محیی‌الدین‌ محمد بن‌ علی‌ بن عربی حاتمی‌: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'فرا گرفت' به 'فراگرفت'
جز (جایگزینی متن - ' .' به '.')
جز (جایگزینی متن - 'فرا گرفت' به 'فراگرفت')
خط ۴۵۲: خط ۴۵۲:
در اینجا ابن‌ عربى‌ اشاره‌ مى‌کند که‌ در آغاز فتوحات‌ آوردیم‌: سپاس‌ کسى‌ را که‌ اشیاء را از عدم‌ ایجاد کرد و عدم‌ِ این‌ را از عدم‌، از این‌ حیث‌ که‌ دارای‌ عین‌ ظاهری‌ نبوده‌ است‌ و عدم‌ِ آن‌ عدم‌ِ آن‌ (عدم‌ِ عدم‌) وجود است‌، یعنى‌ هر چند دارای‌ عین‌ بوده‌ است‌، اما این‌ عین‌ در حقیقت‌، از وجودی‌ پدیدار شده‌ است‌ و عدم‌ نخست‌ را - که‌ آن‌ را به‌ یک‌ نسبت‌ اثبات‌ کرده‌ بود - نابود کرده‌ است‌، پس‌ از حیث‌ آن‌ نسبت‌ ثابت‌ است‌ و از حیث‌ این‌ نسبت‌ دیگر، منفى‌ است‌ <ref>2/310-311</ref>.  
در اینجا ابن‌ عربى‌ اشاره‌ مى‌کند که‌ در آغاز فتوحات‌ آوردیم‌: سپاس‌ کسى‌ را که‌ اشیاء را از عدم‌ ایجاد کرد و عدم‌ِ این‌ را از عدم‌، از این‌ حیث‌ که‌ دارای‌ عین‌ ظاهری‌ نبوده‌ است‌ و عدم‌ِ آن‌ عدم‌ِ آن‌ (عدم‌ِ عدم‌) وجود است‌، یعنى‌ هر چند دارای‌ عین‌ بوده‌ است‌، اما این‌ عین‌ در حقیقت‌، از وجودی‌ پدیدار شده‌ است‌ و عدم‌ نخست‌ را - که‌ آن‌ را به‌ یک‌ نسبت‌ اثبات‌ کرده‌ بود - نابود کرده‌ است‌، پس‌ از حیث‌ آن‌ نسبت‌ ثابت‌ است‌ و از حیث‌ این‌ نسبت‌ دیگر، منفى‌ است‌ <ref>2/310-311</ref>.  


چنانکه‌ دیدیم‌، ابن‌ عربى‌ انگیزه آفرینش‌ را از سوی‌ خدا این‌ مى‌داند که‌ خدا «دوست‌ داشت‌» که‌ شناخته‌ شود. از این‌ رو بدیهى‌ است‌ که‌ دو مقولة مهم‌ «نَفَس‌ رحمانى‌» و «عماء» نیز باید در پیوند با محبت‌ و دوست‌ داشتن‌ دو سویة آفریننده‌ و آفریدگان‌، توضیح‌ داده‌ شود. وی‌ در این‌ باره‌ مى‌گوید که‌ چون‌ نفس‌ ناطقة زکیه‌ از این‌ سخن‌ خدا آگاه‌ شد که‌ گفته‌ است‌: «گنجى‌ بودم‌ ناشناخته‌...»، حق‌ را هنگامى‌ که‌ در صورتى‌ طبیعى‌ بر او تجلى‌ کرده‌ بود، شناخت‌ و دانست‌ که‌ حق‌ به‌ سبب‌ چنین‌ صورتى‌ که‌ در آن‌ آشکار شده‌ است‌، شایستة نام‌ ظاهر و باطن‌ است‌ و عشقى‌ که‌ حق‌ به‌ آن‌ دوست‌ داشت‌ که‌ شناخته‌ شود، در باطن‌ِ منسوب‌ به‌ اوست‌. از سوی‌ دیگر شأن‌ عاشق‌، چون‌ به‌ صورتى‌ درآید، این‌ است‌ که‌ تنفس‌ کند، چون‌ در این‌ تنفس‌، لذتى‌ از مطلوب‌ یافت‌ مى‌شود. پس‌ آن‌ نَفَس‌ الهى‌، بیرون‌ شده‌ از اصل‌ محبتى‌ بود که‌ حق‌ به‌ خلق‌ داشت‌ و مى‌خواست‌ خود را به‌ آن‌ بشناساند. آن‌ نَفَس‌ همان‌ عماء بود که‌ حق‌ِ مخلوق‌ٌ بِه‌ نامیده‌ مى‌شوند. این‌ عماء، جوهرِ جهان‌ بود و همه صورتهای‌ جهان‌ و ارواح‌ و طبایع‌ آن‌ را پذیرا شد و هم‌ اکنون‌ نیز همچنان‌ پذیراست‌. این‌ چنین‌ بود آغاز حُب‌ّ خدا به‌ ما، اما حب‌ ما به‌ او، از راه‌ دیدن‌ نبود، بلکه‌ از راه‌ شنیدن‌ بود. چنانکه‌ پیش‌ از این‌ دیدیم‌، ابن‌ عربى‌، نخستین‌ استعداد اعیان‌ ثابته‌ را «شنوایى‌» آنها مى‌شمارد، زیرا سخن‌ خدا یا کلمة «کن‌ْ» را شنیدند و به‌ هستى‌ آمدند. در اینجا نیز به‌ همان‌ معنا اشاره‌ مى‌شود که‌ ما نیز، در حالى‌ که‌ در جوهر عماء بودیم‌، کلمة «کن‌ْ» را شنیدیم‌. پس‌ عماء از تنفس‌ حق‌ است‌ و همه صورتهایى‌ که‌ ما مجموع‌ آنها را جهان‌ مى‌نامیم‌، از کلمة «کن‌ْ» پدید آمده‌ است‌ و ما همه‌ کلمات‌ پایان‌ ناپذیر خداییم‌. بدین‌ سان‌، هنگامى‌ که‌ ثابت‌ در جوهر عماء بودیم‌ و سخن‌ خدا را شنیدیم‌، نتوانستیم‌ از هستى‌ سرباز زنیم‌. ما صورتهایى‌ بودیم‌ در جوهر عماء و خدا با ظهور ما در عماء، به‌ آن‌ هستى‌ بخشید و پس‌ از آنکه‌ عماء وجودی‌ معقول‌ داشت‌، دارای‌ وجود عینى‌ شد. این‌ سبب‌ِ آغاز عشق‌ ما به‌ خدا بود <ref>همان‌، 2/331</ref>. پیوند میان‌ «محبت‌» از سوی‌ خدا، نَفَس‌ رحمانى‌ و عماء را به‌ شکلى‌ روشن‌تر در جایى‌ مى‌یابیم‌ که‌ مى‌گوید: در هستى‌ امری‌ هست‌ که‌ دانسته‌ یا شناخته‌ نمى‌شود و آن‌ خداست‌، به‌ ویژه‌ برای‌ ممکنات‌ از آن‌ حیث‌ که‌ دارای‌ اعیان‌ ثابتة ناموجودند که‌ در ازل‌ همگام‌ واجب‌ الوجودند. ما نیز در برابر خطاب‌ حق‌، تعلق‌ سمعى‌ ثبوتى‌ داریم‌، نه‌ وجودی‌. از سوی‌ دیگر خدا متصف‌ به‌ محبت‌ برای‌ ماست‌ و محبت‌ حکمى‌ است‌ که‌ موصوف‌ به‌ آن‌ موجب‌ رحمت‌ به‌ خودش‌ مى‌شود و از این‌ روست‌ که‌ متنفّس‌ در تنفس‌ خود راحتى‌ مى‌یابد. بدین‌ سان‌ ظهور نَفَس‌ از متنفّس‌، عین‌ رحمت‌ او به‌ خودش‌ است‌. بنابراین‌ از خدا چیزی‌ جز رحمت‌ بیرون‌ نشده‌ است‌، رحمتى‌ که‌ همه‌ چیز را فرا گرفته‌ و بر همه جهان‌، از بوده‌ و نابوده‌، گسترده‌ شده‌ است‌. نخستین‌ صورتى‌ که‌ نَفَس‌ رحمان‌ آن‌ را پذیرفت‌، صورت‌ِ عماء بود که‌ همانا بُخاری‌ رحمانى‌ است‌ و رحمت‌ در آن‌ است‌، بلکه‌ آن‌ عین‌ِ رحمت‌ است‌ و آن‌ نخستین‌ ظرفى‌ بود که‌ وجود خدا آن‌ را پذیرفت‌. خدا برای‌ عماء مانند قلب‌ برای‌ انسان‌ است‌ <ref>همان‌، 3/429-430، قس‌: 3/420</ref>.  
چنانکه‌ دیدیم‌، ابن‌ عربى‌ انگیزه آفرینش‌ را از سوی‌ خدا این‌ مى‌داند که‌ خدا «دوست‌ داشت‌» که‌ شناخته‌ شود. از این‌ رو بدیهى‌ است‌ که‌ دو مقولة مهم‌ «نَفَس‌ رحمانى‌» و «عماء» نیز باید در پیوند با محبت‌ و دوست‌ داشتن‌ دو سویة آفریننده‌ و آفریدگان‌، توضیح‌ داده‌ شود. وی‌ در این‌ باره‌ مى‌گوید که‌ چون‌ نفس‌ ناطقة زکیه‌ از این‌ سخن‌ خدا آگاه‌ شد که‌ گفته‌ است‌: «گنجى‌ بودم‌ ناشناخته‌...»، حق‌ را هنگامى‌ که‌ در صورتى‌ طبیعى‌ بر او تجلى‌ کرده‌ بود، شناخت‌ و دانست‌ که‌ حق‌ به‌ سبب‌ چنین‌ صورتى‌ که‌ در آن‌ آشکار شده‌ است‌، شایستة نام‌ ظاهر و باطن‌ است‌ و عشقى‌ که‌ حق‌ به‌ آن‌ دوست‌ داشت‌ که‌ شناخته‌ شود، در باطن‌ِ منسوب‌ به‌ اوست‌. از سوی‌ دیگر شأن‌ عاشق‌، چون‌ به‌ صورتى‌ درآید، این‌ است‌ که‌ تنفس‌ کند، چون‌ در این‌ تنفس‌، لذتى‌ از مطلوب‌ یافت‌ مى‌شود. پس‌ آن‌ نَفَس‌ الهى‌، بیرون‌ شده‌ از اصل‌ محبتى‌ بود که‌ حق‌ به‌ خلق‌ داشت‌ و مى‌خواست‌ خود را به‌ آن‌ بشناساند. آن‌ نَفَس‌ همان‌ عماء بود که‌ حق‌ِ مخلوق‌ٌ بِه‌ نامیده‌ مى‌شوند. این‌ عماء، جوهرِ جهان‌ بود و همه صورتهای‌ جهان‌ و ارواح‌ و طبایع‌ آن‌ را پذیرا شد و هم‌ اکنون‌ نیز همچنان‌ پذیراست‌. این‌ چنین‌ بود آغاز حُب‌ّ خدا به‌ ما، اما حب‌ ما به‌ او، از راه‌ دیدن‌ نبود، بلکه‌ از راه‌ شنیدن‌ بود. چنانکه‌ پیش‌ از این‌ دیدیم‌، ابن‌ عربى‌، نخستین‌ استعداد اعیان‌ ثابته‌ را «شنوایى‌» آنها مى‌شمارد، زیرا سخن‌ خدا یا کلمة «کن‌ْ» را شنیدند و به‌ هستى‌ آمدند. در اینجا نیز به‌ همان‌ معنا اشاره‌ مى‌شود که‌ ما نیز، در حالى‌ که‌ در جوهر عماء بودیم‌، کلمة «کن‌ْ» را شنیدیم‌. پس‌ عماء از تنفس‌ حق‌ است‌ و همه صورتهایى‌ که‌ ما مجموع‌ آنها را جهان‌ مى‌نامیم‌، از کلمة «کن‌ْ» پدید آمده‌ است‌ و ما همه‌ کلمات‌ پایان‌ ناپذیر خداییم‌. بدین‌ سان‌، هنگامى‌ که‌ ثابت‌ در جوهر عماء بودیم‌ و سخن‌ خدا را شنیدیم‌، نتوانستیم‌ از هستى‌ سرباز زنیم‌. ما صورتهایى‌ بودیم‌ در جوهر عماء و خدا با ظهور ما در عماء، به‌ آن‌ هستى‌ بخشید و پس‌ از آنکه‌ عماء وجودی‌ معقول‌ داشت‌، دارای‌ وجود عینى‌ شد. این‌ سبب‌ِ آغاز عشق‌ ما به‌ خدا بود <ref>همان‌، 2/331</ref>. پیوند میان‌ «محبت‌» از سوی‌ خدا، نَفَس‌ رحمانى‌ و عماء را به‌ شکلى‌ روشن‌تر در جایى‌ مى‌یابیم‌ که‌ مى‌گوید: در هستى‌ امری‌ هست‌ که‌ دانسته‌ یا شناخته‌ نمى‌شود و آن‌ خداست‌، به‌ ویژه‌ برای‌ ممکنات‌ از آن‌ حیث‌ که‌ دارای‌ اعیان‌ ثابتة ناموجودند که‌ در ازل‌ همگام‌ واجب‌ الوجودند. ما نیز در برابر خطاب‌ حق‌، تعلق‌ سمعى‌ ثبوتى‌ داریم‌، نه‌ وجودی‌. از سوی‌ دیگر خدا متصف‌ به‌ محبت‌ برای‌ ماست‌ و محبت‌ حکمى‌ است‌ که‌ موصوف‌ به‌ آن‌ موجب‌ رحمت‌ به‌ خودش‌ مى‌شود و از این‌ روست‌ که‌ متنفّس‌ در تنفس‌ خود راحتى‌ مى‌یابد. بدین‌ سان‌ ظهور نَفَس‌ از متنفّس‌، عین‌ رحمت‌ او به‌ خودش‌ است‌. بنابراین‌ از خدا چیزی‌ جز رحمت‌ بیرون‌ نشده‌ است‌، رحمتى‌ که‌ همه‌ چیز را فراگرفته‌ و بر همه جهان‌، از بوده‌ و نابوده‌، گسترده‌ شده‌ است‌. نخستین‌ صورتى‌ که‌ نَفَس‌ رحمان‌ آن‌ را پذیرفت‌، صورت‌ِ عماء بود که‌ همانا بُخاری‌ رحمانى‌ است‌ و رحمت‌ در آن‌ است‌، بلکه‌ آن‌ عین‌ِ رحمت‌ است‌ و آن‌ نخستین‌ ظرفى‌ بود که‌ وجود خدا آن‌ را پذیرفت‌. خدا برای‌ عماء مانند قلب‌ برای‌ انسان‌ است‌ <ref>همان‌، 3/429-430، قس‌: 3/420</ref>.  


سرانجام‌ شایسته‌ است‌ که‌ به‌ تعبیر ظریف‌ دیگر ابن‌ عربى‌ از «عماء» اشاره‌ کنیم‌. وی‌ مى‌گوید: عماء نخستین‌ِ «اَینیات‌» (کجاییها) است‌ و از آن‌ ظروف‌ مکانیات‌ و مراتب‌ - در آنچه‌ مکان‌ نمى‌پذیرد، ولى‌ مکانت‌ مى‌پذیرد - پدیدار شده‌ است‌ و نیز محلهای‌ پذیرایى‌ معانى‌ جسمانى‌ - حساً و خیالاً - از آن‌ پدید آمده‌اند. عماء موجودی‌ است‌ شریف‌ که‌ حق‌، معنای‌ آن‌ است‌. او حقى‌ است‌ که‌ هر موجودی‌ جز خدا، بدان‌ آفریده‌ شده‌ است‌. او معنایى‌ است‌ که‌ اعیان‌ ممکنات‌ در آن‌ ثابت‌ و مستقر شده‌اند و پذیرایى‌ حقیقت‌ِ «اَین‌» و گنجایى‌ مکان‌ و رتبة مکانت‌ و نام‌ محل‌ است‌ <ref>همان‌، 2/238</ref>.  
سرانجام‌ شایسته‌ است‌ که‌ به‌ تعبیر ظریف‌ دیگر ابن‌ عربى‌ از «عماء» اشاره‌ کنیم‌. وی‌ مى‌گوید: عماء نخستین‌ِ «اَینیات‌» (کجاییها) است‌ و از آن‌ ظروف‌ مکانیات‌ و مراتب‌ - در آنچه‌ مکان‌ نمى‌پذیرد، ولى‌ مکانت‌ مى‌پذیرد - پدیدار شده‌ است‌ و نیز محلهای‌ پذیرایى‌ معانى‌ جسمانى‌ - حساً و خیالاً - از آن‌ پدید آمده‌اند. عماء موجودی‌ است‌ شریف‌ که‌ حق‌، معنای‌ آن‌ است‌. او حقى‌ است‌ که‌ هر موجودی‌ جز خدا، بدان‌ آفریده‌ شده‌ است‌. او معنایى‌ است‌ که‌ اعیان‌ ممکنات‌ در آن‌ ثابت‌ و مستقر شده‌اند و پذیرایى‌ حقیقت‌ِ «اَین‌» و گنجایى‌ مکان‌ و رتبة مکانت‌ و نام‌ محل‌ است‌ <ref>همان‌، 2/238</ref>.  
Writers، confirmed، مدیران
۸۷٬۷۷۵

ویرایش