پرش به محتوا

حضرموت: تفاوت میان نسخه‌ها

۹ بایت حذف‌شده ،  ‏۱۴ نوامبر ۲۰۲۲
جز
جایگزینی متن - 'آن‌ها' به 'آنها'
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'آن‌ها' به 'آنها')
خط ۴۸: خط ۴۸:
حضرموت یکی از نواحی شرقی کشور یمن و فعلا یکی از نواحی امیرنشین و شیخ نشین است که در حدود دویست هزار نفر جمعیت دارد. حضرموت نام یکی از پسران قحطان بن عامر و برادر یعرب بن قحطان است. نظر به شجاعت و تهورش وی را حضرموت لقب دادند. چون هر وقت در جنگی حاضر می‌شد و از دشمن بسیاری را می‌کشت، مردم می‌گفتند: حضرموت. یعنی مرگ حاضر شد. سپس این کلمه به نحو «ترکیب مَزج» اسم و علَم برای آن شخص شد و این ناحیه به اسم او مشهور شد<ref>عقد الفريد، ج 2، ص 203.</ref>. ناحیه حضرموت در عصر پیابر اسلام رؤساء و زمامدارانی داشت که آنان را ملوک و اَقیال (جمع قیل به معنای رئیس و مَلِک) می‌گفتند و از طرف پادشاهان ایران مانند سایر زمامداران کشور یمن عزل و نصب می‌شدند، مهم ترین ایشان وائل بن حجر حضرمی، مخوس، جمذه، مشرح و ابضعه است و بزرگ همه [[وائل بن حجر]] بوده که پیامبر اسلام نامه‌ای به وی نوشت و آن را توسط سلیم بن عمرو انصاری به سوی او فرستاد.  
حضرموت یکی از نواحی شرقی کشور یمن و فعلا یکی از نواحی امیرنشین و شیخ نشین است که در حدود دویست هزار نفر جمعیت دارد. حضرموت نام یکی از پسران قحطان بن عامر و برادر یعرب بن قحطان است. نظر به شجاعت و تهورش وی را حضرموت لقب دادند. چون هر وقت در جنگی حاضر می‌شد و از دشمن بسیاری را می‌کشت، مردم می‌گفتند: حضرموت. یعنی مرگ حاضر شد. سپس این کلمه به نحو «ترکیب مَزج» اسم و علَم برای آن شخص شد و این ناحیه به اسم او مشهور شد<ref>عقد الفريد، ج 2، ص 203.</ref>. ناحیه حضرموت در عصر پیابر اسلام رؤساء و زمامدارانی داشت که آنان را ملوک و اَقیال (جمع قیل به معنای رئیس و مَلِک) می‌گفتند و از طرف پادشاهان ایران مانند سایر زمامداران کشور یمن عزل و نصب می‌شدند، مهم ترین ایشان وائل بن حجر حضرمی، مخوس، جمذه، مشرح و ابضعه است و بزرگ همه [[وائل بن حجر]] بوده که پیامبر اسلام نامه‌ای به وی نوشت و آن را توسط سلیم بن عمرو انصاری به سوی او فرستاد.  


[[یعقوبی]]<ref>يعقوبي، ج 2، ص 62.</ref> در تاریخ خود گفته: نامه وائل بن حجر حضرمی نظیر نامه‌هایی بوده که به [[خسروپرویز]] و قیصر روم نوشته شد، و لکن نامه را ذکر ننموده و غیر یعقوبی هم از این نامه که سلیم بن عمرو حامل آن بوه اسمی نبرده، فقط نامه‌هایی که پس از ورود وائل به [[مدینه]] پیغمبر اسلام برای او نوشته ضبط و محفوظ است که آن‌ها را شرح خواهیم داد. زمامدار بزرگ حضرموت وائل بن حجر ریاست و موقعیت بزرگی را دارا بود، موقعی که تحول دینی در تمام کشور یمن از سال هفتم هجری شروع شد و پادشاه بزرگ کشور یمن باذان پس از کشته شدن خسروپرویز پادشاه ایران به دین اسلام داخل شد، تدریجا اشعۀ قرآن بر کشور یمن تابش نمود و مردم یمن توجه کامل به دین اسلام پیدا کردند. هیأت و دسته‌های مختلفی از قبایل به مدینه عزیمت نمودند، از جمله هیأت حضرموت بود که به ریاست وائل بن حجر حضرمی در سال نهم هجری به مدینه رهسپار شدند. و همچنین عده‌ای از رؤساء و زمامداران حضرموت در سال نهم هجری به مدینه آمده و دین اسلام را قبول کردند. از جمله ایشان مخوس، مشرح، جمذه، و ابضعه نام بود، مخوس که در زبانش لکنتی بود عرض کرد: یا رسول الله! دعا کن این لکنت از لسان من برطرف و زایل گردد. پیامبر دعا کرد و آن علت از زبان او برطرف گشت و هم از صدقات حضرموت او را عطیه و بخششی فرمود.
[[یعقوبی]]<ref>يعقوبي، ج 2، ص 62.</ref> در تاریخ خود گفته: نامه وائل بن حجر حضرمی نظیر نامه‌هایی بوده که به [[خسروپرویز]] و قیصر روم نوشته شد، و لکن نامه را ذکر ننموده و غیر یعقوبی هم از این نامه که سلیم بن عمرو حامل آن بوه اسمی نبرده، فقط نامه‌هایی که پس از ورود وائل به [[مدینه]] پیغمبر اسلام برای او نوشته ضبط و محفوظ است که آنها را شرح خواهیم داد. زمامدار بزرگ حضرموت وائل بن حجر ریاست و موقعیت بزرگی را دارا بود، موقعی که تحول دینی در تمام کشور یمن از سال هفتم هجری شروع شد و پادشاه بزرگ کشور یمن باذان پس از کشته شدن خسروپرویز پادشاه ایران به دین اسلام داخل شد، تدریجا اشعۀ قرآن بر کشور یمن تابش نمود و مردم یمن توجه کامل به دین اسلام پیدا کردند. هیأت و دسته‌های مختلفی از قبایل به مدینه عزیمت نمودند، از جمله هیأت حضرموت بود که به ریاست وائل بن حجر حضرمی در سال نهم هجری به مدینه رهسپار شدند. و همچنین عده‌ای از رؤساء و زمامداران حضرموت در سال نهم هجری به مدینه آمده و دین اسلام را قبول کردند. از جمله ایشان مخوس، مشرح، جمذه، و ابضعه نام بود، مخوس که در زبانش لکنتی بود عرض کرد: یا رسول الله! دعا کن این لکنت از لسان من برطرف و زایل گردد. پیامبر دعا کرد و آن علت از زبان او برطرف گشت و هم از صدقات حضرموت او را عطیه و بخششی فرمود.


وائل بن حجر حضرمی [[بت]] مخصوصی از عقیق داشت که آن را پرستش و عبادت می‌کرد، به قدری آن بت سلطنتی مورد توجه و علاقه پادشاه حضرموت بود که گاهی در کنار آن جبین بر خاک می‌سود و همان جا هم به خواب می‌رفت، همین توجهات ملوکانه وائل بن حجر بود که یک محبوبیت فوق العاده‌ای به آن بت نزد تمام رؤساء و درباریان داده بود و روز به روز هم بر عظمت آن مجسمه بی روح افزوده می‌شد و عنوان ملکوتی و خدایی پیدا می‌کرد. روزی وائل در کنار بت هنگام ظهر به خواب رفته بود که ناگاه صدای موحشی را شنید. از خواب بیدار شد، آوازی از آن مکان به گوشش رسید که این اشعار را می‌خواند: «وا عَجَبا لِوائلِ بنِ حجرِ؛ یَخالُ یَدري و هوَ لیسَ یَدري؛ ماذا ترجّی مِن نَحیتٍ صَخرِ؛ لیسَ بِذي عُرفٍ و لا ذي نُکرِ؛ و لا بِذی نَفعٍ و لا ذي ضُرِّ؛ لو کان ذاحِجرٍ أطاعَ أمري»<ref>سيره‏نبويه/ حاشيه‏حلبي، ج 3، ص 93.</ref>. «شگفت از وائل بن حجر، خیال می‌کند می‌فهمد و حال آن که او صاحب درایت نیست. چه امیدی از سنگ تراشیده دارد که نمی شناسد و نمی داند و ضرر و نفعی هم ندارد و اگر او عقل می‌داشت مرا و سخنان مرا اطاعت می‌کرد». وائل بن حجر را از این صدا وحشت و اضطراب فراگرفت و از آن تعجب کرد. پس با خود گفت: در این موضوع چه اقدامی کنم، در این فکر بود که بار دیگر در بیداری یا عالم خواب آواز دیگری را شنید که این اشعار را می‌خواند: «اِرحَل إلی یَثرب ذاتِ النخلِ و سِر إلیها سَیرَ مستقلٍّ فَدِن بِدین الصّائم المُصَلِّی محمدٍ الرسولِ خیرِ الرُّسُلِ» در همان حال بت سلطنتی هم بر روی زمین افتاد، زمامدار حضرموت به ضلالت و گمراهی سالیان مدید خود پی برد، فورا برخاست بت را ریزریز کرد و تصمیم گرفت که ترک پادشاهی و سلطنت کرده، به مدینه طیبه رود و تسلیم پیامبر اسلام گردد.
وائل بن حجر حضرمی [[بت]] مخصوصی از عقیق داشت که آن را پرستش و عبادت می‌کرد، به قدری آن بت سلطنتی مورد توجه و علاقه پادشاه حضرموت بود که گاهی در کنار آن جبین بر خاک می‌سود و همان جا هم به خواب می‌رفت، همین توجهات ملوکانه وائل بن حجر بود که یک محبوبیت فوق العاده‌ای به آن بت نزد تمام رؤساء و درباریان داده بود و روز به روز هم بر عظمت آن مجسمه بی روح افزوده می‌شد و عنوان ملکوتی و خدایی پیدا می‌کرد. روزی وائل در کنار بت هنگام ظهر به خواب رفته بود که ناگاه صدای موحشی را شنید. از خواب بیدار شد، آوازی از آن مکان به گوشش رسید که این اشعار را می‌خواند: «وا عَجَبا لِوائلِ بنِ حجرِ؛ یَخالُ یَدري و هوَ لیسَ یَدري؛ ماذا ترجّی مِن نَحیتٍ صَخرِ؛ لیسَ بِذي عُرفٍ و لا ذي نُکرِ؛ و لا بِذی نَفعٍ و لا ذي ضُرِّ؛ لو کان ذاحِجرٍ أطاعَ أمري»<ref>سيره‏نبويه/ حاشيه‏حلبي، ج 3، ص 93.</ref>. «شگفت از وائل بن حجر، خیال می‌کند می‌فهمد و حال آن که او صاحب درایت نیست. چه امیدی از سنگ تراشیده دارد که نمی شناسد و نمی داند و ضرر و نفعی هم ندارد و اگر او عقل می‌داشت مرا و سخنان مرا اطاعت می‌کرد». وائل بن حجر را از این صدا وحشت و اضطراب فراگرفت و از آن تعجب کرد. پس با خود گفت: در این موضوع چه اقدامی کنم، در این فکر بود که بار دیگر در بیداری یا عالم خواب آواز دیگری را شنید که این اشعار را می‌خواند: «اِرحَل إلی یَثرب ذاتِ النخلِ و سِر إلیها سَیرَ مستقلٍّ فَدِن بِدین الصّائم المُصَلِّی محمدٍ الرسولِ خیرِ الرُّسُلِ» در همان حال بت سلطنتی هم بر روی زمین افتاد، زمامدار حضرموت به ضلالت و گمراهی سالیان مدید خود پی برد، فورا برخاست بت را ریزریز کرد و تصمیم گرفت که ترک پادشاهی و سلطنت کرده، به مدینه طیبه رود و تسلیم پیامبر اسلام گردد.


وائل بن حجر از حضرموت حرکت نمود، چون به مدینه رسید به [[مسجد]] رفت و پیامبر اسلام را ملاقات کرد، پیغمبر اکرم از ورود وائل خوشحال گشت، او را نزدیک خود برد، عبای خویش را برای وی فرش کرد، او را با خود روی عبا نشانید و دست مبارک بر سر وی کشید، تنها به این احترام اکتفاء ننمود، بلکه او را به تمام اهل مجلس معرفی فرمود و شخصیت او را برای همه کس شناساند. صاحب «سیره نبویه» و «طبقات»<ref>طبقات، ج 1، ص 349.</ref>گوید: پیامبر اکرم بر منبر درآمد خطاب به مردم چنین گفت: «أیُّها النّاسُ هذا وائلُ بنُ حجرٍ سیدُ الأقیالِ، أتاکم مِن أرضٍ بعیدةٍ راغباً في الإسلامِ». یعنی: «ای مردم! این شخص وائل بن حجر مهتر و برتر روساء و ملوک حضرموت است که از سرزمین دور به سوی شما آمده و به دین اسلام مایل و راغب است». وائل بن حجر چون این عنایت و توجهات پیامبر اسلام را دید، عرضه داشت: یا رسول الله! صاحب ریاست و ملک و حکومت عظیمی بودم، از تمام آن‌ها چشم پوشیدم و دین خدا را برگزیدم. پیامبر اسلام گفتار وائل را تصدیق نمود و فرمود: راست گفتی، آنگاه به این بیان درباره‌اش دعا کرد: «اللّهمَّ بارِک في وائلٍ و ولدِه و ولدِه ولدِه» و به معاویه فرمود که از وائل بن حجر پذیرایی کند؛ او هم وائل را منزل خود برد و پذیرایی کرد<ref> برگرفته از «ویکی شیعه»</ref>.
وائل بن حجر از حضرموت حرکت نمود، چون به مدینه رسید به [[مسجد]] رفت و پیامبر اسلام را ملاقات کرد، پیغمبر اکرم از ورود وائل خوشحال گشت، او را نزدیک خود برد، عبای خویش را برای وی فرش کرد، او را با خود روی عبا نشانید و دست مبارک بر سر وی کشید، تنها به این احترام اکتفاء ننمود، بلکه او را به تمام اهل مجلس معرفی فرمود و شخصیت او را برای همه کس شناساند. صاحب «سیره نبویه» و «طبقات»<ref>طبقات، ج 1، ص 349.</ref>گوید: پیامبر اکرم بر منبر درآمد خطاب به مردم چنین گفت: «أیُّها النّاسُ هذا وائلُ بنُ حجرٍ سیدُ الأقیالِ، أتاکم مِن أرضٍ بعیدةٍ راغباً في الإسلامِ». یعنی: «ای مردم! این شخص وائل بن حجر مهتر و برتر روساء و ملوک حضرموت است که از سرزمین دور به سوی شما آمده و به دین اسلام مایل و راغب است». وائل بن حجر چون این عنایت و توجهات پیامبر اسلام را دید، عرضه داشت: یا رسول الله! صاحب ریاست و ملک و حکومت عظیمی بودم، از تمام آنها چشم پوشیدم و دین خدا را برگزیدم. پیامبر اسلام گفتار وائل را تصدیق نمود و فرمود: راست گفتی، آنگاه به این بیان درباره‌اش دعا کرد: «اللّهمَّ بارِک في وائلٍ و ولدِه و ولدِه ولدِه» و به معاویه فرمود که از وائل بن حجر پذیرایی کند؛ او هم وائل را منزل خود برد و پذیرایی کرد<ref> برگرفته از «ویکی شیعه»</ref>.


=نامه پیامبر(ص) به رؤسای حضرموت<ref>برگرفته از کتابخانه جامع پیامبر اعظم (ص).</ref>=
=نامه پیامبر(ص) به رؤسای حضرموت<ref>برگرفته از کتابخانه جامع پیامبر اعظم (ص).</ref>=
خط ۶۲: خط ۶۲:
پیغمبر اکرم نامه را تنظیم فرمود و به وائل داد، معاویة بن ابی سفیان را همراه او روانه فرمود که آن اراضی را به وائل تسلیم نموده و تحویل دهد. وائل بن حجر سوار بر اشتری بود و معاویه ملازم او به جانب حضرموت حرکت کردند، تصادفا هوا گرم بود و معاویه هم کفشی در پا نداشت و حرارت او را سخت آزار می‌داد، معاویه به وائل گفت: مرا همردیف خود بر شتر سوار کن. وائل گفت: هنوز تو را آن مرتبت و منزلت که ردیف و قرین ملوک و پادشاهان گردی، نیست. معاویه گفت: پس کفش خودت را به من ده تا آن را بپوشم و از زحمت حرارت خلاص گردم. وائل بن حجر گفت: تو را آن لیاقت هنوز نیست که پا در کفش پادشاهان کنی و لکن در سایۀ شتر من حرکت کن و همین افتخار و عظمت که در سایه شتر من راه رفته‌ای برای تو بس است. معاویه وقتی که قضیه را برای پیامبر نقل کرد، پیامبر فرمود: هنوز در وائل از تکبر و نخوت و [[جاهلیت]] کمی باقی است.
پیغمبر اکرم نامه را تنظیم فرمود و به وائل داد، معاویة بن ابی سفیان را همراه او روانه فرمود که آن اراضی را به وائل تسلیم نموده و تحویل دهد. وائل بن حجر سوار بر اشتری بود و معاویه ملازم او به جانب حضرموت حرکت کردند، تصادفا هوا گرم بود و معاویه هم کفشی در پا نداشت و حرارت او را سخت آزار می‌داد، معاویه به وائل گفت: مرا همردیف خود بر شتر سوار کن. وائل گفت: هنوز تو را آن مرتبت و منزلت که ردیف و قرین ملوک و پادشاهان گردی، نیست. معاویه گفت: پس کفش خودت را به من ده تا آن را بپوشم و از زحمت حرارت خلاص گردم. وائل بن حجر گفت: تو را آن لیاقت هنوز نیست که پا در کفش پادشاهان کنی و لکن در سایۀ شتر من حرکت کن و همین افتخار و عظمت که در سایه شتر من راه رفته‌ای برای تو بس است. معاویه وقتی که قضیه را برای پیامبر نقل کرد، پیامبر فرمود: هنوز در وائل از تکبر و نخوت و [[جاهلیت]] کمی باقی است.


وائل بن حجر اواخر عمرش در [[کوفه]] سکونت کرد، در [[جنگ صفین]] جزء سپاه امیرالمؤمنین [[علی بن ابیطالب(ع)]] بود و پرچم حضرموتیان را در دست داشت و با لشگر معاویه می‌جنگید، ولی پس از شهادت امیرالمؤمنین(ع) برای ملاقات معاویه سفری به [[شام]] کرد و بر معاویه وارد شد. معاویه او را تکریم و تمجید کرد و هر دو را آن قضیۀ پیشین و سوار نکردن وائل معاویه را بر شتر خود به یاد آمد، وائل از کرده خود پشیمان بود و می‌گفت: کاش معاویه را آن روز ردیف خود سوار می‌کردم. معاویه از تکریم و تعظیم وائل بن حجر دریغ و کوتاهی نکرد، او را جایزه و خلعتی داد و لکن وائل آن‌ها را نپذیرفت و عزت نفس را بر ذلت و خواری مقدم داشت، گفت: آن را به کسی که از من محتاج تر است بده.
وائل بن حجر اواخر عمرش در [[کوفه]] سکونت کرد، در [[جنگ صفین]] جزء سپاه امیرالمؤمنین [[علی بن ابیطالب(ع)]] بود و پرچم حضرموتیان را در دست داشت و با لشگر معاویه می‌جنگید، ولی پس از شهادت امیرالمؤمنین(ع) برای ملاقات معاویه سفری به [[شام]] کرد و بر معاویه وارد شد. معاویه او را تکریم و تمجید کرد و هر دو را آن قضیۀ پیشین و سوار نکردن وائل معاویه را بر شتر خود به یاد آمد، وائل از کرده خود پشیمان بود و می‌گفت: کاش معاویه را آن روز ردیف خود سوار می‌کردم. معاویه از تکریم و تعظیم وائل بن حجر دریغ و کوتاهی نکرد، او را جایزه و خلعتی داد و لکن وائل آنها را نپذیرفت و عزت نفس را بر ذلت و خواری مقدم داشت، گفت: آن را به کسی که از من محتاج تر است بده.


=منبع=
=منبع=
Writers، confirmed، مدیران
۸۷٬۸۱۰

ویرایش