۸۸٬۱۷۲
ویرایش
جز (جایگزینی متن - ' آنها' به ' آنها') |
جز (جایگزینی متن - '[[موسی بن جعفر' به '[[موسی بن جعفر (کاظم)') |
||
خط ۲۸: | خط ۲۸: | ||
محمد حسین هر گاه فرصت را مناسب میدید، آرزوی خود را با پدر در میان مینهاد و با اصرار از او میخواست که رضایت دهد تا وارد حوزه معارف اسلامیشود. اما پدر که پسری جز او نداشت، راضی به این کار نمیشد. | محمد حسین هر گاه فرصت را مناسب میدید، آرزوی خود را با پدر در میان مینهاد و با اصرار از او میخواست که رضایت دهد تا وارد حوزه معارف اسلامیشود. اما پدر که پسری جز او نداشت، راضی به این کار نمیشد. | ||
اما هر چه زمان پیشتر میرفت اشتیاق محمد حسین به تحصیل [[علوم اسلامی]] بیشتر میشد و پدر خود را بیشتر از پیش پیرتر احساس میکرد و با جدیت از پسر میخواست که فن تجارت را یاد گیرد و فکر [[طلبه]] شدن را از سر بیرون کند. چیزی که این مشکل را از سر راه جوان کمال جوی [[کاظمین]] برداشت تنها یک توسل به حضرت باب الحوائج [[موسی بن جعفر|امام موسی کاظم(علیهالسلام)]] بود. | اما هر چه زمان پیشتر میرفت اشتیاق محمد حسین به تحصیل [[علوم اسلامی]] بیشتر میشد و پدر خود را بیشتر از پیش پیرتر احساس میکرد و با جدیت از پسر میخواست که فن تجارت را یاد گیرد و فکر [[طلبه]] شدن را از سر بیرون کند. چیزی که این مشکل را از سر راه جوان کمال جوی [[کاظمین]] برداشت تنها یک توسل به حضرت باب الحوائج [[موسی بن جعفر (کاظم)|امام موسی کاظم(علیهالسلام)]] بود. | ||
او خود میگوید: | او خود میگوید: | ||
((آن روز هم مثل هر روز با پدرم در [[نماز]] جماعتی که عصرها در صحن مطهر کاظمین برپا میشد شرکت جسته بودم. نماز تمام شده بود اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود. من در حالی که زانوی غم در بغل گرفته بودم، با فاصله اندکی پدرم را میپاییدم که دیدم با یکی از تجار [[بغداد]] گرم صحبت است. همچنانکه نشسته بودم داشتم در آتش اشتیاق میسوختم. چشمم در گنبد زیبای امام کاظم (علیهالسلام) بود که... عنان از کف هر صاحب دلی میربود. در این حال از دلم گذشت که ای باب الحوائج، ای [[موسی بن جعفر]]، تو عبد صالح و از بندگان برگزیده خدایی و در پیش حضرت حق آبروداری، تو را چه میشد اگر از [[خدا]] میخواستی دل پدرم را به من نزدیکتر میکرد تا با تصمیم من - که چیزی جز تحصیل علم و کمال در مکتب شما نیست - راضی میشد... در همین اندیشهها بودم که دیدم پدرم صدایم میکند: | ((آن روز هم مثل هر روز با پدرم در [[نماز]] جماعتی که عصرها در صحن مطهر کاظمین برپا میشد شرکت جسته بودم. نماز تمام شده بود اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود. من در حالی که زانوی غم در بغل گرفته بودم، با فاصله اندکی پدرم را میپاییدم که دیدم با یکی از تجار [[بغداد]] گرم صحبت است. همچنانکه نشسته بودم داشتم در آتش اشتیاق میسوختم. چشمم در گنبد زیبای امام کاظم (علیهالسلام) بود که... عنان از کف هر صاحب دلی میربود. در این حال از دلم گذشت که ای باب الحوائج، ای [[موسی بن جعفر (کاظم)]]، تو عبد صالح و از بندگان برگزیده خدایی و در پیش حضرت حق آبروداری، تو را چه میشد اگر از [[خدا]] میخواستی دل پدرم را به من نزدیکتر میکرد تا با تصمیم من - که چیزی جز تحصیل علم و کمال در مکتب شما نیست - راضی میشد... در همین اندیشهها بودم که دیدم پدرم صدایم میکند: | ||
محمد حسین! محمد حسین، پسرم! اگر هنوز هم آرزومندی که به حوزه بروی تا دروس اسلامی بخوانی برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمیشوم... اگر دلت میخواهد به [[نجف اشرف]] بروی برو! | محمد حسین! محمد حسین، پسرم! اگر هنوز هم آرزومندی که به حوزه بروی تا دروس اسلامی بخوانی برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمیشوم... اگر دلت میخواهد به [[نجف اشرف]] بروی برو! | ||
از آن روز زندگانی محقق غروی آغازی دیگر داشت که خشنودی پدر را نیز همراه داشت با خیالی آسوده راه نجف اشرف در پیش گرفت تا روح تشنه اش را از چشمههای جوشان علم و حکمت و عرفان [[علوی]] سیراب سازد. | از آن روز زندگانی محقق غروی آغازی دیگر داشت که خشنودی پدر را نیز همراه داشت با خیالی آسوده راه نجف اشرف در پیش گرفت تا روح تشنه اش را از چشمههای جوشان علم و حکمت و عرفان [[علوی]] سیراب سازد. |