۸۷٬۵۶۷
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'زبانها' به 'زبانها') |
جز (جایگزینی متن - 'راهها' به 'راهها') |
||
خط ۳۰۵: | خط ۳۰۵: | ||
==== خداشناسی عرفانی:==== | ==== خداشناسی عرفانی:==== | ||
خداشناسی ابن عربی گونهای از خداشناسی ناب عرفانی است که با برخی خداشناسیهای عرفانی پیش از وی جنبههای مشترک دارد، اما همچنین دارای ویژگیهای کاملاً برجستهای است که آن را در میان همانندهای خود ممتاز میسازد. خداشناسی ابن عربی، در واقع محور کل نظام عرفانی وی به شمار میرود، نظامی که میتوان بر آن «حکمت الهی عرفانی» نام نهاد. نخستین سخن ابن عربی درباره شناخت خدا این است که خدا از | خداشناسی ابن عربی گونهای از خداشناسی ناب عرفانی است که با برخی خداشناسیهای عرفانی پیش از وی جنبههای مشترک دارد، اما همچنین دارای ویژگیهای کاملاً برجستهای است که آن را در میان همانندهای خود ممتاز میسازد. خداشناسی ابن عربی، در واقع محور کل نظام عرفانی وی به شمار میرود، نظامی که میتوان بر آن «حکمت الهی عرفانی» نام نهاد. نخستین سخن ابن عربی درباره شناخت خدا این است که خدا از راهها و با وسایلی که انسان معمولاً برای شناخت چیزی یا امری در اختیار دارد، شناختنی نیست. | ||
ابن عربی، به دنبال سنت ارسطویی، پرسشهای بنیادی چهارگانه را برای راه یافتن به شناخت خدا مطرح میکند. این پرسشها عبارت است از: «هل» (آیا) که پرسش درباره وجود است؛ «ما» (چه یا چیست) که پرسش درباره حقیقتی است که از آن به ماهیت تعبیر میشود؛ «کیف» (چگونه) که پرسش درباره حال است؛ «لِمَ» (چرا یا برای چه) که پرسشی است درباره علت و سبب. ابن عربی میگوید: در این باره که کدام یک از این پرسشها درباره خدا درست است، عقاید گوناگونی ابراز میشود، اما همگان متفقند که پرسشِ «هل» را میتوان درباره خدا به کار برد، در حالی که درباره کاربرد بقیه پرسشها اختلاف است. برخی کاربرد آنها را منع میکنند و برخی دیگر مجاز میدانند. کسانی که آنها را منع میکنند، فیلسوفانند و گروهی از طایفه عارفان. برخی آنها را عقلاً و بعضی شرعاً منع میکنند، اما عقلاً از این رو که پرسش «ما» پرسشی درباره ماهیت یعنی درباره «حد و تعریف» است، در حالی که خداوند دارای «تعریف» نیست، چون تعریف مرکب از جنس و فصل است و این درباره حق ممنوع است، زیراذات او مرکب از امری نیست که اشتراک پذیر باشد و از این راه در مقوله جنس قرار گیرد و نیز امری نیست که امتیازپذیر باشد. در حالی که جز خدا و خلق چیزی یافت نمیشود و میان خدا و جهان و سازنده و ساخته مناسبتی وجود ندارد، پس مشارکتی هم نیست و در نتیجه جنس و فصلی نیست؛ اما کسانی که پرسش «کیف» را درباره خدا منع میکنند، نیز دو گروهند: بعضی برآنند که خدا دارای «چگونگی» نیست، زیرا «حال» امری است معقول و زائد بر ذات بودن خدا و اگر امری وجودی، زائد بر ذات وی قائم شود به وجود دو واجب الوجود (با وجوب ذاتی) میانجامد، در حالی که این محال است و جز او واجبی «لذاته» یافت نمیشود، پس کیفیت نیز عقلاً درباره خدا محال است؛ اما گروه دیگری میگویند که خدا دارای کیفیت است، ولی این کیفیت دانستنی نیست و بدین سان شرعاً ممنوع است نه عقلاً زیرا آن کیفیت بیرون از کیفیات معقول نزد ماست، پس دانستنی نیست؛ اما پرسش «لِمَ» نیز ممنوع است، زیرا افعال خدا مُعلَّل نیست، چون علت موجب فعل میشود و آنگاه خدا دارای موجِبی خواهد بود که این فعل را، زائد بر ذاتش، بر او واجب میسازد. گروهی دیگر اطلاق «لِمَ» را در فعل خدا، شرعاً باطل میدانند، زیرا ما نمیتوانیم امری را که خدا به خودش نسبت نداده است، به او نسبت دهیم. اما در میان کسانی از علما که این پرسشهای چهارگانه را درباره خدا مجاز میدانند، اهل شرع نیز هستند. آنها میگویند آنچه شرع بر ما ممنوع کرده است، ما هم آن را ممنوع میدانیم و آنچه شرع، ژرف اندیشی در آن را بر ما واجب کرده است، ما نیز، بنا بر اطاعت، در آن ژرف اندیشی میکنیم <ref> الفتوحات، 1/193-194</ref>. | ابن عربی، به دنبال سنت ارسطویی، پرسشهای بنیادی چهارگانه را برای راه یافتن به شناخت خدا مطرح میکند. این پرسشها عبارت است از: «هل» (آیا) که پرسش درباره وجود است؛ «ما» (چه یا چیست) که پرسش درباره حقیقتی است که از آن به ماهیت تعبیر میشود؛ «کیف» (چگونه) که پرسش درباره حال است؛ «لِمَ» (چرا یا برای چه) که پرسشی است درباره علت و سبب. ابن عربی میگوید: در این باره که کدام یک از این پرسشها درباره خدا درست است، عقاید گوناگونی ابراز میشود، اما همگان متفقند که پرسشِ «هل» را میتوان درباره خدا به کار برد، در حالی که درباره کاربرد بقیه پرسشها اختلاف است. برخی کاربرد آنها را منع میکنند و برخی دیگر مجاز میدانند. کسانی که آنها را منع میکنند، فیلسوفانند و گروهی از طایفه عارفان. برخی آنها را عقلاً و بعضی شرعاً منع میکنند، اما عقلاً از این رو که پرسش «ما» پرسشی درباره ماهیت یعنی درباره «حد و تعریف» است، در حالی که خداوند دارای «تعریف» نیست، چون تعریف مرکب از جنس و فصل است و این درباره حق ممنوع است، زیراذات او مرکب از امری نیست که اشتراک پذیر باشد و از این راه در مقوله جنس قرار گیرد و نیز امری نیست که امتیازپذیر باشد. در حالی که جز خدا و خلق چیزی یافت نمیشود و میان خدا و جهان و سازنده و ساخته مناسبتی وجود ندارد، پس مشارکتی هم نیست و در نتیجه جنس و فصلی نیست؛ اما کسانی که پرسش «کیف» را درباره خدا منع میکنند، نیز دو گروهند: بعضی برآنند که خدا دارای «چگونگی» نیست، زیرا «حال» امری است معقول و زائد بر ذات بودن خدا و اگر امری وجودی، زائد بر ذات وی قائم شود به وجود دو واجب الوجود (با وجوب ذاتی) میانجامد، در حالی که این محال است و جز او واجبی «لذاته» یافت نمیشود، پس کیفیت نیز عقلاً درباره خدا محال است؛ اما گروه دیگری میگویند که خدا دارای کیفیت است، ولی این کیفیت دانستنی نیست و بدین سان شرعاً ممنوع است نه عقلاً زیرا آن کیفیت بیرون از کیفیات معقول نزد ماست، پس دانستنی نیست؛ اما پرسش «لِمَ» نیز ممنوع است، زیرا افعال خدا مُعلَّل نیست، چون علت موجب فعل میشود و آنگاه خدا دارای موجِبی خواهد بود که این فعل را، زائد بر ذاتش، بر او واجب میسازد. گروهی دیگر اطلاق «لِمَ» را در فعل خدا، شرعاً باطل میدانند، زیرا ما نمیتوانیم امری را که خدا به خودش نسبت نداده است، به او نسبت دهیم. اما در میان کسانی از علما که این پرسشهای چهارگانه را درباره خدا مجاز میدانند، اهل شرع نیز هستند. آنها میگویند آنچه شرع بر ما ممنوع کرده است، ما هم آن را ممنوع میدانیم و آنچه شرع، ژرف اندیشی در آن را بر ما واجب کرده است، ما نیز، بنا بر اطاعت، در آن ژرف اندیشی میکنیم <ref> الفتوحات، 1/193-194</ref>. | ||
خط ۴۳۱: | خط ۴۳۱: | ||
نکته بسیار توجهانگیز دیگری که ابن عربی، در پیوند با نامها و صفات خدا بدان اشاره میکند، مسئله سرگشتگی (حیرت) است که همه عقلها و اندیشهها سرانجام دچار آن میشوند. طرح این مسأله بدینگونه است که نام الله دلالت دارد بر ذات به حکم مطابقه، مانند نامهای عَلَم بر نامیدههایشان. سپس نامهایی هستند که دلالت بر تنزیه دارند و نیز نامهایی که بر اثبات اعیان صفات دلالت دارند، هر چند ذات حق قیام اعداد را نمیپذیرد. اینها نامهایی هستند که اعیان صفات ثبوتی ذاتی را به دست میدهند، مانند: عالِم، قادر، مرید، سمیع، بصیر، حی، مُجیب، شکور و مانند اینها. نامهایی هم هستند که نعوت را به دست میدهند و از آنها در اطلاق جز نسبتها و اضافات فهمیده نمیشود، مانند: اول و آخر، ظاهر و باطن و امثال آنها. همچنین نامهایی هستند که افعال حق را به دست میدهند، مانند: خالق، رازق، باری، مصوّر و نامهایی مانند اینها، و امر بدین سان منحصر میشود. همه نامهای الهی، شمارشان به هرچند که رسد، ناگزیر باید به یکی از این اقسام یا بیشتر از یکی، باز گردد، با ثبوت دلالت هر اسمی بر ذات حق. این حضرت، یعنی حضرت الهی که همان «الله» است، هر چند جامع همه حقایق است، ویژهترین احوالی که مختص به آن میشود: حیرت، عبادت و تنزیه است. اما تنزیه، بلندپایگی، (رفعتِ) حق است از همانندی او به آفریدگانش و این به «حیرت» و نیز به «عبادت» میانجامد. از سوی دیگر، خدا به ما نیروی اندیشه داده است تا بدان وسیله، به آنچه از راه خودمان و خودش به ما میشناساند، نظر کنیم. اقتضای حکم این نیرو این است که به هیچ روی همانندی میان ما و او نیست، جز تکیه داشتن ما به او، به ویژه در ایجاد اعیانِ ما. نهایت آنچه «تنزیه» به دست میدهد، اثبات نسبتها برای اوست، از لحاظ آنچه ما از لوازمِ هستیِ اعیانمان طلب میکنیم و اینها «صفات» نامیده میشوند. اگر بگوییم که آن «نسبتها» اموری افزوده بر ذات حقند و اموری وجودیند و کمالی برای حق نیست، جز بدانها که اگر آنها نباشند، حق بالذات ناقص و به این افزوده وجودی، کامل است و اگر بگوییم که این صفات، نه او هستند و نه غیر او، سخنی خلف است و بیروح که بیش از آنکه بر تنزیه حق دلالت کند، دلیل بر نقص عقل گوینده آن و کوته نظری اوست، و اگر بگوییم که آن «صفات»، او نیستند و وجودی ندارند، بلکه نِسبَتند، و نسبتها هم، اموری عدمیند، آنگاه ما عدم را دارای اثری در وجود، قرار میدهیم و نسبتها بر حسب تکثر احکامی که اعیان ممکنات به دست میدهند، متکثر میشوند. | نکته بسیار توجهانگیز دیگری که ابن عربی، در پیوند با نامها و صفات خدا بدان اشاره میکند، مسئله سرگشتگی (حیرت) است که همه عقلها و اندیشهها سرانجام دچار آن میشوند. طرح این مسأله بدینگونه است که نام الله دلالت دارد بر ذات به حکم مطابقه، مانند نامهای عَلَم بر نامیدههایشان. سپس نامهایی هستند که دلالت بر تنزیه دارند و نیز نامهایی که بر اثبات اعیان صفات دلالت دارند، هر چند ذات حق قیام اعداد را نمیپذیرد. اینها نامهایی هستند که اعیان صفات ثبوتی ذاتی را به دست میدهند، مانند: عالِم، قادر، مرید، سمیع، بصیر، حی، مُجیب، شکور و مانند اینها. نامهایی هم هستند که نعوت را به دست میدهند و از آنها در اطلاق جز نسبتها و اضافات فهمیده نمیشود، مانند: اول و آخر، ظاهر و باطن و امثال آنها. همچنین نامهایی هستند که افعال حق را به دست میدهند، مانند: خالق، رازق، باری، مصوّر و نامهایی مانند اینها، و امر بدین سان منحصر میشود. همه نامهای الهی، شمارشان به هرچند که رسد، ناگزیر باید به یکی از این اقسام یا بیشتر از یکی، باز گردد، با ثبوت دلالت هر اسمی بر ذات حق. این حضرت، یعنی حضرت الهی که همان «الله» است، هر چند جامع همه حقایق است، ویژهترین احوالی که مختص به آن میشود: حیرت، عبادت و تنزیه است. اما تنزیه، بلندپایگی، (رفعتِ) حق است از همانندی او به آفریدگانش و این به «حیرت» و نیز به «عبادت» میانجامد. از سوی دیگر، خدا به ما نیروی اندیشه داده است تا بدان وسیله، به آنچه از راه خودمان و خودش به ما میشناساند، نظر کنیم. اقتضای حکم این نیرو این است که به هیچ روی همانندی میان ما و او نیست، جز تکیه داشتن ما به او، به ویژه در ایجاد اعیانِ ما. نهایت آنچه «تنزیه» به دست میدهد، اثبات نسبتها برای اوست، از لحاظ آنچه ما از لوازمِ هستیِ اعیانمان طلب میکنیم و اینها «صفات» نامیده میشوند. اگر بگوییم که آن «نسبتها» اموری افزوده بر ذات حقند و اموری وجودیند و کمالی برای حق نیست، جز بدانها که اگر آنها نباشند، حق بالذات ناقص و به این افزوده وجودی، کامل است و اگر بگوییم که این صفات، نه او هستند و نه غیر او، سخنی خلف است و بیروح که بیش از آنکه بر تنزیه حق دلالت کند، دلیل بر نقص عقل گوینده آن و کوته نظری اوست، و اگر بگوییم که آن «صفات»، او نیستند و وجودی ندارند، بلکه نِسبَتند، و نسبتها هم، اموری عدمیند، آنگاه ما عدم را دارای اثری در وجود، قرار میدهیم و نسبتها بر حسب تکثر احکامی که اعیان ممکنات به دست میدهند، متکثر میشوند. | ||
اما اگر هیچ یک از این سخنان را نگوییم، آنگاه حکم این نیروی نظری، یعنی اندیشه را، معطل نهادهایم و سرانجام، اگر بگوییم که امور هیچ حقیقتی ندارند، بلکه اوهام و سفسطهاند که سودی در بر ندارند و کسی را نه از راه حس و نه از راه اندیشه و عقل، به چیزی از آنها اطمینان نیست، در آن صورت نیز، اگر این سخن درست باشد، چه دلیلی ما را به آن رسانده است و اگر درست نباشد، به چه چیز دانستهایم که درست نیست؟ پس اگر عقل از رسیدن به آگاهی به چیزی از این فصلها ناتوان شود، آنگاه ما به «شرع» باز میگردیم و آن را نیز جز به عقل نمیپذیریم. شرع هم فرعی است از اصلی که ما آن را به یاریِ «شارع» دانستهایم. وجود این شرع چگونه به ما رسیده است، در حالی که ما از شناخت اصل ناتوانیم؟ پس ما در شناخت فرع و ثبوت آن، ناتوانتریم. پس «تنزیهِ» ما از الهمان، ما را به «حیرت» میکشاند و همه | اما اگر هیچ یک از این سخنان را نگوییم، آنگاه حکم این نیروی نظری، یعنی اندیشه را، معطل نهادهایم و سرانجام، اگر بگوییم که امور هیچ حقیقتی ندارند، بلکه اوهام و سفسطهاند که سودی در بر ندارند و کسی را نه از راه حس و نه از راه اندیشه و عقل، به چیزی از آنها اطمینان نیست، در آن صورت نیز، اگر این سخن درست باشد، چه دلیلی ما را به آن رسانده است و اگر درست نباشد، به چه چیز دانستهایم که درست نیست؟ پس اگر عقل از رسیدن به آگاهی به چیزی از این فصلها ناتوان شود، آنگاه ما به «شرع» باز میگردیم و آن را نیز جز به عقل نمیپذیریم. شرع هم فرعی است از اصلی که ما آن را به یاریِ «شارع» دانستهایم. وجود این شرع چگونه به ما رسیده است، در حالی که ما از شناخت اصل ناتوانیم؟ پس ما در شناخت فرع و ثبوت آن، ناتوانتریم. پس «تنزیهِ» ما از الهمان، ما را به «حیرت» میکشاند و همه راهها در هم میشوند و نظر عقلی و شرعی و نیز تجلّی به حیرت میانجامد و سرانجام جز سر گشته، جز حیرت و جز خدا، یافت نمیشود <ref>همان، 4/197- 198، برای شمار نامهای الهی، یعنی نامهای ذات، نامهای صفات و نامهای افعال، نک: 2/303</ref>. | ||
==== جهان شناسی و نظریه عرفانی پیدایش جهان:==== | ==== جهان شناسی و نظریه عرفانی پیدایش جهان:==== | ||
خط ۶۲۶: | خط ۶۲۶: | ||
ابن عربی به حالت و وضعیت ویژهای اشاره میکند که در آن، عشق، عاشق را یکباره و یکپارچه در بر میگیرد و او را در خود مستغرق میسازد. اما عشق تنها هنگامی همه عاشق را در خود مستغرق میکند که محبوب او خدا یا یکی از هم نوعان او باشد. این از آن روست که انسان بذاته، تنها با کسی برابری میکند و او را دوست میدارد که به صورت او باشد. آنگاه هیچ جزئی در وی نیست، مگر که همانند آن در محبوب یافت میشود... ظاهرش در ظاهر محبوب و باطنش در باطنِ محبوب، شیفته میشود. از اینجاست که خدا «ظاهر و باطن» نامیده شده است. بدین سان، محبت، انسان را در خدا و هم نوعان خودش مستغرق میکند. این پدیده در جهان فقط به سبب همگونی است. اما مستغرق شدن او در عشق، هنگامی که خدا را دوست میدارد، از این روست که انسان به صورتِ خدا فریده شده است و حضرت الهی را با همه ذات خودش، پذیرا میگردد و از این رو همه نامهای الهی در وی آشکار میشوند و وی بدانها متخلق میشود. از سوی دیگر، اگر عشقش به خدا تعلق گیرد و محبوبش خدا باشد، فنای او در عشقش به «حق» شدیدتر از فنای او در عشق به هم نوعان خوش است، زیرا هنگامی که انسان یکی از هم نوعانش را دوست میدارد، در غیاب او از ظاهر محبوب بیبهره است، اما چون حق، محبوب او باشد، وی در مشاهده دائم است و مشاهده محبوب، مانند خوراک برای تن است که بدان رشد میکند و هرچه مشاهدهاش افزون شود، بر عشقش افزوده میشود و از این روست که شوق با دیدار، آرام میگیرد و اشتیاق با دیدار برانگیخته میشود. این همان احساسی است که عاشق هنگام رسیدن به معشوق، در خود مییابد و از دیدار او سیر نمیشود و ولع او کاستی نمیگیرد و هر چه به او مینگرد، بر وجد و شوقش افزوده میگردد <ref>همان، 2/325- 326</ref>. | ابن عربی به حالت و وضعیت ویژهای اشاره میکند که در آن، عشق، عاشق را یکباره و یکپارچه در بر میگیرد و او را در خود مستغرق میسازد. اما عشق تنها هنگامی همه عاشق را در خود مستغرق میکند که محبوب او خدا یا یکی از هم نوعان او باشد. این از آن روست که انسان بذاته، تنها با کسی برابری میکند و او را دوست میدارد که به صورت او باشد. آنگاه هیچ جزئی در وی نیست، مگر که همانند آن در محبوب یافت میشود... ظاهرش در ظاهر محبوب و باطنش در باطنِ محبوب، شیفته میشود. از اینجاست که خدا «ظاهر و باطن» نامیده شده است. بدین سان، محبت، انسان را در خدا و هم نوعان خودش مستغرق میکند. این پدیده در جهان فقط به سبب همگونی است. اما مستغرق شدن او در عشق، هنگامی که خدا را دوست میدارد، از این روست که انسان به صورتِ خدا فریده شده است و حضرت الهی را با همه ذات خودش، پذیرا میگردد و از این رو همه نامهای الهی در وی آشکار میشوند و وی بدانها متخلق میشود. از سوی دیگر، اگر عشقش به خدا تعلق گیرد و محبوبش خدا باشد، فنای او در عشقش به «حق» شدیدتر از فنای او در عشق به هم نوعان خوش است، زیرا هنگامی که انسان یکی از هم نوعانش را دوست میدارد، در غیاب او از ظاهر محبوب بیبهره است، اما چون حق، محبوب او باشد، وی در مشاهده دائم است و مشاهده محبوب، مانند خوراک برای تن است که بدان رشد میکند و هرچه مشاهدهاش افزون شود، بر عشقش افزوده میشود و از این روست که شوق با دیدار، آرام میگیرد و اشتیاق با دیدار برانگیخته میشود. این همان احساسی است که عاشق هنگام رسیدن به معشوق، در خود مییابد و از دیدار او سیر نمیشود و ولع او کاستی نمیگیرد و هر چه به او مینگرد، بر وجد و شوقش افزوده میگردد <ref>همان، 2/325- 326</ref>. | ||
نکته توجه انگیز دیگر، در نظریه عشق ابن عربی، اشاره او به ناسازگاری یا ناهمسازی میان عقل و عشق است: هر عشقی که در عاشق، عقلی یا تعقلی باقی گذارد که جز به محبوبش بیندیشد، عشق ناب نیست و حدیث نفس است که گفتهاند: خیری در عشقی نیست که با عقل تدبیر کند <ref>همان، 2/326</ref>. ابن عربی، ناسازگاری میان عشق و عقل را چنین تحلیل میکند که عشق بر نفوس چیرهتر از عقل است و این از آن روست که عقل، دارند´ خود را مقید میسازد، در حالی که از اوصاف عشق گمراهی و سرگشتگی (حیرت) است و حیرت هم با عقلها ناسازگار است، زیرا عقل موجب جمع انسان و حیرت موجب پراکندگی وی است. از گمراهیهای عاشق، یکی این است که میپندارد که محبوب او در چشم هر کسی نیکوست و در او آن میبیند که عاشق در او میبیند، این از حیرت است. گمراهی دیگر عاشق این است که در گزینش | نکته توجه انگیز دیگر، در نظریه عشق ابن عربی، اشاره او به ناسازگاری یا ناهمسازی میان عقل و عشق است: هر عشقی که در عاشق، عقلی یا تعقلی باقی گذارد که جز به محبوبش بیندیشد، عشق ناب نیست و حدیث نفس است که گفتهاند: خیری در عشقی نیست که با عقل تدبیر کند <ref>همان، 2/326</ref>. ابن عربی، ناسازگاری میان عشق و عقل را چنین تحلیل میکند که عشق بر نفوس چیرهتر از عقل است و این از آن روست که عقل، دارند´ خود را مقید میسازد، در حالی که از اوصاف عشق گمراهی و سرگشتگی (حیرت) است و حیرت هم با عقلها ناسازگار است، زیرا عقل موجب جمع انسان و حیرت موجب پراکندگی وی است. از گمراهیهای عاشق، یکی این است که میپندارد که محبوب او در چشم هر کسی نیکوست و در او آن میبیند که عاشق در او میبیند، این از حیرت است. گمراهی دیگر عاشق این است که در گزینش راههایی که او را به محبوبش میرساند متحیر است و با خود میگوید: این کنم یا آن کنم تا بدان وسیله به محبوبم برسم. وی همچنان در سرگشتگی است، زیرا میپندارد که لذت حسی در کنار محبوبش بیشتر از آن لذت در خیال است و این به سبب چیرگی و تیرگی درون بر چنین عاشقی است که از «لذت تخیل» در خواب غافل است، چه این لذت بیشتری دارد تا خیال، چون اتصالی بیشتر از خیال، به محبوب دارد، همان گونه که اتصال با خیال نیز شدیدتر از اتصال با بیرون، یعنی محسوس است، اما لذت عاشق به «معنی»، اتصالی قویتر از خیال به محبوب دارد <ref>همان، 2/338</ref>. ابن عربی سرانجام نتیجه میگیرد که عشق با عقل در یک محل گرد نمیآید. پس ناگزیر، حکم عشق با حکم عقل در تناقض است. عقل سخن میگوید، اما جنون عشق لال است <ref>همان، 2/112</ref>. | ||
در این میان، ابن عربی با اشاره به دوست داشتن خدا، با تأکید بر اینکه اخبار شریعت انگیزه دوست داشتن حق شده است، میگوید: اگر نبود شریعتی که اخبار الهی را بیاورد، هیچ کس خدا را نمیشناخت و اگر ما میماندیم و ادله عقلی که به گمان خردورزان به آگاهی به ذات حق رهنمون میشود که او چنین و چنان نیست، هیچ مخلوقی او را دوست نمیداشت. تنها هنگامی که خبر الهی به زبان شرایع به ما رسید که خدا که چنین و چنان است، یعنی از اموری خبر داد که ظاهرهای آنها با دلیلهای عقلی تناقض دارد، آنگاه ما او را به سبب این صفات ثبوتی، دوست داشتیم. خدا شناخته نمیشود، مگر به آنچه خودش درباره خودش خبر داده است که او ما را دوست میدارد و به ما رحمت، رأفت و شفقت دارد، برای اینکه ما او را تصور کنیم و او را در برابر دیدگانمان، در دلهایمان و در قبلهمان و در خیالمان، درآوریم، چنانکه گویی او را میبینیم، نه بلکه او را در درونمان میبینیم، زیرا اوست که خود را به ما شناسانده است، نه اینکه ما با نظر خودمان او را شناخته باشیم. هستند کسانی که او را میبینند و به او نادانند. از سوی دیگر، همان گونه که خدا به غیر خود نیازمند نیست، به همین سان، در موجودات، جز خودش را دوست نمیدارد. او در هر معشوقی بر چشم هر عاشقی، ظاهر است. هیچ موجودی نیست که عاشق و دوستدار نباشد. جهان همه عاشق و معشوق است و همه به او باز میگردد. هیچ کس جز آفریننده خود را دوست نمیدارد، اما خدا، در عشقِ معشوقان و نیز در زر و سیم و جاه و مقام، پنهان میماند. بدین سان در جهان همه چیز محبوب است. شاعران سخنشان را درباره عشق به موجودات هدر دادهاند و نمیدانند که معشوق واقعی کیست، اما عارفان شعری، غزلی و مدیحی نمیشنوند که خدا را در آن، از پس پرده صورتها، نیابند و سبب این هم رشک (غیرت) الهی است که نمیخواهد کسی جز او دوست داشته شود، زیرا سبب عشق، زیبایی است و خدا دارای آن است. زیبایی به سبب خود دوست داشتنی است. خدا هم زیباست و زیبایی را دوست میدارد، پس خودش را دوست میدارد <ref>همان، 2/326، نیز نک: 2/144</ref>. | در این میان، ابن عربی با اشاره به دوست داشتن خدا، با تأکید بر اینکه اخبار شریعت انگیزه دوست داشتن حق شده است، میگوید: اگر نبود شریعتی که اخبار الهی را بیاورد، هیچ کس خدا را نمیشناخت و اگر ما میماندیم و ادله عقلی که به گمان خردورزان به آگاهی به ذات حق رهنمون میشود که او چنین و چنان نیست، هیچ مخلوقی او را دوست نمیداشت. تنها هنگامی که خبر الهی به زبان شرایع به ما رسید که خدا که چنین و چنان است، یعنی از اموری خبر داد که ظاهرهای آنها با دلیلهای عقلی تناقض دارد، آنگاه ما او را به سبب این صفات ثبوتی، دوست داشتیم. خدا شناخته نمیشود، مگر به آنچه خودش درباره خودش خبر داده است که او ما را دوست میدارد و به ما رحمت، رأفت و شفقت دارد، برای اینکه ما او را تصور کنیم و او را در برابر دیدگانمان، در دلهایمان و در قبلهمان و در خیالمان، درآوریم، چنانکه گویی او را میبینیم، نه بلکه او را در درونمان میبینیم، زیرا اوست که خود را به ما شناسانده است، نه اینکه ما با نظر خودمان او را شناخته باشیم. هستند کسانی که او را میبینند و به او نادانند. از سوی دیگر، همان گونه که خدا به غیر خود نیازمند نیست، به همین سان، در موجودات، جز خودش را دوست نمیدارد. او در هر معشوقی بر چشم هر عاشقی، ظاهر است. هیچ موجودی نیست که عاشق و دوستدار نباشد. جهان همه عاشق و معشوق است و همه به او باز میگردد. هیچ کس جز آفریننده خود را دوست نمیدارد، اما خدا، در عشقِ معشوقان و نیز در زر و سیم و جاه و مقام، پنهان میماند. بدین سان در جهان همه چیز محبوب است. شاعران سخنشان را درباره عشق به موجودات هدر دادهاند و نمیدانند که معشوق واقعی کیست، اما عارفان شعری، غزلی و مدیحی نمیشنوند که خدا را در آن، از پس پرده صورتها، نیابند و سبب این هم رشک (غیرت) الهی است که نمیخواهد کسی جز او دوست داشته شود، زیرا سبب عشق، زیبایی است و خدا دارای آن است. زیبایی به سبب خود دوست داشتنی است. خدا هم زیباست و زیبایی را دوست میدارد، پس خودش را دوست میدارد <ref>همان، 2/326، نیز نک: 2/144</ref>. |