۸۸٬۰۰۹
ویرایش
جز (جایگزینی متن - ' جمع آوری' به ' جمعآوری') |
جز (جایگزینی متن - ' خانه اش' به ' خانهاش') |
||
خط ۱۴۹: | خط ۱۴۹: | ||
و به محض اینکه این امر به جلال ثابت شد در حالی که منصب قضاوت را برعهده داشت، عصبانی شد، و دستور تخریب بنا را صادر کرد، اما از ناجوانمردی در اجرا یا مخالفت در تخریب ترسید، لذا خود را جمع کرد و فرزندان و کارمندانش را با خود جمع کرد و به مسجد رفت و افراد وابسته خود را با خود برد و بلا را برطرف کردند و ساختمان جدید بالای مسجد را ویران کردند. العز به این چالش وزیر و سلطان با هم راضی نشد، بلکه عدالت وزیر را ساقط کرد که به معنای پذیرفته نشدن داستان و شهادت او بود و خود را از دستگاه قضایی منزوی کرد. تا در دام سلطان نماند و او را به اخراج یا دیگران تهدید کند. | و به محض اینکه این امر به جلال ثابت شد در حالی که منصب قضاوت را برعهده داشت، عصبانی شد، و دستور تخریب بنا را صادر کرد، اما از ناجوانمردی در اجرا یا مخالفت در تخریب ترسید، لذا خود را جمع کرد و فرزندان و کارمندانش را با خود جمع کرد و به مسجد رفت و افراد وابسته خود را با خود برد و بلا را برطرف کردند و ساختمان جدید بالای مسجد را ویران کردند. العز به این چالش وزیر و سلطان با هم راضی نشد، بلکه عدالت وزیر را ساقط کرد که به معنای پذیرفته نشدن داستان و شهادت او بود و خود را از دستگاه قضایی منزوی کرد. تا در دام سلطان نماند و او را به اخراج یا دیگران تهدید کند. | ||
این اقدام طنین انداز و تأثیر شگفت انگیزی داشت و مردم از تسلط حاکمان و ارتکاب تخلفات و تخلفات قانونی نفس راحتی کشیدند. این خبر در افق پخش شد تا اینکه در بغداد به خلیفه عباسی رسید، ابن السبکی گفت: توافق شد که سلطان، پادشاه عادل، رسولی از او برای خلیفه المستعصم در بغداد آماده کرد. پیام سلطان؟ گفت: نه، بلکه به دستور سلطان معین الدین بن شیخ الشیوخ، صاحب | این اقدام طنین انداز و تأثیر شگفت انگیزی داشت و مردم از تسلط حاکمان و ارتکاب تخلفات و تخلفات قانونی نفس راحتی کشیدند. این خبر در افق پخش شد تا اینکه در بغداد به خلیفه عباسی رسید، ابن السبکی گفت: توافق شد که سلطان، پادشاه عادل، رسولی از او برای خلیفه المستعصم در بغداد آماده کرد. پیام سلطان؟ گفت: نه، بلکه به دستور سلطان معین الدین بن شیخ الشیوخ، صاحب خانهاش، آن را نزد من برد. سلام، و ما روایت او را قبول نداریم.» پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد سلطان (در مصر) بازگشت تا آن حضرت را با نامه دید، سپس به بغداد بازگشت و آن را به جا آورد. | ||
=مبارزه با صلیبیون= | =مبارزه با صلیبیون= | ||
خط ۲۶۷: | خط ۲۶۷: | ||
قاضی القضات بدرالدین بن جماعت گفت: هنگامی که جلال در دمشق بود، یک بار بهای گرانی رخ داد، به طوری که باغات به بهای ناچیزی فروخته شد، پس همسرش برای او جواهراتی به او داد و گفت: فرمود: «با آن نصف آن باغی برای ما بخر.» پس آن جواهر را گرفت و فروخت و قیمتش را بخشید و گفت: «آقا، ما را خریدی؟» فرمود: آرى باغبانى در بهشت، مردمى را در تنگنا یافتم، بهای آن را صدقه دادم، زن به او گفت: خداوند به تو جزاى خیر بدهد. | قاضی القضات بدرالدین بن جماعت گفت: هنگامی که جلال در دمشق بود، یک بار بهای گرانی رخ داد، به طوری که باغات به بهای ناچیزی فروخته شد، پس همسرش برای او جواهراتی به او داد و گفت: فرمود: «با آن نصف آن باغی برای ما بخر.» پس آن جواهر را گرفت و فروخت و قیمتش را بخشید و گفت: «آقا، ما را خریدی؟» فرمود: آرى باغبانى در بهشت، مردمى را در تنگنا یافتم، بهای آن را صدقه دادم، زن به او گفت: خداوند به تو جزاى خیر بدهد. | ||
و چون استاد اهل بیت «الغوراز خلیل» به نامه شاه بزرگوار در دمشق به شیخ العزی رسید تا او را از صدور فتوا منزوی کند و با کسی ملاقات نکند و در | و چون استاد اهل بیت «الغوراز خلیل» به نامه شاه بزرگوار در دمشق به شیخ العزی رسید تا او را از صدور فتوا منزوی کند و با کسی ملاقات نکند و در خانهاش بماند. عزت با دلی باز این امور را پذیرفت و آن را هدیهای از جانب خداوند متعال دانست، ای غرض، اگر در این نامه که حاوی این مژده است، لباسی مناسب تو داشتم، تا زمانی که هستیم، بر تو میپوشانم. در فتح این فرش را بردار و برای آن دعا کن، سپس آن را ببوس و ببوس، با او وداع کن و نزد سلطان برو و آنچه را که میان او و او گذشت ذکر کن، پس سلطان به حاضران گفت: به من بگویید چه آیا با آن کار کنم؟ این مردی است که عذاب را نعمت میبیند، او را بین ما و خدا رها کن.» | ||
ابن السبکی در حب جلال صدقه میگوید: «روایت شده است که با وجود فقر، صدقه بسیار داشت و عمامه خود را قطع کند و به فقیری بدهد که از او بپرسد که آیا میخواهی. با او جز عمامه اش چیزی نمی یابد.» | ابن السبکی در حب جلال صدقه میگوید: «روایت شده است که با وجود فقر، صدقه بسیار داشت و عمامه خود را قطع کند و به فقیری بدهد که از او بپرسد که آیا میخواهی. با او جز عمامه اش چیزی نمی یابد.» |