پرش به محتوا

سید ابوالحسن نواب: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۳۱: خط ۳۱:
اینکه من این‌گونه بار آمدم، به‌خاطر کتاب و دیوان و درس نبود، فضای شهر به شکلی بود که مرا این‌گونه بار آورد. دیگران نیز این‌گونه بار آمدند. مثلاً مادرم نوشتن بلد نبود، ولی خوب می‌توانست بخواند. اطلاعات خوبی هم داشت. شعرهای زیادی هم از حفظ بود؛ شعرهایی که بعدها به کارم آمد. برایم شعر می‌خواند و من یاد می‌گرفتم و آنها را حفظ می‌کردم. تا روزی که شاه بود، شهر ما دو دسته بود: یک دسته طرفدار خان‌ها بودند و دسته دیگر، هوادار مسجد. همیشه هم بین این دسته‌ها جنگ و جدال بود و گاهی هم کشت و کشتار راه می‌افتد و کار به جای باریک می‌رسید و پلیس از اصفهان روانه شهر می‌شد تا پایانی برای اختلاف‌ها باشد. یادم است یکبار آیت‌االله فلسفی به شهرضا آمد و سه روز منبر رفت. حالا برای چه ایشان به شهر ما آمد؟ برای اینکه غائله خانی و مسجدی ختم شود و صلح به شهر برگردد و باز روی آسایش و آرامش را ملاقات کنیم<ref>برگرفته از نوشتۀ سیدابوالحسن نواب؛ منتشر شده در وبگاه نواب.</ref>.
اینکه من این‌گونه بار آمدم، به‌خاطر کتاب و دیوان و درس نبود، فضای شهر به شکلی بود که مرا این‌گونه بار آورد. دیگران نیز این‌گونه بار آمدند. مثلاً مادرم نوشتن بلد نبود، ولی خوب می‌توانست بخواند. اطلاعات خوبی هم داشت. شعرهای زیادی هم از حفظ بود؛ شعرهایی که بعدها به کارم آمد. برایم شعر می‌خواند و من یاد می‌گرفتم و آنها را حفظ می‌کردم. تا روزی که شاه بود، شهر ما دو دسته بود: یک دسته طرفدار خان‌ها بودند و دسته دیگر، هوادار مسجد. همیشه هم بین این دسته‌ها جنگ و جدال بود و گاهی هم کشت و کشتار راه می‌افتد و کار به جای باریک می‌رسید و پلیس از اصفهان روانه شهر می‌شد تا پایانی برای اختلاف‌ها باشد. یادم است یکبار آیت‌االله فلسفی به شهرضا آمد و سه روز منبر رفت. حالا برای چه ایشان به شهر ما آمد؟ برای اینکه غائله خانی و مسجدی ختم شود و صلح به شهر برگردد و باز روی آسایش و آرامش را ملاقات کنیم<ref>برگرفته از نوشتۀ سیدابوالحسن نواب؛ منتشر شده در وبگاه نواب.</ref>.
=== مجله مکتب اسلام ===
=== مجله مکتب اسلام ===
[[امام موسی صدر]] را در مجله مکتب اسلام شناختم. درباره آقای خامنهای همین قدر میدانستیم که متفاوتند. البته از طریق نوشتههایشان، به این نکته پی بردیم. دیدار حضوری با ایشان نداشتم. هر چند ایشان در مکتب اسلام چیزی نمینوشتند. کسانی چون آقایان موسوی اردبیلی، مکارم، دوانی، در مکتب اسلام، مقاله مینوشتند. آن وقتها طلیعه ظهور آقای مکارم بود. آن روزگار ایشان 37 سال داشتند. درباره آقای بهشتی باید بگویم که ایشان اصفهانی بودند و باجناقشان هم اصفهانی بود. یک بار آقای بهشتی آمد شهرضا تا سخنرانی کنند. آقایی در شهرضا به نام حجازی بود که از دوستان آقای بهشتی بود. همین آقا، شهید بهشتی را دعوت کرده بود. آقای حجازی، روحانی متفاوت و نویسنده خوبی هم بود. کتابهایی درباره ابراهیم خلیلالرحمان و سفرنامه فلسطین و هندوستان نوشته بود. من، خواننده کتابهای او بود و با کتابهای او بود که با طایفه سیکها، آشنا شدم. آقای بهشتی، اولین روحانیای بود که به شهر آمد و منبر نرفت و سخنرانی نکرد. برای ما این ویژگی خیلی مهمی بود. تریبون برای شخص بهشتی گذاشته و مردم منتظر بودند که سخن بهشتی را بشنوند. شهید بهشتی از آلمان گفت و سفری که به آن دیار داشت و فعالیتهایی که در این کشور انجام داده بود.
[[امام موسی صدر]] را در مجله مکتب اسلام شناختم. دربارۀ آقای [[خامنه‌ای]] همین قدر می‌دانستیم که متفاوتند. البته از طریق نوشته‌هایشان، به این نکته پی بردیم. آن وقت‌ها طلیعه ظهور آقای [[مکارم شیرازی|مکارم]] بود. آن روزگار ایشان 37 سال داشتند. دربارۀ آقای بهشتی باید بگویم که ایشان اصفهانی بودند و باجناقشان هم اصفهانی بود. یک بار آقای بهشتی آمد شهرضا تا سخنرانی کنند. آقایی در شهرضا به نام حجازی بود که از دوستان آقای بهشتی بود. همین آقا، شهید بهشتی را دعوت کرده بود. آقای حجازی، روحانی متفاوت و نویسنده خوبی هم بود. کتابهایی درباره ابراهیم خلیلالرحمان و سفرنامه فلسطین و هندوستان نوشته بود. من، خواننده کتابهای او بود و با کتابهای او بود که با طایفه سیکها، آشنا شدم. آقای بهشتی، اولین روحانیای بود که به شهر آمد و منبر نرفت و سخنرانی نکرد. برای ما این ویژگی خیلی مهمی بود. تریبون برای شخص بهشتی گذاشته و مردم منتظر بودند که سخن بهشتی را بشنوند. شهید بهشتی از آلمان گفت و سفری که به آن دیار داشت و فعالیتهایی که در این کشور انجام داده بود.
=== هجرت به قم ===
=== هجرت به قم ===
دیدار من با شهید بهشتی، سکوی پرتاب به شمار میآمد. همین دیدار هم باعث شد که اصرار کنم که میخواهم قم بروم و در مدرسه حقانی که آقای بهشتی در آنجا بود، درس بخوانم. چیزی که از آن روز به یاد دارم این است که رودررو با ایشان برخورد کوتاهی داشتم و خودم را به ایشان معرفی کردم. خُب من بچه باهوش و درسخوانی بودم. آقای بهشتی هم به من سلام کرد. من همان موقع هم نمیخواستم آخوند روستا باشم. این تأثیر دیدار با شهید بهشتی بود که متوجه شدم آخوندها جایگاهی متفاوت دارند. ظاهر شهید بهشتی هم با آخوندهایی که تا آن روز دیده بودم، فرق داشت. عبا روی دوشش نبود. یک لباده داشت. پشت تریبون ایستاد و حرف زد. من که لب پنجره ایستاده بودم، خُب میتوانستم او را ببینم. همان وقت که حرفهایش را درباره آلمان شنیدم، فهمیدم امتداد اسلام تا آلمان است. البته نمیدانم دیگران هم به این برداشت رسیده بودند و اگر رسیده بودند، چقدر این برداشت برایشان مهم بود.
دیدار من با شهید بهشتی، سکوی پرتاب به شمار میآمد. همین دیدار هم باعث شد که اصرار کنم که میخواهم قم بروم و در مدرسه حقانی که آقای بهشتی در آنجا بود، درس بخوانم. چیزی که از آن روز به یاد دارم این است که رودررو با ایشان برخورد کوتاهی داشتم و خودم را به ایشان معرفی کردم. خُب من بچه باهوش و درسخوانی بودم. آقای بهشتی هم به من سلام کرد. من همان موقع هم نمیخواستم آخوند روستا باشم. این تأثیر دیدار با شهید بهشتی بود که متوجه شدم آخوندها جایگاهی متفاوت دارند. ظاهر شهید بهشتی هم با آخوندهایی که تا آن روز دیده بودم، فرق داشت. عبا روی دوشش نبود. یک لباده داشت. پشت تریبون ایستاد و حرف زد. من که لب پنجره ایستاده بودم، خُب میتوانستم او را ببینم. همان وقت که حرفهایش را درباره آلمان شنیدم، فهمیدم امتداد اسلام تا آلمان است. البته نمیدانم دیگران هم به این برداشت رسیده بودند و اگر رسیده بودند، چقدر این برداشت برایشان مهم بود.