۸۷٬۷۷۵
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'رئیس جمهور' به 'رئیسجمهور') |
جز (جایگزینی متن - 'خانه ای ' به 'خانهای ') |
||
خط ۷۰: | خط ۷۰: | ||
لقد علمت وما الإشراق من خلقی أن الذی هـو رزقی سوف یأتینی | لقد علمت وما الإشراق من خلقی أن الذی هـو رزقی سوف یأتینی | ||
هشام در ادامه پرسید: چه شد که به سوریه آمدی و از من پرسیدی؟ پس عروة خجالت کشید که به هشام گفت: خداوند از جانب من به تو جزای خیر بدهد یا امیرالمؤمنین. بعد اومد بیرون. پس از آن، هشام با خود قهر کرد، زیرا او یک سوراخ دکمه دل شکسته را پس داد. و مسئول خزانه های بیت المال حلقه هدایای بزرگی خواست و آن را بر شتران حمل کردند. توسط نگهبانان برای گرفتن یک حلقه در جاده انجام شد. و هرگاه به مرحله ای رسیدند به آنها گفته میشود: او اینجا بود و رفت. این کار با تمام مراحل تکرار شد تا اینکه نگهبانان به شهر رسیدند. ناخدای کاروان در زد و سوراخ دکمه ای را برای او باز کرد. و به او گفت: من فرستاده امیرالمؤمنین هشام هستم. عروة پاسخ داد: برای رسول امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه کنم، در حالی که او مرا طرد کرد و آنچه تو مىدانستی با من کرد؟ و سروان گارد گفت: صبر کن برادرم. امیر مؤمناناو میخواست هدایای گرانبهایی را به شما هدیه دهد و میترسید که با آنها تنها بیرون بروید. دزدها شما را تعقیب میکنند و او به شما اجازه میدهد که به شهر برگردید و با ما برای شما هدایایی بفرستد. عروة پاسخ داد: قبول میکنم، ولی به امیرالمؤمنین بگو، | هشام در ادامه پرسید: چه شد که به سوریه آمدی و از من پرسیدی؟ پس عروة خجالت کشید که به هشام گفت: خداوند از جانب من به تو جزای خیر بدهد یا امیرالمؤمنین. بعد اومد بیرون. پس از آن، هشام با خود قهر کرد، زیرا او یک سوراخ دکمه دل شکسته را پس داد. و مسئول خزانه های بیت المال حلقه هدایای بزرگی خواست و آن را بر شتران حمل کردند. توسط نگهبانان برای گرفتن یک حلقه در جاده انجام شد. و هرگاه به مرحله ای رسیدند به آنها گفته میشود: او اینجا بود و رفت. این کار با تمام مراحل تکرار شد تا اینکه نگهبانان به شهر رسیدند. ناخدای کاروان در زد و سوراخ دکمه ای را برای او باز کرد. و به او گفت: من فرستاده امیرالمؤمنین هشام هستم. عروة پاسخ داد: برای رسول امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه کنم، در حالی که او مرا طرد کرد و آنچه تو مىدانستی با من کرد؟ و سروان گارد گفت: صبر کن برادرم. امیر مؤمناناو میخواست هدایای گرانبهایی را به شما هدیه دهد و میترسید که با آنها تنها بیرون بروید. دزدها شما را تعقیب میکنند و او به شما اجازه میدهد که به شهر برگردید و با ما برای شما هدایایی بفرستد. عروة پاسخ داد: قبول میکنم، ولی به امیرالمؤمنین بگو، خانهای گفتم و دیگری را فراموش کردم. سروان نگهبان از او پرسید: چیست؟ عروه گفت: | ||
أسعى له فیعنینی تطلبه ولو قعدت أتانی لا یعنینی | أسعى له فیعنینی تطلبه ولو قعدت أتانی لا یعنینی |