مصعب بن عمیر
مُصعَب بن عُمَیر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار قُصی، از نخبگان صحابه و از نيكان و پيشتازان در پذيرش اسلام بود. وی، هنگامی كه پيامبر(صلی الله علیه) در خانه اَرقَم بود اسلام آورد و آن را از مادر و خويشان خود كتمان مینمود. مصعب پنهانی با پيامبر(صلی الله علیه) رفت و آمد داشت تا اين كه عثمان بن طلحه عَبْدَری او را ديد كه نماز میخواند. آن را به مادر و بستگانش گزارش داد. آنان مصعب را گرفته و حبس كردند تا اين كه به حبشه هجرت كرد و پس از بازگشت از حبشه به مدينه هجرت كرد تا به مردم قرآن بياموزد و با آنان نماز بخواند.
مُصعَب بن عُمَیر | |
---|---|
نام کامل | مُصعَب بن عُمَیر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار قُصی |
نامهای دیگر | مُصعَب بن عُمَیر |
اطلاعات شخصی | |
محل تولد | مکه |
دین | اسلام |
فعالیتها | مبلغ اسلام، قاری قرآن، صحابی پیامبر (صلی الله علیه) |
خاندان مُصعَب بن عُمَیر
مُصعَب بن عُمَیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قُصی، در سال شانزده عامالفیل، در یکی از خانوادههای اصیل بنیعبدالدار چشم به جهان گشود. مادرش خناس، دختر مالک، از زنان ثروتمند قریش بود. مصعب در کمال آرامش، رفاه و آسایش در آغوش خانوادهای سرشناس رشد یافت. وی چهرهای گیرا و جذاب داشت و در نوع پوشش و استفاده از لباسهای گران قیمت و انواع عطرها زبانزد مردم مکه بود؛ چنان که وی را خوشپوشترین جوان مکه میخواندند. مصعب در سال 41 عام الفیل، در حالی که 24 سال از عمرش میگذشت، در خانه ارقم محل گردهمایی تازه مسلمانان به آیین الهی اسلام ایمان آورد. از آنجا که میدانست خانوادهاش به ویژه مادرش با آیین اسلام پیامبر خدا و پیروان آن حضرت به شدت مخالفاند، از آشکار کردن ایمان خود به آیین اسلام خودداری کرد تا با مخالفت آنان روبه رو نشود.
آشکار شدن ایمان مصعب
مصعب به خوبی میدانست اگر ایمان خود را آشکار سازد، افراد بسیاری به ویژه خانوادهاش با وی مخالفت خواهند کرد و حتی او را از پیوستن به یاران رسول خدا (صلی الله علیه) و رسیدن به خدمت آن حضرت باز میدارند. از این روی میکوشید کسی از ایمان او به پیامبر اسلام با خبر نشود. همیشه مراقب بود کسی از رفتن او به خانه ارقم یا دیدارهایش با رسول خدا (صلی الله علیه) و ادای عبادتهایش آگاه نشود. با این حال روزی یکی از بستگانش به نام «عثمان بن طلحه» وی را در حال نماز خواندن دید. این خبر به سرعت در سرتاسر مکه پیچید و مردم از شنیدن این خبر بسیار در شگفت شدند. بستگان او به ویژه مادرش نیز سخت برآشفتند و به کارش اعتراض کردند. مصعب با اینکه از فاش شدن رازش ناراحت بود، پس از بررسی جنبههای کار به این نتیجه رسید که باید بدون هیچ گونه هراس با شجاعت از ایمان خویش دفاع کند. بنابراین پس از آن روبه رو شدن با اعتراض خویشاوندان، به ویژه مادرش، با کمال شجاعت خطاب به آنان آیههایی را از قرآن تلاوت کرد. مادر مصعب پس از شنیدن آیههای قرآن خواست وی را خاموش کند، ولی خود او نیز از سخنان پسرش متأثر شد و نتوانست این کار را انجام دهد. با وجود این تصمیم گرفت وی را برای کنار گذاشتن خدایش به گونهای دیگر گوشمالی دهد. میگویند مادر مصعب او را در یکی از اتاقهای خانهاش زندانی کرد تا از ارتباط او با پیامبر خدا و پیروانش جلوگیری کند.
ناراحتی بزرگان مکه از ایمان مصعب
گفتهاند وقتی اشراف مکه دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام میپیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چارهای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی میدانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد. روزی ابوسفیان، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشستهای کفار وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. عتبه دلیل ناراحتیاش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که درباره محمد و یارانش چه تصمیمی گرفتهایم.» ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «عثمان بن طلحه خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است».
ابوجهل از شنیدن این خبر شگفتزده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه درباره محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال بیشترین افرادی که به او میپیوستند، بردهها و انسانهای فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف قریش را پیرو خود میسازد. دیگر نمیتوان این مسئله را تحمل کرد». میگویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا (صلی الله علیه) جلوگیری کنند:
- نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد (صلی الله علیه) شود.
- دوم اینکه اگر پدر مصعب این کار را نکرد، خودشان مصعب را بکشند تا برای دیگر جوانان عبرت شود.
- سوم اینکه تدبیری بیندیشند که رسول خدا(صلی الله علیه) نتواند در مکه به تبلیغات خود ادامه دهد؛ هر چند لازمه چنین کاری قتل او باشد.
آوردهاند چند تن از بزرگان مشرک به خانه عُمیر، پدر مصعب رفتند. ابوجهل فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بیاحترامی میکند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند.» عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما میخواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ماست».
زندانی کردن مصعب
خبر پیوستن مصعب به رسول خدا (صلی الله علیه) در شهر پیچید و اعتراض اشراف قریش را برانگیخت. از سوی دیگر، خانواده مصعب، به ویژه پدر و مادرش، این کار وی را برای خود ننگ میدانستند. از این رو تصمیم گرفتند فرزندشان را از راهی که در پیش گرفته است، نگه دارند. آنان پس از مشورت بسیار به این نتیجه رسیدند که مصعب را در خانه زندانی کنند او را از غذا و آب محروم سازند، تا او از دین تازه محمد دست بردارد. چیزی نگذشت که مصعب بر اثر سختگیری خانواده و ندادن غذا و آب به وی تغییر کرد. او دیگر آن خوش پوش و خوش سیمای مکه نبود. ولی هر چه بر وی سختگیری کردند، از دین دست برنداشت و همچنان به رسول خدا (صلی الله علیه) و آیین اسلام وفادار ماند. پدر و مادر مصعب به او وعده میدادند اگر از پیروی محمد (صلی الله علیه) دست بردارد، بهترین امکانات را در اختیارش میگذارند، ولی او هر روز، مصممتر از روز گذشته بر ایمانش پافشاری میکرد و هیچ یک از پیشنهادهای آنان را نمیپذیرفت.
هجرت مصعب به حبشه
مصعب به دلیل پافشاری بر ایمانش، همچنان در منزل پدر زندانی بود. از سوی دیگر، سران قریش که گسترش روز افزون یاران رسول خدا (صلی الله علیه) را خطری برای منافع خویش میدیدند، شکنجه و آزار یاران پیامبر را شدت بخشیدند. حضور در مکه برای بیشتر یاران رسول خدا (صلی الله علیه) بسیار سخت شده بود؛ به ویژه برای کسانی که قبیله و اقوام ثروتمندی نداشتند تا از ایشان دفاع کنند. در چنین اوضاع سختی بود که خداوند به رسولش، حضرت محمد(صلی الله علیه)، بر هجرت دستور داد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه) نیز به یارانش دستور داد برای در امان ماندن از آزارهای ناجوانمردانه مشرکان، برای هجرت از مکه آماده شوند.
از آنجا که نجاشی، پادشاه حبشه، در قیاس با دیگر سران کشورهای همسایه فرد خوبی بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه) به اصحابش دستور داد به حبشه هجرت کنند. وقتی خبر مهاجرت تازه مسلمانان به گوش مصعب رسید، وی نیز تصمیم گرفت خود را به آنان برساند و با ایشان به حبشه برود. گروه دوم مسلمانان برای هجرت به حبشه آماده شده بودند که مصعب پدر و مادرش را غافلگیر کرد و از زندان خانگی گریخت. او شبانه خود را به دومین گروه مهاجران رساند و همراه ایشان به حبشه رفت. عامربن ربیعه به نقل از پدرش دراینباره میگوید: من با مصعب دوست بودم و در هجرت گروه دوم یاران پیامبراکرم (صلی الله علیه) به حبشه با او هم سفر بودم. من هرگز فردی خوشاخلاقتر از مصعب ندیدم. در این سفر، کوچکترین کار ناپسندی از او سر نزد.
بازگشت از حبشه
وقتی مصعب و دیگر مهاجران در حبشه به سر میبردند، روزی با خبر شدند که مردم مکه مسلمان شدهاند و سران قریش از شکنجه و آزار تازه مسلمانان دست برداشتهاند. پس از شنیدن این خبر، بسیاری از مهاجران به مکه بازگشتند. مصعب بن عمیر نیز یکی از آنان بود، ولی وقتی به مکه رسیدند، دریافتند خبر دروغ بوده است و مردم مکه مسلمان نشده و از آزار پیروان رسول خدا (صلی الله علیه) دست برنداشتهاند. برخی از مهاجران دوباره به حبشه بازگشتند، ولی برخی دیگر با حمایت آشنایان خود (اشراف مکه) به شهر وارد شدند. میگویند وقتی مادر مصعب شنید پسرش نیز میان بازگشتگان از حبشه است، بی درنگ خود را به آنان رساند و با پسرش دیدار کرد. او امیدوار بود بتواند فرزندش را بار دیگر به آیین گذشتهاش باز گرداند؛ به ویژه آنکه در این مدت، با قطع کمکهای مالی خانواده و رنج غربت و آزار دشمنان، سختیهای فراوانی را تحمل کرده بود. او با این گمان که مصعب اکنون به ترک دین جدید خود حاضر است، با دادن وعدههای بیشتر، وی را به بازگشت به دین پیشینش تشویق کرد. غافل از آنکه مصعب در این مدت چنان ایمان و اعتقاد استواری یافته که دیگر هیچ تطمیع و تهدیدی وی را هراسان و پشیمان نمیسازد.
آوردهاند مادر مصعب نخست کوشید از راه تحریک عواطف، وی را به دین اجدادش بازگرداند، ولی وقتی کاری از پیش نبرد، تهدیدش کرد که دوباره او را زندانی خواهد ساخت. مصعب در پاسخ به تهدیدهای مادرش گفت: «به خدا سوگند، اگر کسی بخواهد تو را در این کار یاری کند، او را خواهم کشت». مادر با شنیدن سخن مصعب دریافت که از گذشته بسیار قویتر شده است و نمیتوان با تهدید، وی را از راهی که در پیش گرفته است، بازگرداند. از این روی، جز این چارهای ندید که فرزندش را ترک کند و با ناراحتی از وی روی برگرداند. مصعب به مادرش گفت: «به خدا سوگند، برایم دشوار است که به پیشواز پدر و مادرم پشت کنم، ولی چه کنم که شایسته نیست مسلمان مؤمن، از ایمان پاک خود دست بردارد و به دین باطل روی آورد. مادرجان! از تو میخواهم به یگانگی خدای تعالی شهادت دهی و از پرستش بتها دست برداری که آنها کارهای نیستند. بدان که محمد (صلی الله علیه)، فرستاده خدای یگانه است و پیروی از او، سلامت و سعادت هر دو جهان (دنیا و آخرت) را در پی دارد». مادر مصعب با ناراحتی به وی گفت: «... هرگز به دین تو روی نخواهم آورد؛ زیرا مردم میگویند دین فرزندش را پذیرفت و به این دلیل، مرا به ضعف عقل و سبک مغزی متهم میکنند». از آن پس، خانواده مصعب وی را از خود راندند. مصعب نیز که دلش به نور حق روشن شده بود، از همه زرق و برق دنیا و مال و ثروت خانوادهاش چشمپوشید و با میل و رغبت، زندگی ساده و فقیرانه را پذیرفت، ولی هیچ گاه حاضر نشد از ایمان خود دست بردارد.
مصعب در شعب ابی طالب
سرانجام زمانی فرا رسید که سران قریش از مراجعه به ابوطالب برای جلوگیری از اعمال حضرت رسول(صلی الله علیه) نتیجه نگرفتند و در بازگرداندن مهاجران حبشه ناکام ماندند. از سوی دیگر میدیدند افراد معتبر و مهم به اسلام روی میآورند و پیروان اسلام از قبایل گوناگون در حال افزایش اند. ناگزیر بر آن شدند تا اهرم فشار جدیدی را بیازمایند. بدین ترتیب که بر خاندان بنیهاشم و بنی مطلب از نظر اجتماعی و اقتصادی فشار آورند تا از حمایت رسول خدا (صلی الله علیه) دست بردارند و او را تسلیم کنند. با این ارزیابی، پیمان نامهای نوشتند که بنابر آن از بنیهاشم زن نگیرند و به آنان زن ندهند و چیزی به آنان نفروشند یا از ایشان چیزی نخرند. از آنجا که امرار معاش مردم مکه تنها از راه تجارت بود، و گردش اقتصاد و تجارت در دست قریش بود، تحریم هر کس یا هر گروه از سوی آنان، محرومیت کامل او به شمار میآمد. از این روی آنان این حربه را بسیار مؤثر میدانستند و انتظار میرفت به زودی بنیهاشم را به زانو درآورند تا بدین ترتیب، مسلمانان در محاصره کامل قرار گرفته، شعلههای فروزان انقلاب به خاموشی گراید. در پی امضای این پیمان، ابوطالب، یگانه حامی پیامبر، از عموم خویشاوندان دعوت کرد و یاری پیامبر را بر دوش آنان نهاد. او دستور داد عموم فامیل از داخل مکه به درهای که میان کوههای شهر و کنار مسجدالحرام قرار داشت و به شعب ابی طالب معروف بود، منتقل شده، آنجا سکنی گزینند.
این محاصره سه سال تمام طول کشید. فشار و سختگیری به حدی بود که ناله جگرخراش فرزندان بنیهاشم، به گوش سنگ دلان مکه میرسید. مصعب بن عمیر نیز از جمله کسانی بود که در این محاصره حضور داشت. او نیز در این میان بار سنگین گرسنگی و مشکلات را به دوش داشت؛ با این تفاوت که او پیش از این بهترین موقعیت را داشت و به زندگی سخت و دشوار و گرسنگی شدید خو نگرفته بود. اما ایمان راسخ مصعب پایدارتر از آن بود که چنین مشکلاتی ناامید شود و از آنچه با آگاهی کامل پذیرفته است، دست بردارد. او تا پایان راه، استقامت کرد و حاضر بود تا پای جان از عقیده خویش دفاع کند. هر چند سالهای محاصره بر مصعب بن عمیر بسیار دشوار و ناگوار بود، او مانند دژی استوار، پایدار ماند و همه موانع و سختیها را به جان و دل خرید و زیر بار فشار بیش از حد، سر تسلیم فرود نیاورد. او به منزله یاری فداکار، همیشه و در همه حال کنار رسول خدا (صلی الله علیه) باقی ماند و وفاداری خود را به اسلام نشان داد.
ناراحتی پیامبر خدا از دیدن فقر مصعب
مصعب در راه ایمان و اعتقاد به خدا، از ثروت پدر چشمپوشید. همه خاندانش نیز برای پشیمان ساختن او از برگزیدن دین اسلام، بر وی فشار آوردند. بدین ترتیب، مصعب به تنگ دستی و فقر دچار شد. آوردهاند، روزی رسول خدا (صلی الله علیه) با یارانش در مجلسی نشسته بودند. ناگهان مصعب، که لباسهای نامناسبی بر تن داشت، به مجلس وارد شد. اصحاب وقتی وضع آشفته او را دیدند و گذشتهاش را به یادآوردند که روزی با لباسهای زیبایش آراستهترین جوان مکه بود، از ناراحتی سرهایشان را به زیر انداختند تا مصعب احساس شرمندگی نکند. رسول خدا (صلی الله علیه) با آغوش باز از او استقبال کرد و به وی بسیار احترام گذاشت. آنگاه به اصحاب فرمود: «نگاه کنید به کسی که خداوند دلش را نورانی ساخته است. من خود دیدم که مصعب روزی پیراهنی را به دویست درهم خرید و پوشید، ولی امروز برای برگزیدن محبت خدا و رسولش، از آن وضع چشمپوشیده است. زمانی در مکه هیچ جوانی مانند او در رفاه و آسایش غرق نبود، ولی امروز به جرم خداپرستی این گونه در تنگنا قرار گرفته است[۱]».
از امیرمؤمنان، علی علیهالسلام نقل شده است: وقتی پیامبر وضع ظاهری نامناسب مصعب را دید، سخت اندوهگین شد و گریست و به اصحاب فرمود: «جرم این مرد چیست؟ او روزی در اوج ناز و نعمت بود، ولی اکنون چون به دین خدا گرویده است، این گونه وی را در سختی و تنگنا قرار دادهاند[۲].»
بارها اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه) شنیده بودند که آن حضرت درباره مصعب فرمود: «در مکه جوانی را ندیدم که خوش لباستر و ثروتمندتر از مصعب بن عمیر باشد[۳]». سعدبن ابی وقاص نیز دراینباره میگوید: «ما مردمی بودیم که زندگی خوبی نداشتیم و چون مسلمان شدیم، با سختی و تنگناهایی روبه رو شدیم و صبر پیشه ساختیم و تحمل آن چندان بر ما دشوار نبود. اما مصعب بن عمیر روزی از بهترین زندگی اشرافی برخوردار بود. روزی وی را دیدیم که جامهای بسیار نامناسب به تن کرده بود و با پوست، سوراخهای آن را وصله کرده و بدنش بر اثر گرما، مانند مار پوست انداخته بود[۴]». وقتی چشم رسول خدا (صلی الله علیه) به سر و وضع مصعب افتاد، با اندوه بسیار فرمود: «این جوان را در مکه دیدم که از همه جنبههای زندگی در رفاه بود و هیچ کس در برخورداری از تجملات زندگی به پایش نمیرسید، ولی او از همه آن امکانات برای خدا و دوستی رسولش دست شست[۵]».
اسلام آوردن معاذبن جبل و اسیدبن حُضیر
می گویند روزی مصعب بن عمیر به همراه اسعدبن زراره به خانه سعدبن معاذ، بزرگ قبیله اوس رفت تا وی را به اسلام دعوت کند. مسلمانان نیز برای شنیدن آیههای قرآن به خانه سعد آمدند. سعد به اسید بن حضیر، یکی از بزرگان قبیله اوس گفت: «زود این دو تن را که برای گمراه کردن افراد ضعیف به خانه ما آمدهاند، گوشمالی بده و از خانه بیرون کن. اگر سعدبن زراره خاله زاده من نبود، خودم این کار را انجام میدادم». اسیدبن حضیر سلاحی داشت و به سوی آنان رفت. هنگامی که اسید نزدیک شد، اسعد بن مصعب گفت: «این مرد (اسید) بزرگ قوم خود است. شاید بتوانی او را مسلمان سازی». مصعب گفت: «اگر بنشیند تا چند جمله با وی سخن گویم، امید است اسلام را بپذیرد». اسید در برابر آنان ایستاد و ناسزاگویی را آغاز کرد و گفت: «آمده اید افراد نادان ما را گمراه سازید؟ اگر جان خویش را دوست دارید، برخیزید و از حریم و خانه ما خارج شوید». مصعب با آرامش و شهامت گفت: «خواهش من این است که بنشینید و سخن مرا بشنوید. اگر سخنان من شما را خوش آمد، بپذیرید و چنانچه خوشایندتان نبود، به آنها توجه نکنید». آنگاه این مبلّغ جوان و رشید و سخنران توانا، اسلام را در چند جمله معرفی کرد. سپس آیههایی را از قرآن خواند. این آیهها، چنان بر اسید تأثیر گذاشت که بی درنگ، خطاب به مصعب گفت: «چه سخنان زیبا و نیکویی است». آنگاه پرسید: «اگر کسی بخواهد این دین را بپذیرد، باید چه کند؟»
مصعب گفت: «نخست باید غسل کرده، لباسهایت را پاکیزه کنی. آنگاه به یگانگی خداوند گواهی دهی و دو رکعت نماز بگزاری». اسید این کارها را انجام داد. آنگاه به سوی سعد رفت و وی را از ماجرا آگاه کرد. سعد برآشفت. شمشیرش را از نیام کشید و در برابر مصعب ایستاد و به ایشان ناسزا گفت. مصعب از همان شیوهای که بر اسید تأثیر گذاشته بود، برای هدایت سعد نیز بهره جست. سعد بن معاذ نیز دل باخته و شیفته سخنان مصعب شد و آیههای قرآن بر دلش اثر گذاشت؛ به گونهای که همان جا اسلام آورد. سپس نزد قبیلهاش بازگشت و به آنان گفت: «ای فرزندان عبدالأشهل! عقیده شما درباره من چیست؟» آنان در پاسخ وی گفتند: «تو بزرگ ما هستی. تدبیر و دانشت از همه بیشتر و نیکوتر است». سعد گفت: «پس بدانید، تا هنگامی که همه شما زنان و مردان مسلمان نشده اید، حق سخن گفتن با مرا ندارید». هنوز روز به پایان نرسیده بود که همه مردان و زنان قبیله بنی عبدالأشهل مسلمان شدند. به تدریج، افراد برجسته و بزرگ قبیله خزرج نیز مسلمان شدند[۶].
مصعب نخستین امام جمعه
پس از آنکه با کوششهای صادقانه نخستین مبلّغ اسلام، جمعیت بسیاری از مردم یثرب به اسلام گرویدند، مصعب به رسول خدا(صلی الله علیه) نامه نوشت تا آن حضرت اجازه دهد مسلمانان یثرب به طور رسمی برای خود انجمن و تشکیلاتی داشته باشند. پیامبر اکرم(صلی الله علیه) با این درخواست مصعب موافقت کرد. پس از موافقت پیامبر، مصعب و تازه مسلمانان در منزل سعدبن خیثمه گرد آمدند و در روز جمعه، نخستین نماز جمعه را برگزار کردند. مصعب خود امامت نماز را بر دوش گرفت. این در حالی بود که هنوز سوره جمعه نازل نشده بود. این نخستین اجتماع مسلمانان در شهر یثرب بود. سعدبن خیثمه به شکرانه اینکه مراسم عبادی نماز جمعه در منزلش برگزار شده بود، گوسفندی را قربانی و نمازگزاران را اطعام کرد[۷].
بازگشت مصعب به مکه
سرانجام مصعب بن عمیر پس از یک سال اقامت در یثرب، در موسم حج، با گروهی از قبایل اوس که حدود هفتاد تن بودند، به قصد حج و دیدار با رسول خدا(صلی الله علیه) به مکه بازگشت. چون امکان دیدار دسته جمعی و آزادانه با پیامبر خدا نبود، بر آن شدند در اواسط ایام تشریق (یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ذی الحجه) و در کنار جمره عقبه، دور از چشم مشرکان نزد رسول خدا (صلی الله علیه) بروند. این دیدار در وقت مقرر انجام شد و آنان با پیامبر اکرم (صلی الله علیه) بیعت کردند. این بیعت مفادی در برداشت که عبارتاند از:
- در سختی و آسانی و در شادی و غم به رهنمودهای پیامبر خدا گوش دهند و از ایشان حمایت کنند؛
- همواره رسول خدا (صلی الله علیه) را بر خود مقدم دارند؛
- با کسانی که پیامبر خدا آنان را به انجام کاری مأمور میکند، مخالفت نکنند؛
- هر جا که باشند، حق بگویند؛
- در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای هراس به دل راه ندهند.
اوضاع یثرب و پیشرفت اسلام را در آنجا به رسول خدا(صلی الله علیه) گزارش کرد. پیامبر از شنیدن موفقیتهای مصعب در دعوت مردم به اسلام خشنود شد. مصعب ماه ذی حجه، ماه محرم و ماه صفر را در مکه ماند و در نخستین روز از ماه ربیع الاول، دوازده روز پیش از پیامبر، به مدینه هجرت کرد[۸].
دیدار دوباره مصعب با مادر
آوردهاند مادر مصعب از بازگشت وی به مکه در موسم حج باخبر شد. بنابراین، قاصدی به سراغش فرستاد. مصعب به احترام مادر این دعوت را پذیرفت، و نزد وی رفت؛ شاید بتواند در دل مادرش اثر گذارد و او را نیز به اسلام علاقهمند کند. پس با این انگیزه به دیدار مادر رفت. مادر مصعب با دیدن او گله کرد که تو به مکه میآیی و پیش از آنکه نزد من بیایی، به جای دیگر میروی. مصعب پاسخ داد: «مادرجان، من هرگز پیش از زیارت پیامبر خدا به هیچ خانهای وارد نمیشوم و هیچ کس را بر رسول خدا(صلی الله علیه) مقدم نمیدارم». مادر گفت: «ای مصعب، هنوز مذهب باطل خود را ترک نکرده ای؟» مصعب پاسخ داد: «من همچنان در دین پیامبر و اسلامی که خدا برای خود و رسولش پسندیده است، باقیام». مادر گفت: «پسرم، از هجر و دوری تو و اوضاعت در حبشه و یثرب بسیار گریه و زاری کردم و برایت نامه نوشتم که مادرت را این همه با دوری خود آزرده خاطر مکن، ولی تو در راهی که پیش گرفتهای، پافشاری و به من بیاعتنایی کردی». مصعب گفت: «مادر جان، شما بیدلیل با دین مخالفت کردید و حتی مرا به زندان انداختید». مادر پاسخ داد: «اکنون نیز قصد دارم اگر حرف مرا گوش نکنی و از محمد روی برنگردانی، تو را با کمک آشنایانمان زندانی کنم».
مصعب گفت: «من نیز به کمک دوستان مسلمانم با آنان مبارزه خواهم کرد». وقتی مادر جدیت مصعب را دید، با ناراحتی وی را ترک کرد. مصعب نیز به وی گفت: «مادر جان، من تو را بسیار دوست دارم و همواره خیرخواهت هستم. حرف مرا گوش کن و به یگانگی خدا و رسالت محمد(صلی الله علیه) ایمان بیاور تا رستگار شوی». مادر از خواسته پسرش سرباز زد و گفت: «به ستارگان آسمان سوگند، هرگز این کار را نخواهم کرد. اکنون تو را نیز آزاد میگذارم. تو بر عقیده خود باش و من نیز بر عقیده خودم باقی میمانم». مصعب نیز وقتی دید پافشاری و تلاشش سودی ندارد، با ناراحتی مادرش را ترک کرد.
نخستین مهاجر یثرب
پس از ماجرای بیعت عقبه دوم، مصعب بن عمیر مدتی در مکه ماند. کم کم زمینه مهاجرت پیامبر و مسلمانان به یثرب فراهم میشد. مصعب در فراهم شدن این فرصت، نقش بسیار مهمی داشت. میگویند او پیش از آنکه پیامبر از مکه خارج شود، به همراه دوازده نفر به سوی یثرب حرکت کرد. از «براء بن عازب» دراینباره نقل کردهاند: نخستین کسی که از مهاجران بر ما وارد شد، مصعب بن عمیر بود. از او پرسیدیم: «رسول خدا(صلی الله علیه) را چه کردید؟ چرا او را با خود نیاوردید؟» وی گفت: «آن حضرت و اصحابش از پی من میآیند». مردم یثرب آماده شدند تا از رسول خدا (صلی الله علیه) و مهاجران مکه استقبال کنند. می گویند وقتی پیامبر اکرم(صلی الله علیه) به ثرب وارد شد، مردم دسته دسته به دیدن پیامبر آمدند و سورههایی از قرآن را که در سایه آموزشهای مصعب آموخته بودند، با لحنی جذاب برای آن حضرت میخواندند. پیامبر نیز آنان را میستود. مصعب بن عمیر مانند گذشته به ترویج معارف دینی و آموزش قرآن کریم به مردم یثرب پرداخت و این کار را تا نزول تکلیف جهاد با مشرکان ادامه داد. پس از آن، وی نیز همانند دیگر مسلمانان لباس رزم پوشید و در میدان جهاد حضور یافت.
شرکت مصعب در جهاد
وقتی در سال دوم هجری، خداوند به پیامبرش بر جهاد دستور داد، نخستین جنگی که میان مسلمانان و کفار در گرفت، جنگ بدر بود. مصعب بن عمیر در این جنگ شرکت داشت و پرچم مسلمانان در جناح راست به دست او بود. می گویند روزی رسول خدا(صلی الله علیه) به مصعب فرمود: «اگر یکی از افراد خانواده ات در دست تو اسیر شوند، چه خواهی کرد؟ آیا گرفتار احساسات خواهی شد و بر او ترحم خواهی کرد؟» عرض کرد: «ای رسول خدا، در راه خدا هرگز اسیر احساسات نخواهم شد؛ حتی اگر با پدر و مادرم روبه رو شوم».
وقتی رسول اکرم(صلی الله علیه) برای جنگ بدر فرمان بسیج داد، مسلمانان گرد آمدند و به راه افتادند. دو سپاه در برابر هم ایستادند و جنگ آغاز شد. در میانه جنگ، زراره، پسر عمیر و برادر مصعب که پرچم دار مشرکان بود، به دست مسلمانان اسیر شد. پس از پایان جنگ، گروهی نزد مصعب آمدند و از او خواستند واسطه شود تا مسلمانان برادرش را آزاد سازند. آنان به او گفتند: «ای مصعب، زراره برادر توست. با او مدارا کن و به وی سخت نگیر. به خاطر مادرت او را آزاد کن». مصعب در پاسخ گفت: «دستور دادهام دستهای او را محکم ببندند تا از مادرش که زن ثروتمندی است، در مقابل آزادیاش فدیه بگیرند». خویشاوندان زراره به ناچار چهل هزار درهم فدیه به مسلمانان پرداختند و زراره را آزاد کردند. وقتی رسول خدا(صلی الله علیه) از ماجرا با خبر شد، بر شانه وی دست گذاشت و از خداوند برایش موفقیت آرزو کرد. برخی راویان گفتهاند وقتی مصعب به هم رزمانش دستور داد دستان برادرش را محکم ببندند، زراره به وی گفت: «ای برادر، این سفارش توست که مرا محکم ببندند و از من فدیه بگیرند؟» مصعب به او پاسخ داد: «برادر من، این مرد انصاری است که تو را اسیر کرده است، نه من».
شهادت مصعب در جنگ احد
حدود یک سال پس از جنگ بدر، نبرد احد رخ داد. رسول خدا(صلی الله علیه) پرچم سپاه اسلام را به مصعب داد. در میانه جنگ، گروهی از مسلمانان به گردآوری غنایم سرگرم شدند و از جنگ غافل ماندند. دشمن از این فرصت استفاده کرد و با نیروهای تازه نفسش از پشت سر به مسلمانان حمله کرد. از این روی، جان پیامبر خدا به خطر افتاد. مصعب، همچنان که میکوشید پرچم لشکر اسلام را افراشته نگاه دارد، با سربازان دشمن میجنگید تا از آسیب رسیدن به جان رسول خدا(صلی الله علیه) جلوگیری کند. در این هنگام، یکی از سربازان سواره نظام دشمن به نام «قمیه لیثی» وقتی شجاعت و دلاوری مصعب را برای حفظ انسجام لشکر اسلام و نگاهبانی از پیامبر دید، تصمیم گرفت به او حمله کند و پرچم را سرنگون سازد. او در فرصتی مناسب، از پشت سر به مصعب تاخت و ضربهای به دست راست وی وارد کرد. دست مصعب از بدن جدا شد. در همین لحظه شایع شد که رسول خدا (صلی الله علیه) به شهادت رسیده است. مصعب نیز شعارش را تغییر داد و این آیه را خواند: وَ ما مُحَمَّدٌ الاّ رَسولُ قَد خَلَت مِن قَبلِهِ الرُّسلُ أفإن مّاتَ أو قُتِلَ انقَلَبتُم عَلَی اَعقابِکم[۹]؛ «محمد، رسولی است مانند رسولان پیشین. آیا اگر بمیرد یا کشته شود، باید به عقب بازگردید؟»
سپس پرچم را به دست چپ گرفت و آن را میان بازوانش محکم کرد. ابن قمیه دست چپش را نیز جدا کرد، ولی مصعب همچنان آن آیه را میخواند. او پرچم را به سینه چسبانید و آن آیه را تکرار کرد. این بار ابن قمیه با نیزه به او حمله کرد و سینهاش را شکافت. مصعب از اسب بر زمین افتاد و پرچم اسلام سرنگون شد. دو تن از جوانان بنی عبدالدار با شتاب خود را به وی رسانیدند و بدن بی جانش را از میدان بیرون بردند. رسول خدا (صلی الله علیه) پس از پایان جنگ، کنار جنازه مصعب آمد و این آیه را تلاوت فرمود: مِنَ المؤمنینَ رجالٌ صَدَقوا مَا عاهَدُوا اللهَ علیهِ فَمِنهُم مَّن قَضَی نَحبَهُ و مِنهُم مَّن یَنتَظِرُ[۱۰]؛ «از مؤمنان مردانی هستند که در پیمانی که با خداوند بستهاند، وفادار ماندند. گروهی از آنان به پیمان خود وفا کردند و گروهی دیگر در انتظار آن اند و آنان پیمان با خدا را نقض نکردهاند». وقتی اصحاب، پیکر بیجان مصعب را میبردند، پیامبر خاطرات گذشته او را به یادآورد و در حالی که قطرههای اشک از چشمانش جاری بود، فرمود: «در مکه دیده بودم که او لطیفترین پیراهن را میپوشید و شادابترین چهره را داشت، ولی اینک، ای مصعب! در حالت آشفته و بی جان میان کفن پیچیده شدهای[۱۱]». به این ترتیب مصعب در سال سوم هجرت در چهل سالگی به فیض شهادت رسید. به فرمان پیامبر خدا او را همراه با «ابوالروم»، «عامربن ربیعه» و «سیوبط بن اسعد» در یک قبر به خاک سپردند.
پانویس
- ↑ عدنان الطویل، مصعب بن عمیر، ص34؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص 368.
- ↑ همان.
- ↑ محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص 82.
- ↑ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج4، ص 369.
- ↑ محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص 82.
- ↑ همان، ص 103.
- ↑ همان، ص 83.
- ↑ همان، ص 83.
- ↑ آل عمران (3)، 144.
- ↑ احزاب (33)، 23.
- ↑ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص 375.
منابع
برگرفته از سایت آشنایی با مُصعَب بن عُمَیر - راسخونhttps://rasekhoon. net