اقبال لاهوری و احیای فکر دینی

از ویکی‌وحدت

متن ذیل بخشی از سخنرانی شهید مطهری است که در مورد اقبال لاهوری و احیای فکر دینی ایراد گردیده است. از منظر اقبال علت اصلی انحطاط مسلمانان این است که فکر دینی در میان آنان مرده است و تا زمانی که تحولی در احیای آن صورت نگیرد نمی‌توان شاهد تجدید حیاتی برتر در جوامع اسلامی بود. شهید مطهری در این سخنرانی به تبیین دیدگاه اقبال در این زمینه پرداخته است.

اقبال و احیای فکر دینی‏

از این مرد کتابی چاپ شده است که مجموعه‏ای است از هفت کنفرانس او در پاکستان که ظاهراً در محیط‌های دانشگاهی ایراد شده است، چون سطح این کنفرانس‌ها آن‏قدر عالی است که بعید به نظر می‌رسد که در مجامع عمومی ایراد شده باشد. قطعاً اینها در مجامع علمی ایراد شده است. همه اینها تحت همین عنوان است.

البته هر کنفرانسی خودش یک عنوان مستقل دارد، یکی تحت عنوان «تجربه دینی»، دیگری تحت عنوان «محک‌های فلسفی در تجربه دینی»، دیگری تحت عنوان «آزادی و جاودانی منِ بشری» و یکی تحت عنوان «روح فرهنگ و تمدن اسلامی» و یکی تحت عنوان «اصل حرکت در اسلام» و یکی دیگر در موضوع «آیا دین ممکن است؟» که این تیتر را می‌گویند اقتباسی است که از کانت کرده است، و بالاخره یک کنفرانس تحت عنوان «تصور خدا و معنی نیایش». به هر حال همه اینها را این مرد تحت عنوان «احیای فکر دینی» ایراد کرده است

من نمی‌خواهم ادعا کنم که تمام حرف‌هایی که او در این موضوع بسیار بزرگ گفته است بی‌‏انتقاد است، و یا تمام حرف‌ها همان است که این مرد آنها را ایراد کرده است، ولی از باب اینکه این موضوع را او عنوان کرده و در حدودی که یک نفر مفکّر می‌تواند در این موضوعات بحث کند بحث کرده است، بسیار بسیار شایسته تقدیر و تمجید و تبجیل است.

من امروز باید قسمت بیشتر حرف خودم را در اطراف حرف‌های او قرار بدهم... ولی ابتدائاً می‌خواهم آن نقاط برجسته افکار او را به اطلاع شما برسانم:

اقبال مردی است اروپارفته و اروپاشناخته، مردی است که از تحصیلات جدید بهره بسیار عالی داشته است، مردی است که دنیای اروپا او را به عنوان یک متفکر و دانشمند و صاحب‏نظر می‌شناسد. او کسی نیست که در گوشه هند منزوی شده و از دور شبحی از اروپا در نظرش مجسّم شده باشد و بعد بخواهد انتقاداتی بکند.

او اروپا را از نزدیک دیده و شناخته و تجزیه و تحلیل کرده است. به علم جدید هم بسیار علاقه‏مند است و جوانان مسلمان را تشویق می‌کند که علوم جدید را بیاموزند. او کسی نیست که با علوم جدید مخالف باشد یا مسلمین را پرهیز بدهد که علوم جدید را نیاموزید.

با همه این حرف‌ها که مردی است که تحصیلات عالیه خودش را در اروپا کرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جدید فوق‏العاده واقف و معترف است، در عین حال اولین چیزی که در گفتار این مرد جلب توجه می‌کند و آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بیان کرده است این است که آن چیزی را که امروز «تمدن اروپایی» می‌نامند- یعنی مجموع شئون زندگی اروپایی، ایده‌‏آلهایی که تمدن امروز اروپایی به بشر می‌دهد، راه و رسمی که به بشر می‌آموزد، اخلاق و عادات و بالاخره مسیری که اروپای امروز دارد- نه تنها یک چیز خوبی نمی‌داند بلکه یک امر بسیار بسیار خطرناکی، هم برای بشریت و هم برای خود مردم اروپا می‌داند؛

یعنی اقبال اروپا رفته و اروپاشناخته، آینده تمدن اروپا را بسیار شوم و خطرناک می‌داند و این قسمت‌ها را در کلمات خودش زیاد گنجانده است و من مایل هستم آن قسمت‌ها را که از نوشته‏های خود اقبال یادداشت کرده‏ام برای شما بخوانم تا ببینید این مرد چه نظری راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اینکه به علم اروپایی خوشبین است، به تمدن اروپایی تا چه حدود بدبین است و تا چه اندازه مشرق‏ زمینی‌‏ها و مخصوصاً مسلمین را پرهیز می‌دهد که تحت تأثیر تمدن اروپا قرار نگیرند.

از جمله در کلمات خودش چنین می‌گوید: آنها که چشمشان از تقلید و بردگی کور شده است نمی‌توانند حقایق بی‌‏پرده را درک کنند. این فرهنگ و تمدن نیم‏مرده اروپایی چگونه می‌تواند کشورهای ایران و عرب را حیات نوین بخشد هنگامی که خود به لب گور رسیده است

همچنین می‌گوید: برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید، سرعت عظیمی است که جهان اسلام با آن سرعت از لحاظ روحی در حال حرکت به طرف مغرب‌‏زمین است. می‌گوید برجسته‏ترین نمود تاریخ جدید این کشورها این است که به سرعت به سوی مغرب‌‏زمین حرکت می‌کنند. بعد برای اینکه میان علم و تمدن مغرب‌‏زمین تفکیک کند

می‌گوید: و در این حرکت هیچ چیز نادرست و باطل نیست چه، فرهنگ اروپایی از جنبه عقلانی آن (یعنی فقط از جنبه علمی و فکری) گسترشی از بعضی مهم‏ترین مراحل فرهنگ اسلامی است.

یعنی اگر ما تنها جنبه فکری و علمی اروپا را در نظر بگیریم هرچه به آن سو برویم برای ما خطر ندارد چون علم، علم است و علم اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامی است. فرهنگ اروپا به معنی علم اروپا دنباله فرهنگ اسلامی است. ترس ما تنها از این است که ظاهر خیره‏کننده فرهنگ اروپایی از حرکت ما جلوگیری کند و از رسیدن به ماهیت واقعی آن فرهنگ عاجز بمانیم.

می‌گوید آنچه من می‌ترسم این است که ما این ظاهر را ببینیم، صنعت و علوم طبیعی را ببینیم، اما آن باطنی که بشر را به سوی آن سوق می‌دهد نبینیم، نتوانیم تجزیه و تحلیل کنیم.

در جای دیگر کتاب خودش می‌گوید عقل به تنهایی قادر نیست که بشر را نجات بدهد و بزرگ‌ترین عیب فرهنگ اروپا این است که می‌خواهد با عقل به تنهایی (بدون اینکه با روح، با وجدان، با ایمان پیوندی داشته باشد، فقط با نیروی عقل) کشتی بشریت را از مهلکه نجات بدهد.

می‌گوید: مثالیگری اروپا هرگز به صورت عامل زنده‏ای در حیات آن در نیامده است. مثالیگری اروپا یعنی ایده‏آلیسم اروپا، کمال مطلوب‏هایی که فرهنگ اروپایی به بشر می‌دهد، مسلکهایی که به وجود می‌آورد، ایسم‏هایی که به وجود می‌آورد و خیال می‌کند ملحق شدن به این ایسم‏ها بشر را می‌تواند نجات بدهد.

می‌گوید این ایسم‏ها واقعاً نتوانسته است ماهیت اروپایی را عوض کند، انسانیش کند، و از مرحله لفظ و زبان جلو نیامده است. به عبارت ساده‏تر، اروپایی و اروپا زیاد از احسان و انساندوستی در کلام و نوشته و اعلامیه‏های خودش دم می‌زند ولی چون اینها فقط از فکر و عقلش سرچشمه می‌گیرد و نه از روحش، لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است. اروپایی می‌گوید انسان، ولی عملًا انساندوست نیست. اروپایی می‌گوید حقوق بشر، ولی عملًا و واقعاً احترامی برای بشر و حقوق بشر قائل نیست. اروپایی روی فرهنگ ایسم‏های خودش می‌گوید آزادی، ولی واقعاً در عمق روح خودش به آزادی ایمان ندارد.

می‌گوید مساوات و عدالت، ولی در عمق وجدان خودش به عدالت و مساوات پایبند نیست. اقبال می‌گوید: نتیجه آن پیدایش «منِ» سرگردانی است (یعنی روح سرگردانی است) که در میان دموکراسیهای ناسازگار با یکدیگر به جستجوی خود می‌پردازد که کار آنها منحصراً بهره‏کشی از درویشان به سود توانگران است. این‏همه که دم از عدالت زده است، تمام ایسم‏های ضد و نقیض که در اروپا پیدا شده، نتیجه نهایی آنها چیست؟ بهره‏کشی از درویشان به سود توانگران.

بعد می‌گوید: سخن مرا باور کنید که اروپای امروز بزرگ‌ترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت است

. این یک نکته در روح آقای اقبال که آن را زیاد تبلیغ می‌کند و علاقه‏مند است مسلمانان، مخصوصاً جوانان مسلمان، آن کسانی که کم و بیش با ظاهر فرهنگ غربی آشنا هستند، به این نکته از این مرد خبیر آگاه مطلع، آگاه شوند

. نکته دومی که این مرد روی آن بسیار اصرار دارد این است که آن نقصی که در فرهنگ و تمدن اروپایی امروز وجود دارد، در فرهنگ و تمدن اصیل اسلامی وجود ندارد؛ آن انتقادهای اصیل و اساسی که بر فرهنگ اروپا که فرهنگ مادی محض است وارد است، بر فرهنگ اسلامی وارد نیست. لهذا در قسمت دیگر کلام خودش کوشش می‌کند که پایه‏های اساسی فرهنگ اسلامی و مزایای فرهنگ و تمدن اسلامی را معرفی کند که من باز قسمتی از آنها را برای شما می‌خوانم تا بعد وارد مسئله احیای فکر دینی شوم. در آن قسمت از سخنان خودش این‏جور می‌گوید

مسلمانان، مالک اندیشه‏ها و کمال مطلوب‏های نهایی مطلق مبتنی بر وحیی می‌باشند که چون از درونی‏ترین ژرفنای زندگی بیان می‌شود، به ظاهری بودن آن رنگ باطنی می‌دهد. برای فرد مسلمان شالوده روحانی زندگی امری اعتقادی است و برای دفاع از این اعتقاد به آسانی جان خود را فدا می‌کند.

خلاصه حرفش را برایتان توضیح بدهم، می‌گوید: اسلام آنچه را که برای بشر پیشنهاد می‌کند، چون پشتوانه‏اش ایمان مذهبی است و از وحی سرچشمه گرفته است، می‌تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد، همین‏طوری که نشان داده است و نشان می‌دهد که حتی در عصر حاضر چنین قدرتی را دارد. پس اگر اسلام مثلًا حرّیت و آزادی را پیشنهاد می‌کند، اگر عدالت یا انساندوستی را پیشنهاد می‌کند، اگر حقوق بشر را پیشنهاد می‌کند، پیشنهادهایی است که در روح بشر ضمانت اجرایی دارد. ولی آنچه اروپا می‌گوید، پیشنهادهایی است که ضمانت اجرایی ندارد.

بشریت امروز به سه چیز نیازمند است

می‌گوید بشریت امروز به سه چیز نیازمند است:

1. تعبیری روحانی از جهان.

یعنی اولین چیزی که بشر به آن نیازمند است این است که جهان تفسیری روحانی و معنوی بشود نه تفسیری مادی. اولین چیزی که بشر را سرگردان کرده است و به موجب آن هیچ فکر و عقیده‏ای به صورت ایمان واقعی در بشر به وجود نمی‌آید، ماتریالیسم و مادیگری است، تفسیر جهان است به صورت مادی که جهان هرچه هست مادیات است، جهان کور و کر است، جهان بی‌‏شعور است، احمق و ابله است، جهان هدف سرش نمی‌شود، جهان حق و باطل نمی‌فهمد، جهان درست و نادرست نمی‌فهمد، در جهان حق و باطل با یک مقیاس سنجیده می‌شود، هیچ چیز در دنیا هدف ندارد و ما به عبث آفریده شده‏ایم. می‌گوید این فکر است که روح تمدن بشر را ضایع کرده و می‌کند.

اولین چیزی که بشر به آن محتاج و نیازمند است تعبیری روحانی از این جهان است. أَ فَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً. بیهودگی در کار نیست، جهان را صاحبی باشد خدا نام. جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نیکی و بدی در آن گم نمی‌شود، جهان سمیع و بصیر است، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏، آگاه و عاقل است. ولی تنها این (تعبیری روحانی از جهان) کافی نیست.

2. آزادی روحانی فرد

این در مقابل مسیحیت است. آزادی فردی یعنی برای فرد شخصیت قائل شدن. اگر انسان از جهان تعبیری روحانی کند و برای فرد شخصیت قائل نباشد، استعدادها بروز نمی‌کند.

3. اصولی اساسی و دارای تأثیر جهانی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای روحانی توجیه کند.

مقصودش مقررات اساسی اسلامی است. بیش از این من در این دو زمینه از اقبال عبارت‏خوانی نمی‌کنم.

آیا اقبال مثل بسیاری از ما، در همین حد متوقف می‌شود؟ یعنی نواقص و معایب تمدن اروپایی را می‌بیند و اسلام را در صورت اساسی و زنده خودش می‌بیند و بعد می‌گوید مطلب تمام شد؟

نه، یک مطلب که اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفکر مؤمنی را در آن می‌داند، در این قسمت سوم است.

این هفت خطابه‏ای که این مرد تحت عنوان «احیای فکر دینی در اسلام» ایراد کرده است، برای این منظور سوم است. حتی در اشعار خودش کم و بیش همین منظور سوم را دارد، البته منظور اول را هم دارد.

در اشعاری که در همین جلسات خوانده شد شما دیدید که اقبال چقدر از تقلید کورکورانه‏ای که مسلمانان از تمدن غربی دارند انتقاد می‌کند؛ و درباره اسلام که اسلام چنین و چنان است، در اشعار خودش آنچه را که باید و می‌توانسته است بگوید گفته است.

روح اسلامی در مسلمین مرده است‏

قسمت سوم این است: آیا اسلام واقعی امروز در میان مسلمین وجود دارد یا وجود ندارد؟

اقبال متوجه این نکته شده که اسلام، هم در میان مسلمین وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اینکه ما می‌بینیم شعائر اسلام در میان مسلمین هست، بانگ اذان در میان مردم شنیده می‌شود، موقع نماز که می‌شود رو به مساجد می‌آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن می‌کنند، برای نوزادهایشان به رسم اسلام تشریفاتی قائل می‌شوند، اسمهایشان غالباً اسمهای اسلامی است، محمّد است، حسن است، حسین است، عبدالرّحیم و عبدالرّحمن است؛ ولی آنچه که روح اسلام است در این مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامی مرده است.

این است که معتقد می‌شود به تجدید حیات اسلامی که حیات اسلامی را باید تجدید کرد و امکان تجدیدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمین مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون کتاب آسمانی‏اش هست، سنت پیغمبرش هست و اینها به صورت زنده‏ای هستند، یعنی دنیا نتوانسته بهتر از آنها بیاورد.

آنچه قرآن آورده هیئت بطلمیوس نیست که بگوییم نظریه دیگری آمد و آن نظریه را نسخ کرد، نظریه طبیعیات مبتنی بر عناصر چهارگانه نیست که بگوییم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مرکّبند و عنصر نیستند و عناصر بیش از این حرف‌هاست. خود اسلام زنده است با تکیه‏‌گاه و مبنای زنده، پس نقص کار در کجاست؟ نقص کار در تفکر مسلمین است. یعنی فکر مسلمین، طرز تلقی مسلمین از اسلام به صورت زنده‏ای نیست، به صورت مرده است.

مثل این است که شما بذر زنده‏ای را به شکلی بر خلاف اصول کشاورزی زیر خاک کنید که این بذر در زیر خاک بماند ولی جوانه نزند، ریشه‏هایش در زیر زمین ندود و عصاره خاک را نمکد.

یا نهالی که شما می‌خواهید از جایی در جای دیگر بکارید، این نهال الآن زنده است، ولی اگر شما آن را وارونه بکارید یعنی ریشه این نهال را بیاورید بالا و سر آن را که باید در هوا باشد زیر خاک بکنید، این، هم هست و هم نیست.

تعبیر لطیفی دارد امیرالمؤمنین علی ‌علیه‌السلام، آینده اسلام و مسلمین را ذکر می‌فرماید: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً یعنی مردم جامه اسلام را به تن می‌کنند ولی آن‏چنان‏که پوستین را وارونه به تن کنند.

پوستین در زمستان برای دفع سرماست. یک وقت پوستین را می‌اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر می‌شوند. و یک وقت پوستین را می‌پوشند اما نه آن طور که باید بپوشند، بلکه قسمت پشم‏دار را بیرون می‌گذارند و قسمت پوست را می‌پوشند. در این صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمی‌کند، بلکه به یک صورت مضحک و وحشتناک و مسخره‏ای هم در می‌آید.

می‌فرماید: اسلام را مردم چنین خواهند کرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولی چون آن را وارونه کرده‏اند، آنچه باید رو باشد زیر است و آنچه باید در زیر قرار بگیرد در رو قرار گرفته است. نتیجه این است که اسلام هست اما اسلام بی‌‏خاصیت و بی‌‏اثر، اسلامی که دیگر نمی‌تواند حرارت بدهد، نمی‌تواند حرکت و جنبش بدهد، نمی‌تواند نیرو بدهد، نمی‌تواند بصیرت بدهد، بلکه مثل یک درخت پژمرده آفت‏زده‏ای می‌شود که سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهای‏ پژمرده با حالت زار و نزار است.

این از کجاست؟ بستگی دارد به طرز تلقی مسلمین از اسلام که چه جور اسلام را می‌گیرند و چگونه تلقی می‌کنند. آن را از سر می‌گیرند، از پا می‌گیرند، از ته می‌گیرند؟ آن را تجزیه می‌کنند، قسمتی از آن را می‌گیرند و قسمتی را نمی‌گیرند؟ قشرش را می‌گیرند و لُبّش را نمی‌گیرند یا می‌خواهند لبّش را بگیرند و قشرش را رها کنند؟ بالاخره به صورتی درمی‌آید که: لا یَموتُ فیها وَ لا یَحْیی‏ نه مرده است و نه زنده. نه می‌شود گفت هست و نه می‌شود گفت نیست.

این، نکته اساسی است و الّا تنها ما بنشینیم از تمدن و فرهنگ اروپایی انتقاد بکنیم، از فرهنگ اسلامی هم تمجید بکنیم و بعد هم خیال بکنیم که فرهنگ اسلامی و روح اسلام همان است که ما امروز داریم، پس مردم دنیا بیایند از ما پیروی کنند، کاری از پیش نمی‌‏رود. خوب، اگر مردم دنیا بیایند از ما پیروی کنند، مثل ما می‌‌شوند، یعنی به صورت نیمه‏‌مرده‌‏ای در می‌‌آیند.

اساساً همه این تعبیرات: حیات اسلامی، حیات تفکر اسلامی، اساسی است که طرحش را خود قرآن ریخته است و تعبیرها از خود قرآن است. می‌گوید: یا ایُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ‏. ای مردم! ندای این پیغمبر را بپذیرید، این پیغمبری که شما را دعوت می‌کند به آن حقیقتی که شما را زنده می‌‏کند.

این پیغمبر برای شما یک اسرافیل است، یک محیی است، تعلیمات او زندگی‏‌بخش و حیات‏بخش است. از شما می‌‌پرسم خاصیت حیات چیست؟ اصلًا حیات یعنی چه؟ قرآن درباره مردم جاهلیت می‌گوید اینها امواتند. انَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتی‏. وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی‏ الْقُبورِ. می‌گوید: این مردمی که می‌بینی، مرده‏‌هایی هستند متحرک، مرده‏‌هایی هستند که بجای اینکه زیر خاک باشند دارند روی زمین راه می‌‌روند، مرده متحرّک هستند، به اینها زنده نمی‌شود گفت. ولی به مسلمین می‌‌گوید بیایید این تعلیمات را بپذیرید. خاصیت این تعلیمات این است که به شما جان و نیرو می‌‌دهد و حیات می‌‌بخشد.

خاصیت حیات چیست؟ شما از هر عالم و فیلسوفی که حیات را تعریف‏ می‌کند، بپرسید به چه چیز می‌شود گفت حیات و زندگی؟ اصلًا معنی حیات و زندگی چیست؟ البته کسی مدعی نمی‌شود که حقیقت و ماهیت حیات را تعریف کند ولی حیات را از روی آثارش می‌‌شناسند و این جور به شما خواهند گفت: حیات یعنی حقیقت مجهول‏‌الکنهی که دو خاصیت دارد، یکی آگاهی و دیگری جنبش.

انسان به هر نسبت که آگاهی بیشتری دارد حیات بیشتری دارد، به هر نسبت که تحرّک و جنبش بیشتری دارد حیات بیشتری دارد، و به هر نسبت که آگاهی کمتری دارد و بی‌‏‌خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت که ساکن‏تر است مرده‌‏تر است. به هر نسبت که بی‌‏‌خبری را بیشتر می‌پسندد مردگی در مردگی دارد، و به هر نسبت که سکون را بیشتر می‌‏پسندد مردگی در مردگی دارد.

حالا شما ببینید ما مردم مرده‏ای هستیم یا نه؟ در نظر ما سکون احترامش بیشتر است یا تحرّک؟ یعنی جامعه ما برای یک آدم جنبنده بیشتر احترام قائل است یا برای یک آدمی که با کمال سکون و وقار سر جای خودش نشسته و تکان نمی‌‌خورد و می‌گوید:

گر به مغزم زنی و گر دنبم‏

که من از جای خود نمی‌جنبم‏

می‌‏بینید جامعه ما برای این شخص بیشتر احترام قائل است. این، علامت کمال مردگی یک اجتماع است که هر انسانی هر اندازه بی‌‏‌خبرتر و ناآگاه‏تر باشد او را بیشتر می‌‌پسندد و با ذائقه او بیشتر جور در می‌‌آید.


منابع

مجموعه آثار استاد شهید مطهری (احیای تفکر اسلامی)، ج‏25، ص: 425-415-با تلخیص و ویرایش جزئی -