confirmed، مدیران
۳۷٬۲۱۴
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۸: | خط ۸: | ||
''آخرین مرتبه این صفحه در | ''آخرین مرتبه این صفحه در | ||
</div> | </div> | ||
<div class="wikiInfo">[[پرونده:مصعب بن عمیر.jpg |جایگزین=مصعب بن عمیر]] | <div class="wikiInfo">[[پرونده:مصعب بن عمیر.jpg |جایگزین=مصعب بن عمیر]] | ||
{| class="wikitable aboutAuthorTable" style="text-align:Right" |+ | | {| class="wikitable aboutAuthorTable" style="text-align:Right" |+ | | ||
خط ۵۲: | خط ۵۱: | ||
همیشه مراقب بود کسی از رفتن او به خانه ی [[ارقم]] یا دیدارهایش با [[رسول خدا(ص)]] و ادای [[عبادت]] هایش آگاه نشود. با این حال، روزی یکی از بستگانش به نام «عثمان بن طلحه» وی را در حال [[نماز]] خواندن دید. این خبر به سرعت در سرتاسر [[مکه]] پیچید و مردم از شنیدن این خبر، بسیار در شگفت شدند. بستگان او به ویژه مادرش نیز سخت برآشفتند و به کارش اعتراض کردند. | همیشه مراقب بود کسی از رفتن او به خانه ی [[ارقم]] یا دیدارهایش با [[رسول خدا(ص)]] و ادای [[عبادت]] هایش آگاه نشود. با این حال، روزی یکی از بستگانش به نام «عثمان بن طلحه» وی را در حال [[نماز]] خواندن دید. این خبر به سرعت در سرتاسر [[مکه]] پیچید و مردم از شنیدن این خبر، بسیار در شگفت شدند. بستگان او به ویژه مادرش نیز سخت برآشفتند و به کارش اعتراض کردند. | ||
مصعب با اینکه از فاش شدن رازش ناراحت بود، پس از بررسی جنبه های کار به این نتیجه رسید که باید بدون هیچ گونه هراس، با شجاعت، از ایمان خویش دفاع کند. بنابراین، پس از آن روبه رو شدن با اعتراض خویشاوندان، به ویژه مادرش، با کمال شجاعت خطاب به آنان آیه هایی را از [[قرآن]] تلاوت کرد. مادر مصعب پس از شنیدن آیه های قرآن، خواست وی را خاموش کند، ولی خود او نیز از سخنان پسرش متأثر شد و نتوانست این کار را انجام دهد. با وجود این، تصمیم گرفت وی را برای کنار گذاشتن خدایش، به گونه ای دیگر گوشمالی دهد. می گویند مادر مصعب، او را در یکی از اتاق های خانه اش زندانی کرد تا از ارتباط او با پیامبر خدا و پیروانش جلوگیری کند. | مصعب با اینکه از فاش شدن رازش ناراحت بود، پس از بررسی جنبه های کار به این نتیجه رسید که باید بدون هیچ گونه هراس، با شجاعت، از ایمان خویش دفاع کند. بنابراین، پس از آن روبه رو شدن با اعتراض خویشاوندان، به ویژه مادرش، با کمال شجاعت خطاب به آنان آیه هایی را از [[قرآن]] تلاوت کرد. مادر مصعب پس از شنیدن آیه های قرآن، خواست وی را خاموش کند، ولی خود او نیز از سخنان پسرش متأثر شد و نتوانست این کار را انجام دهد. با وجود این، تصمیم گرفت وی را برای کنار گذاشتن خدایش، به گونه ای دیگر گوشمالی دهد. می گویند مادر مصعب، او را در یکی از اتاق های خانه اش زندانی کرد تا از ارتباط او با پیامبر خدا و پیروانش جلوگیری کند. | ||
=ناراحتی بزرگان مکه از ایمان مصعب= | |||
گفته اند وقتی اشراف مکه دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام می پیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چاره ای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی می دانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد. | |||
روزی [[ابوسفیان]]، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشست های [[کفار]] وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. [[عتبه]] دلیل ناراحتی اش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که دربارهی محمد و یارانش چه تصمیمی گرفته ایم.» ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «[[عثمان بن طلحه]] خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است». | |||
ابوجهل از شنیدن این خبر شگفت زده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه دربارهی محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال، بیشترین افرادی که به او می پیوستند، برده ها و انسان های فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف قریش را پیرو خود می سازد. دیگر نمی توان این مسئله را تحمل کرد». می گویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا(ص) جلوگیری کنند: | |||
* نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد(ص) شود. | |||
* دوم اینکه اگر پدر مصعب این کار را نکرد، خودشان مصعب را بکشند تا برای دیگر جوانان عبرت شود. | |||
* سوم اینکه تدبیری بیندیشند که رسول خدا(ص) نتواند در مکه به تبلیغات خود ادامه دهد؛ هر چند لازمه ی چنین کاری قتل او باشد. | |||
آورده اند چند تن از بزرگان [[مشرک]] به خانه ی عُمیر، پدر مصعب رفتند. [[ابوجهل]] فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بی احترامی می کند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند.» عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما می خواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ی ماست». | |||
=پانویس= | =پانویس= |