبن زراره خاله زاده من نبود، خودم این کار را انجام می‌دادم». [[اسیدبن حضیر]] سلاحی داشت و به سوی آنان رفت. هنگامی که اسید نزدیک شد، اسعد بن مصعب گفت: «این مرد (اسید) بزرگ قوم خود است. شاید بتوانی او را مسلمان سازی». مصعب گفت: «اگر بنشیند تا چند جمله با وی سخن گویم، امید است [[اسلام]] را بپذیرد». اسید در برابر آنان ایستاد و ناسزاگویی را آغاز کرد و گفت: «آمده اید افراد نادان ما را گمراه سازید؟ اگر جان خویش را دوست دارید، برخیزید و از حریم و خانه ما خارج شوید». مصعب با آرامش و شهامت گفت: «خواهش من این است که بنشینید و سخن مرا بشنوید. اگر سخنان من شما را خوش آمد، بپذیرید و چنانچه خوشایندتان نبود، به آنها توجه نکنید». آن گاه این مبلّغ جوان و رشید و سخنران توانا، اسلام را در چند جمله معرفی کرد. سپس آیه‌هایی را از قرآن خواند. این آیه‌ها، چنان بر اسید تأثیر گذاشت که بی درنگ، خطاب به مصعب گفت: «چه سخنان زیبا و نیکویی است». آن گاه پرسید: «اگر کسی بخواهد این دین را بپذیرد، باید چه کند؟»


مصعب گفت: «نخست باید [[غسل]] کرده، لباس‌هایت را پاکیزه کنی. آن گاه به یگانگی خداوند گواهی دهی و دو رکعت [[نماز]] بگزاری». اسید این کارها را انجام داد. آن گاه به سوی سعد رفت و وی را از ماجرا آگاه کرد. سعد برآشفت. شمشیرش را از نیام کشید و در برابر مصعب ایستاد و به ایشان ناسزا گفت. مصعب از همان شیوه‌ای که بر اسید تأثیر گذاشته بود، برای هدایت سعد نیز بهره جست. [[سعد بن معاذ]] نیز دل باخته و شیفته سخنان مصعب شد و آیه‌های قرآن بر دلش اثر گذاشت؛ به گونه‌ای که همان جا اسلام آورد. سپس نزد قبیله‌اش بازگشت و به آنان گفت: «ای فرزندان عبدالأشهل! عقیده شما درباره من چیست؟» آنان در پاسخ وی گفتند: «تو بزرگ ما هستی. تدبیر و دانشت از همه بیشتر و نیکوتر است». سعد گفت: «پس بدانید، تا هنگامی که همه شما زنان و مردان مسلمان نشده اید، حق سخن گفتن با مرا ندارید». هنوز روز به پایان نرسیده بود که همه مردان و زنان قبیله بنی عبدالأشهل مسلمان شدند. به تدریج، افراد برجسته و بزرگ [[قبیله‌ی خزرج|قبیله خزرج]] نیز مسلمان شدند<ref>همان، ص 103.</ref>.
مصعب گفت: «نخست باید [[غسل]] کرده، لباس‌هایت را پاکیزه کنی. آن گاه به یگانگی خداوند گواهی دهی و دو رکعت [[نماز]] بگزاری». اسید این کارها را انجام داد. آن گاه به سوی سعد رفت و وی را از ماجرا آگاه کرد. سعد برآشفت. شمشیرش را از نیام کشید و در برابر مصعب ایستاد و به ایشان ناسزا گفت. مصعب از همان شیوه‌ای که بر اسید تأثیر گذاشته بود، برای هدایت سعد نیز بهره جست. [[سعد بن معاذ]] نیز دل باخته و شیفته سخنان مصعب شد و آیه‌های قرآن بر دلش اثر گذاشت؛ به گونه‌ای که همان جا اسلام آورد. سپس نزد قبیله‌اش بازگشت و به آنان گفت: «ای فرزندان عبدالأشهل! عقیده شما درباره من چیست؟» آنان در پاسخ وی گفتند: «تو بزرگ ما هستی. تدبیر و دانشت از همه بیشتر و نیکوتر است». سعد گفت: «پس بدانید، تا هنگامی که همه شما زنان و مردان مسلمان نشده اید، حق سخن گفتن با مرا ندارید». هنوز روز به پایان نرسیده بود که همه مردان و زنان قبیله بنی عبدالأشهل مسلمان شدند. به تدریج، افراد برجسته و بزرگ [[قبیله‌ی خزرج|قبیله خزرج]] نیز مسلمان شدند<ref>همان، ص 103.</ref>.  


=مصعب؛ نخستین امام جمعه=
=مصعب؛ نخستین امام جمعه=


پس از آنکه با کوشش‌های صادقانه نخستین مبلّغ اسلام، جمعیت بسیاری از مردم [[یثرب]] به اسلام گرویدند، مصعب به رسول خدا(ص) نامه نوشت تا آن حضرت اجازه دهد مسلمانان یثرب به طور رسمی برای خود انجمن و تشکیلاتی داشته باشند. پیامبر اکرم(ص) با این درخواست مصعب موافقت کرد. پس از موافقت پیامبر، مصعب و تازه مسلمانان در منزل [[سعدبن خیثمه]] گرد آمدند و در روز جمعه، نخستین [[نماز جمعه]] را برگزار کردند. مصعب خود امامت نماز را بر دوش گرفت. این در حالی بود که هنوز سوره جمعه نازل نشده بود. این نخستین اجتماع مسلمانان در شهر یثرب بود. سعدبن خیثمه به شکرانه اینکه مراسم عبادی نماز جمعه در منزلش برگزار شده بود، گوسفندی را قربانی و نمازگزاران را اطعام کرد<ref>همان، ص 83.</ref>.
پس از آنکه با کوشش‌های صادقانه نخستین مبلّغ اسلام، جمعیت بسیاری از مردم [[یثرب]] به اسلام گرویدند، مصعب به رسول خدا(ص) نامه نوشت تا آن حضرت اجازه دهد مسلمانان یثرب به طور رسمی برای خود انجمن و تشکیلاتی داشته باشند. پیامبر اکرم(ص) با این درخواست مصعب موافقت کرد. پس از موافقت پیامبر، مصعب و تازه مسلمانان در منزل [[سعدبن خیثمه]] گرد آمدند و در روز جمعه، نخستین [[نماز جمعه]] را برگزار کردند. مصعب خود امامت نماز را بر دوش گرفت. این در حالی بود که هنوز سوره جمعه نازل نشده بود. این نخستین اجتماع مسلمانان در شهر یثرب بود. سعدبن خیثمه به شکرانه اینکه مراسم عبادی نماز جمعه در منزلش برگزار شده بود، گوسفندی را قربانی و نمازگزاران را اطعام کرد<ref>همان، ص 83.</ref>.  


=بازگشت مصعب به مکه=
=بازگشت مصعب به مکه=
خط ۹۵: خط ۹۵:
این بیعت مفادی در برداشت که عبارت اند از:
این بیعت مفادی در برداشت که عبارت اند از:


#در سختی و آسانی و در شادی و غم به رهنمودهای پیامبر خدا گوش دهند و از ایشان حمایت کنند؛
# در سختی و آسانی و در شادی و غم به رهنمودهای پیامبر خدا گوش دهند و از ایشان حمایت کنند؛
#همواره رسول خدا (ص) را بر خود مقدم دارند؛
# همواره رسول خدا (ص) را بر خود مقدم دارند؛
#با کسانی که پیامبر خدا آنان را به انجام کاری مأمور می‌کند، مخالفت نکنند؛
# با کسانی که پیامبر خدا آنان را به انجام کاری مأمور می‌کند، مخالفت نکنند؛
#هر جا که باشند، حق بگویند؛
# هر جا که باشند، حق بگویند؛
#در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای هراس به دل راه ندهند.  
# در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای هراس به دل راه ندهند.  


اوضاع یثرب و پیشرفت اسلام را در آنجا به رسول خدا(ص) گزارش کرد. پیامبر از شنیدن موفقیت‌های مصعب در دعوت مردم به اسلام خشنود شد. مصعب ماه ذی حجه، [[محرم]] و [[ماه صفر]] را در مکه ماند و در نخستین روز از [[ماه ربیع الاول]]، دوازده روز پیش از پیامبر، به مدینه هجرت کرد<ref>همان، ص 83.</ref>.  
اوضاع یثرب و پیشرفت اسلام را در آنجا به رسول خدا(ص) گزارش کرد. پیامبر از شنیدن موفقیت‌های مصعب در دعوت مردم به اسلام خشنود شد. مصعب ماه ذی حجه، [[محرم]] و [[ماه صفر]] را در مکه ماند و در نخستین روز از [[ماه ربیع الاول]]، دوازده روز پیش از پیامبر، به مدینه هجرت کرد<ref>همان، ص 83.</ref>.  
۴٬۹۳۳

ویرایش