confirmed، مدیران
۳۷٬۳۵۲
ویرایش
خط ۲۹: | خط ۲۹: | ||
== ناراحتی بزرگان مکه از ایمان مصعب == | == ناراحتی بزرگان مکه از ایمان مصعب == | ||
گفتهاند وقتی اشراف مکه دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام میپیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چارهای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی میدانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد. | گفتهاند وقتی اشراف [[مکه]] دیدند روز به روز جوانان بیشتری به آیین اسلام میپیوندند، نگران شدند. از این روی، برای یافتن راه چارهای با هم مشورت کردند؛ زیرا به خوبی میدانستند اگر این وضعیت ادامه یابد، برای آنان مشکلاتی را به وجود خواهد آورد. | ||
روزی [[ابوسفیان]]، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشستهای [[کفار]] وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. [[عتبه]] دلیل ناراحتیاش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که درباره محمد و یارانش چه تصمیمی گرفتهایم.» ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «[[عثمان بن طلحه]] خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است». | روزی [[ابوسفیان]]، در حالی که بسیار ناراحت بود، به یکی از نشستهای [[کفار]] وارد شد. حاضران با دیدن وی بسیار در شگفت شدند. عُتبه از او پرسید: «ای ابوسفیان! چه شده است که چنین مضطرب و ناراحتی؟» ابوسفیان از شدت ناراحتی نتوانست پاسخ دهد. [[عتبه]] دلیل ناراحتیاش را حدس زد و به وی گفت: «ای ابومعاویه، ناراحت نباش! اگر قدری آرام شوی، خواهی دید که درباره محمد و یارانش چه تصمیمی گرفتهایم.» ابوسفیان کم کم آرام شد. سپس به حاضران گفت: «[[عثمان بن طلحه]] خبر آورده است که پسر عبدالدار (مصعب) به تازگی به دین محمد گرویده است». | ||
ابوجهل از شنیدن این خبر شگفتزده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه درباره محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال بیشترین افرادی که به او میپیوستند، بردهها و انسانهای فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف قریش را پیرو خود میسازد. دیگر نمیتوان این مسئله را تحمل کرد». میگویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا(صلی الله علیه) جلوگیری کنند: | [[ابوجهل]] از شنیدن این خبر شگفتزده شد و به حاضران گفت: «باید قاطعانه درباره محمد تصمیم بگیریم و نگذاریم بیش از این، جوانان ما را گمراه سازد. تا به حال بیشترین افرادی که به او میپیوستند، بردهها و انسانهای فقیر بودند، ولی کارش به جایی رسیده است که فرزندان اشراف [[قریش]] را پیرو خود میسازد. دیگر نمیتوان این مسئله را تحمل کرد». میگویند در پی اسلام آوردن مصعب، بزرگان قریش تصمیم گرفتند سه کار را هم زمان انجام دهند تا از پیشرفت اهداف رسول خدا (صلی الله علیه) جلوگیری کنند: | ||
* نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد(صلی الله علیه) شود. | * نخست نزد پدر مصعب بروند و از وی بخواهند نگذارد فرزندش با محمد و یارانش معاشرت کند؛ زیرا کار مصعب ممکن است سبب گرایش دیگر جوانان اشراف به دین محمد (صلی الله علیه) شود. | ||
* دوم | * دوم اینکه اگر پدر مصعب این کار را نکرد، خودشان مصعب را بکشند تا برای دیگر جوانان عبرت شود. | ||
* سوم | * سوم اینکه تدبیری بیندیشند که رسول خدا(صلی الله علیه) نتواند در مکه به تبلیغات خود ادامه دهد؛ هر چند لازمه چنین کاری قتل او باشد. | ||
آوردهاند چند تن از بزرگان [[مشرک]] به خانه عُمیر، پدر مصعب رفتند. [[ابوجهل]] فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بیاحترامی میکند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند.» عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما میخواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ماست». | آوردهاند چند تن از بزرگان [[مشرک]] به خانه عُمیر، پدر مصعب رفتند. [[ابوجهل]] فریاد زد: «ای ابوزراره! پسرت به دین محمد گرویده است و به خدایان ما بیاحترامی میکند. اگر تو او را از گمراهی نجات ندهی، مطمئن باش شمشیر قریش او را سر جایش خواهد نشاند.» عمیر این حرکت ابوجهل را توهین برخود دانست و خواست پاسخش را بدهد که ابوسفیان دخالت کرد و به او گفت: «ای ابامصعب، با پسر عموهایت مهربان باش. ابوحکم (ابوجهل) منظور بدی ندارد. وی از به خطر افتادن موقعیت اشراف، که تو خود یکی از آنانی، نگران است. ما میخواهیم تو خود تدبیری بیندیشی و مصعب را از راهی که در پیش گرفته است، منصرف سازی که این کار به صلاح همه ماست». | ||
== زندانی کردن مصعب == | == زندانی کردن مصعب == |