۸۸٬۴۸۴
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{جعبه اطلاعات شخصیت | {{جعبه اطلاعات شخصیت | ||
| عنوان = سیدابوالحسن نواب | | عنوان = سیدابوالحسن نواب | ||
خط ۱۵: | خط ۱۴: | ||
| دین = [[اسلام]] | | دین = [[اسلام]] | ||
| مذهب = [[شیعه]] | | مذهب = [[شیعه]] | ||
| آثار = | | آثار = | ||
| فعالیتها = {{فهرست جعبه افقی |عضو شورایعالی [[مجمع جهانی اهلبیت]]|ریاست [[دانشگاه ادیان و مذاهب اسلامی]]|}} | | فعالیتها = {{فهرست جعبه افقی |عضو شورایعالی [[مجمع جهانی اهلبیت]]|ریاست [[دانشگاه ادیان و مذاهب اسلامی]]|}} | ||
| وبگاه = | | وبگاه = | ||
خط ۲۶: | خط ۲۵: | ||
'''ایشان زندگینامۀ خود را اینگونه شرح میکند:''' | '''ایشان زندگینامۀ خود را اینگونه شرح میکند:''' | ||
=== تولد === | === تولد === | ||
در زمستان سال 1337 ش، در شهری که به یونان [[ایران]] معروف است، شهرضا، شهرضای [[اصفهان]] به دنیا آمدم. | در زمستان سال 1337 ش، در شهری که به یونان [[ایران]] معروف است، شهرضا، شهرضای [[اصفهان]] به دنیا آمدم. | ||
=== خانواده === | === خانواده === | ||
خانوادههای مهم شهرضا، خانوادۀ هدایت و خانوادۀ کیان و خانوادۀ ما (خانوادۀ نواب) بودند. خانوادۀ ما روحانی بودند؛ البته بهتر است که بگویم خاندان ما، خاندانی روحانی بودند. مرحوم سلطانالعلما، صاحب معالم، جد ماست. وقتی پادشاهان [[صفویه|صفوی]] راهی سفر میشدند، اجداد ما جای آنان مینشستند، برای همین ما به نواب صفوی معروف شدیم. با وجود چنین خاندانی، عشق به منبر و نشستن پای منبر، در من جان گرفت. برای همین از بچگی، از هفت ـ هشت سالگی، پای منبر مینشستم و بهرهها میبردم. یکی از منبریهای شهرضا، شیخ عبدالرحیم ملکیان بود؛ فیلسوفی بلندمرتبه و دانا. آن روزها نمیدانستم چنین مردی امامت مسجد ما را برعهده دارد. من از نشستن پای منبر خیلی چیزها یاد گرفتم؛ شعر، [[قرآن]]، روایات. بیشتر شعرها و آیهها و روایتها را هم حفظ کردم که بعدها هم به کارم آمد. شعردوستی، حاصل زیستن در زادگاهم بود. | خانوادههای مهم شهرضا، خانوادۀ هدایت و خانوادۀ کیان و خانوادۀ ما (خانوادۀ نواب) بودند. خانوادۀ ما روحانی بودند؛ البته بهتر است که بگویم خاندان ما، خاندانی روحانی بودند. مرحوم سلطانالعلما، صاحب معالم، جد ماست. وقتی پادشاهان [[صفویه|صفوی]] راهی سفر میشدند، اجداد ما جای آنان مینشستند، برای همین ما به نواب صفوی معروف شدیم. با وجود چنین خاندانی، عشق به منبر و نشستن پای منبر، در من جان گرفت. برای همین از بچگی، از هفت ـ هشت سالگی، پای منبر مینشستم و بهرهها میبردم. یکی از منبریهای شهرضا، شیخ عبدالرحیم ملکیان بود؛ فیلسوفی بلندمرتبه و دانا. آن روزها نمیدانستم چنین مردی امامت مسجد ما را برعهده دارد. من از نشستن پای منبر خیلی چیزها یاد گرفتم؛ شعر، [[قرآن]]، روایات. بیشتر شعرها و آیهها و روایتها را هم حفظ کردم که بعدها هم به کارم آمد. شعردوستی، حاصل زیستن در زادگاهم بود. | ||
اینکه من اینگونه بار آمدم، بهخاطر کتاب و دیوان و درس نبود، فضای شهر به شکلی بود که مرا اینگونه بار آورد. دیگران نیز اینگونه بار آمدند. مثلاً مادرم نوشتن بلد نبود، ولی خوب میتوانست بخواند. اطلاعات خوبی هم داشت. شعرهای زیادی هم از حفظ بود؛ شعرهایی که بعدها به کارم آمد. برایم شعر میخواند و من یاد میگرفتم و آنها را حفظ میکردم. تا روزی که شاه بود، شهر ما دو دسته بود: یک دسته طرفدار خانها بودند و دسته دیگر، هوادار مسجد. همیشه هم بین این دستهها جنگ و جدال بود و گاهی هم کشت و کشتار راه میافتد و کار به جای باریک میرسید و پلیس از اصفهان روانه شهر میشد تا پایانی برای اختلافها باشد. یادم است یکبار آیتاالله فلسفی به شهرضا آمد و سه روز منبر رفت. حالا برای چه ایشان به شهر ما آمد؟ برای اینکه غائله خانی و مسجدی ختم شود و صلح به شهر برگردد و باز روی آسایش و آرامش را ملاقات کنیم. | اینکه من اینگونه بار آمدم، بهخاطر کتاب و دیوان و درس نبود، فضای شهر به شکلی بود که مرا اینگونه بار آورد. دیگران نیز اینگونه بار آمدند. مثلاً مادرم نوشتن بلد نبود، ولی خوب میتوانست بخواند. اطلاعات خوبی هم داشت. شعرهای زیادی هم از حفظ بود؛ شعرهایی که بعدها به کارم آمد. برایم شعر میخواند و من یاد میگرفتم و آنها را حفظ میکردم. تا روزی که شاه بود، شهر ما دو دسته بود: یک دسته طرفدار خانها بودند و دسته دیگر، هوادار مسجد. همیشه هم بین این دستهها جنگ و جدال بود و گاهی هم کشت و کشتار راه میافتد و کار به جای باریک میرسید و پلیس از اصفهان روانه شهر میشد تا پایانی برای اختلافها باشد. یادم است یکبار آیتاالله فلسفی به شهرضا آمد و سه روز منبر رفت. حالا برای چه ایشان به شهر ما آمد؟ برای اینکه غائله خانی و مسجدی ختم شود و صلح به شهر برگردد و باز روی آسایش و آرامش را ملاقات کنیم. | ||
=== مجله مکتب اسلام === | === مجله مکتب اسلام === | ||
[[امام موسی صدر]] را در مجله مکتب اسلام شناختم. دربارۀ آقای [[خامنهای]] همین قدر میدانستیم که متفاوتند. البته از طریق نوشتههایشان، به این نکته پی بردیم. آن وقتها طلیعه ظهور آقای [[مکارم شیرازی|مکارم]] بود. آن روزگار ایشان 37 سال داشتند. دربارۀ آقای [[سید محمد حسینی بهشتی|بهشتی]] باید بگویم که ایشان اصفهانی بودند. یک بار آقای بهشتی آمد شهرضا تا سخنرانی کنند. آقای بهشتی، اولین روحانیای بود که به شهر آمد و منبر نرفت و سخنرانی؛ بلکه به پشت تریبون رفت، عبا روی دوشش نبود، یک لباده داشت. پشت تریبون ایستاد و حرف زد. من که لب پنجره ایستاده بودم، خوب میتوانستم او را ببینم. همان وقت که حرفهایش را دربارۀ [[آلمان]] شنیدم، فهمیدم امتداد [[اسلام]] تا آلمان است. برای ما این ویژگی خیلی مهمی بود. | [[امام موسی صدر]] را در مجله مکتب اسلام شناختم. دربارۀ آقای [[خامنهای]] همین قدر میدانستیم که متفاوتند. البته از طریق نوشتههایشان، به این نکته پی بردیم. آن وقتها طلیعه ظهور آقای [[مکارم شیرازی|مکارم]] بود. آن روزگار ایشان 37 سال داشتند. دربارۀ آقای [[سید محمد حسینی بهشتی|بهشتی]] باید بگویم که ایشان اصفهانی بودند. یک بار آقای بهشتی آمد شهرضا تا سخنرانی کنند. آقای بهشتی، اولین روحانیای بود که به شهر آمد و منبر نرفت و سخنرانی؛ بلکه به پشت تریبون رفت، عبا روی دوشش نبود، یک لباده داشت. پشت تریبون ایستاد و حرف زد. من که لب پنجره ایستاده بودم، خوب میتوانستم او را ببینم. همان وقت که حرفهایش را دربارۀ [[آلمان]] شنیدم، فهمیدم امتداد [[اسلام]] تا آلمان است. برای ما این ویژگی خیلی مهمی بود. | ||
=== هجرت به قم === | === هجرت به قم === | ||
دیدار من با [[شهید بهشتی]]، سکوی پرتاب به شمار میآمد. همین دیدار هم باعث شد که اصرار کنم که میخواهم [[قم]] بروم و در مدرسۀ حقانی که آقای بهشتی در آنجا بود، درس بخوانم. چیزی که از آن روز به یاد دارم این است که رودررو با ایشان برخورد کوتاهی داشتم و خودم را به ایشان معرفی کردم. من بچه باهوش و درسخوانی بودم. او هم به من سلام کرد. من همان موقع هم نمیخواستم آخوند روستا باشم. این تأثیر دیدار با شهید بهشتی بود که متوجه شدم آخوندها جایگاهی متفاوت دارند. ظاهر شهید بهشتی هم با آخوندهایی که تا آن روز دیده بودم، فرق داشت. | دیدار من با [[شهید بهشتی]]، سکوی پرتاب به شمار میآمد. همین دیدار هم باعث شد که اصرار کنم که میخواهم [[قم]] بروم و در مدرسۀ حقانی که آقای بهشتی در آنجا بود، درس بخوانم. چیزی که از آن روز به یاد دارم این است که رودررو با ایشان برخورد کوتاهی داشتم و خودم را به ایشان معرفی کردم. من بچه باهوش و درسخوانی بودم. او هم به من سلام کرد. من همان موقع هم نمیخواستم آخوند روستا باشم. این تأثیر دیدار با شهید بهشتی بود که متوجه شدم آخوندها جایگاهی متفاوت دارند. ظاهر شهید بهشتی هم با آخوندهایی که تا آن روز دیده بودم، فرق داشت. | ||
خط ۷۱: | خط ۷۴: | ||
== منابع == | == منابع == | ||
* ر. ک: وبگاه سید ابوالحسن نواب. | * ر. ک: وبگاه سید ابوالحسن نواب. | ||
[[رده:شخصیتها]] | [[رده:شخصیتها]] | ||
[[رده: | [[رده:شخصیتهای وحدتگرا]] | ||
[[رده: | [[رده:ایران]] |