مصعب بن عمیر

÷

Ambox clock.svg


نویسنده این صفحه در حال ویرایش عمیق است.

یکی از نویسندگان مداخل ویکی وحدت مشغول ویرایش در این صفحه می باشد. این علامت در اینجا درج گردیده تا نمایانگر لزوم باقی گذاشتن صفحه در حال خود است. لطفا تا زمانی که این علامت را نویسنده کنونی بر نداشته است، از ویرایش این صفحه خودداری نمائید.
آخرین مرتبه این صفحه در

مصعب بن عمیر
نام مُصعَب بن عُمَیر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار قُصی
القاب و سایر نام‌ها مصعب الخیر
زاده مکه
درگذشت ۳ق • جنگ احد
استادان ؟؟؟
شاگردان ؟؟؟
آثار ؟؟؟
دین و مذهب به عنوان نمونه: اسلام، تشیع و یا تسنن
فعالیت‌ها مبلغ اسلام • قاری قرآن• تبلیغ اسلام • صحابه • جنگ بدر • احد

مُصعَب بن عُمَیر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار قُصی، از نخبگان صحابه و از نيكان و پيشتازان در پذيرش اسلام بود. وى، هنگامى كه پيامبر(ص) در خانه اَرقَم بود، اسلام آورد و آن را از مادر و خويشان خود، كتمان مى نمود. مصعب ، پنهانى با پيامبر(ص) رفت و آمد داشت تا اين كه عثمان بن طلحه عَبْدَرى او را ديد كه نماز مى خواند. آن را به مادر و بستگانش گزارش داد. آنان ، مصعب را گرفته و حبس كردند تا اين كه به حبشه هجرت كرد و پس از بازگشت از حبشه به مدينه هجرت كرد تا به مردم، قرآن بياموزد و با آنان ، نماز بخواند.

خاندان مُصعَب بن عُمَیر

مُصعَب بن عُمَیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قُصی، در سال شانزده عام الفیل، در یکی از خانواده های اصیل بنی عبدالدار چشم به جهان گشود. مادرش خناس، دختر مالک، از زنان ثروتمند قریش بود. مصعب، در کمال آرامش، رفاه و آسایش در آغوش خانواده ای سرشناس رشد یافت. وی چهره ای گیرا و جذاب داشت و در نوع پوشش و استفاده از لباس های گران قیمت و انواع عطرها زبانزد مردم مکه بود؛ چنان که وی را خوش پوش ترین جوان مکه می خواندند. مصعب در سال 41 عام الفیل، در حالی که 24 سال از عمرش می گذشت، در خانه ی ارقم، محل گردهمایی تازه مسلمانان، به آیین الهی اسلام ایمان آورد. از آنجا که می دانست خانواده اش، به ویژه مادرش با آیین اسلام پیامبر خدا و پیروان آن حضرت به شدت مخالف اند، از آشکار کردن ایمان خود به آیین اسلام خودداری کرد تا با مخالفت آنان روبه رو نشود.

آشکار شدن ایمان مصعب

مصعب به خوبی می دانست اگر ایمان خود را آشکار سازد، افراد بسیاری، به ویژه خانواده اش با وی مخالفت خواهند کرد و حتی او را از پیوستن به یاران رسول خدا(ص) و رسیدن به خدمت آن حضرت، باز می دارند. از این روی، می کوشید کسی از ایمان او به پیامبر اسلام با خبر نشود. همیشه مراقب بود کسی از رفتن او به خانه ی ارقم یا دیدارهایش با رسول خدا(ص) و ادای عبادت هایش آگاه نشود. با این حال، روزی یکی از بستگانش به نام «عثمان بن طلحه» وی را در حال نماز خواندن دید. این خبر به سرعت در سرتاسر مکه پیچید و مردم از شنیدن این خبر، بسیار در شگفت شدند. بستگان او به ویژه مادرش نیز سخت برآشفتند و به کارش اعتراض کردند. مصعب با اینکه از فاش شدن رازش ناراحت بود، پس از بررسی جنبه های کار به این نتیجه رسید که باید بدون هیچ گونه هراس، با شجاعت، از ایمان خویش دفاع کند. بنابراین، پس از آن روبه رو شدن با اعتراض خویشاوندان، به ویژه مادرش، با کمال شجاعت خطاب به آنان آیه هایی را از قرآن تلاوت کرد. مادر مصعب پس از شنیدن آیه های قرآن، خواست وی را خاموش کند، ولی خود او نیز از سخنان پسرش متأثر شد و نتوانست این کار را انجام دهد. با وجود این، تصمیم گرفت وی را برای کنار گذاشتن خدایش، به گونه ای دیگر گوشمالی دهد. می گویند مادر مصعب، او را در یکی از اتاق های خانه اش زندانی کرد تا از ارتباط او با پیامبر خدا و پیروانش جلوگیری کند.

ناراحتی بزرگان مکه از ایمان مصعب

گفته اند وقتی اشراف مکه دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام می پیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چاره ای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی می دانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد. روزی ابوسفیان، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشست های کفار وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. عتبه دلیل ناراحتی اش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که درباره‌ی محمد و یارانش چه تصمیمی گرفته ایم.» ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «عثمان بن طلحه خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است».

ابوجهل از شنیدن این خبر شگفت زده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه درباره‌ی محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال، بیشترین افرادی که به او می پیوستند، برده ها و انسان های فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف قریش را پیرو خود می سازد. دیگر نمی توان این مسئله را تحمل کرد». می گویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا(ص) جلوگیری کنند:

  • نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد(ص) شود.
  • دوم اینکه اگر پدر مصعب این کار را نکرد، خودشان مصعب را بکشند تا برای دیگر جوانان عبرت شود.
  • سوم اینکه تدبیری بیندیشند که رسول خدا(ص) نتواند در مکه به تبلیغات خود ادامه دهد؛ هر چند لازمه ی چنین کاری قتل او باشد.

آورده اند چند تن از بزرگان مشرک به خانه ی عُمیر، پدر مصعب رفتند. ابوجهل فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بی احترامی می کند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند.» عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما می خواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ی ماست».

زندانی کردن مصعب

خبر پیوستن مصعب به رسول خدا(ص) در شهر پیچید و اعتراض اشراف قریش را برانگیخت. از سوی دیگر، خانواده ی مصعب، به ویژه پدر و مادرش، این کار وی را برای خود ننگ می دانستند. از این روی، تصمیم گرفتند فرزندشان را از راهی که در پیش گرفته است، نگه دارند. آنان پس از مشورت بسیار، به این نتیجه رسیدند که مصعب را در خانه زندانی کنند او را از غذا و آب محروم سازند، تا او از دین تازه‌ی محمد دست بردارد. چیزی نگذشت که مصعب بر اثر سخت گیری خانواده و ندادن غذا و آب به وی، تغییر کرد. او دیگر آن خوش پوش و خوش سیمای مکه نبود. ولی هر چه بر وی سخت گیری کردند، از دین دست برنداشت و همچنان به رسول خدا(ص) و آیین اسلام وفادار ماند. پدر و مادر مصعب به او وعده می دادند اگر از پیروی محمد(ص) دست بردارد، بهترین امکانات را در اختیارش می گذارند، ولی او هر روز، مصمم تر از روز گذشته بر ایمانش پافشاری می کرد و هیچ یک از پیشنهادهای آنان را نمی پذیرفت.

هجرت مصعب به حبشه

مصعب به دلیل پافشاری بر ایمانش، همچنان در منزل پدر زندانی بود. از سوی دیگر، سران قریش که گسترش روز افزون یاران رسول خدا (ص) را خطری برای منافع خویش می دیدند، شکنجه و آزار یاران پیامبر را شدت بخشیدند. حضور در مکه برای بیشتر یاران رسول خدا (ص) بسیار سخت شده بود؛ به ویژه برای کسانی که قبیله و اقوام ثروتمندی نداشتند تا از ایشان دفاع کنند. در چنین اوضاع سختی بود که خداوند به رسولش، حضرت محمد(ص)، بر هجرت دستور داد. پیامبر اکرم(ص) نیز به یارانش دستور داد برای در امان ماندن از آزارهای ناجوانمردانه‌ی مشرکان، برای هجرت از مکه آماده شوند. از آنجا که نجاشی، پادشاه حبشه، در قیاس با دیگر سران کشورهای همسایه، فرد خوبی بود، پیامبر اکرم(ص) به اصحابش دستور داد به حبشه هجرت کنند. وقتی خبر مهاجرت تازه مسلمانان به گوش مصعب رسید، وی نیز تصمیم گرفت خود را به آنان برساند و با ایشان به حبشه برود. گروه دوم مسلمانان برای هجرت به حبشه آماده شده بودند که مصعب پدر و مادرش را غافل گیر کرد و از زندان خانگی گریخت. او شبانه خود را به دومین گروه مهاجران رساند و همراه ایشان به حبشه رفت. عامربن ربیعه به نقل از پدرش در این باره می گوید: من با مصعب دوست بودم و در هجرت گروه دوم یاران پیامبر اکرم(ص) به حبشه با او هم سفر بودم. من هرگز فردی خوش اخلاق تر از مصعب ندیدم. در این سفر، کوچک ترین کار ناپسندی از او سر نزد.

بازگشت از حبشه

وقتی مصعب و دیگر مهاجران در حبشه به سر می بردند، روزی با خبر شدند که مردم مکه مسلمان شده اند و سران قریش از شکنجه و آزار تازه مسلمانان دست برداشته اند. پس از شنیدن این خبر، بسیاری از مهاجران به مکه بازگشتند. مصعب بن عمیر نیز یکی از آنان بود، ولی وقتی به مکه رسیدند، دریافتند خبر دروغ بوده است و مردم مکه مسلمان نشده و از آزار پیروان رسول خدا(ص) دست برنداشته اند. برخی از مهاجران دوباره به حبشه بازگشتند، ولی برخی دیگر با حمایت آشنایان خود (اشراف مکه) به شهر وارد شدند. می گویند وقتی مادر مصعب شنید پسرش نیز میان بازگشتگان از حبشه است، بی درنگ خود را به آنان رساند و با پسرش دیدار کرد. او امیدوار بود بتواند فرزندش را بار دیگر به آیین گذشته اش باز گرداند؛ به ویژه آنکه در این مدت، با قطع کمک های مالی خانواده و رنج غربت و آزار دشمنان، سختی های فراوانی را تحمل کرده بود. او با این گمان که مصعب اکنون به ترک دین جدید خود حاضر است، با دادن وعده های بیشتر، وی را به بازگشت به دین پیشینش تشویق کرد. غافل از آنکه مصعب در این مدت چنان ایمان و اعتقاد استواری یافته که دیگر هیچ تطمیع و تهدیدی وی را هراسان و پشیمان نمی سازد.

آورده اند مادر مصعب نخست کوشید از راه تحریک عواطف، وی را به دین اجدادش بازگرداند، ولی وقتی کاری از پیش نبرد، تهدیدش کرد که دوباره او را زندانی خواهد ساخت. مصعب در پاسخ به تهدیدهای مادرش گفت: «به خدا سوگند، اگر کسی بخواهد تو را در این کار یاری کند، او را خواهم کشت». مادر با شنیدن سخن مصعب دریافت که از گذشته بسیار قوی تر شده است و نمی توان با تهدید، وی را از راهی که در پیش گرفته است، بازگرداند. از این روی، جز این چاره ای ندید که فرزندش را ترک کند و با ناراحتی از وی روی برگرداند. مصعب به مادرش گفت: «به خدا سوگند، برایم دشوار است که به پیشواز پدر و مادرم پشت کنم، ولی چه کنم که شایسته نیست مسلمان مؤمن، از ایمان پاک خود دست بردارد و به دین باطل روی آورد. مادرجان! از تو می خواهم به یگانگی خدای تعالی شهادت دهی و از پرستش بت ها دست برداری که آنها کاره ای نیستند. بدان که محمد(ص)، فرستاده ی خدای یگانه است و پیروی از او، سلامت و سعادت هر دو جهان (دنیا و آخرت) را در پی دارد». مادر مصعب با ناراحتی به وی گفت: «... هرگز به دین تو روی نخواهم آورد؛ زیرا مردم می گویند دین فرزندش را پذیرفت و به این دلیل، مرا به ضعف عقل و سبک مغزی متهم می کنند». از آن پس، خانواده ی مصعب وی را از خود راندند. مصعب نیز که دلش به نور حق روشن شده بود، از همه ی زرق و برق دنیا و مال و ثروت خانواده اش چشم پوشید و با میل و رغبت، زندگی ساده و فقیرانه را پذیرفت، ولی هیچ گاه حاضر نشد از ایمان خود دست بردارد.

پانویس