confirmed، مدیران
۳۷٬۲۱۳
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۱۸: | خط ۱۱۸: | ||
# در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای هراس به دل راه ندهند. | # در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای هراس به دل راه ندهند. | ||
اوضاع یثرب و پیشرفت اسلام را در آنجا به رسول خدا(ص) گزارش کرد. پیامبر از شنیدن موفقیت های مصعب در دعوت مردم به اسلام خشنود شد. مصعب ماه ذی حجه، [[محرم]] و [[ماه صفر]] را در مکه ماند و در نخستین روز از [[ماه ربیع الاول]]، دوازده روز پیش از پیامبر، به مدینه هجرت کرد<ref>همان، ص 83.</ref>. | اوضاع یثرب و پیشرفت اسلام را در آنجا به رسول خدا(ص) گزارش کرد. پیامبر از شنیدن موفقیت های مصعب در دعوت مردم به اسلام خشنود شد. مصعب ماه ذی حجه، [[محرم]] و [[ماه صفر]] را در مکه ماند و در نخستین روز از [[ماه ربیع الاول]]، دوازده روز پیش از پیامبر، به مدینه هجرت کرد<ref>همان، ص 83.</ref>. | ||
=دیدار دوباره ی مصعب با مادر= | |||
آورده اند مادر مصعب از بازگشت وی به مکه در موسم حج باخبر شد. بنابراین، قاصدی به سراغش فرستاد. مصعب به احترام مادر این دعوت را پذیرفت، و نزد وی رفت؛ شاید بتواند در دل مادرش اثر گذارد و او را نیز به اسلام علاقه مند کند. پس با این انگیزه به دیدار مادر رفت. مادر مصعب با دیدن او گله کرد که تو به مکه می آیی و پیش از آنکه نزد من بیایی، به جای دیگر می روی. مصعب پاسخ داد: «مادرجان، من هرگز پیش از زیارت پیامبر خدا به هیچ خانه ای وارد نمی شوم و هیچ کس را بر رسول خدا(ص) مقدم نمی دارم». مادر گفت: «ای مصعب، هنوز [[مذهب]] باطل خود را ترک نکرده ای؟» مصعب پاسخ داد: «من همچنان در دین پیامبر و اسلامی که خدا برای خود و رسولش پسندیده است، باقی ام». مادر گفت: «پسرم، از هجر و دوری تو، و اوضاعت در حبشه و یثرب بسیار گریه و زاری کردم و برایت نامه نوشتم که مادرت را این همه با دوری خود آزرده خاطر مکن، ولی تو در راهی که پیش گرفته ای، پافشاری و به من بی اعتنایی کردی». مصعب گفت: «مادر جان، شما بی دلیل با دین مخالفت کردید و حتی مرا به زندان انداختید». مادر پاسخ داد: «اکنون نیز قصد دارم اگر حرف مرا گوش نکنی و از محمد روی برنگردانی، تو را با کمک آشنایانمان زندانی کنم». | |||
مصعب گفت: «من نیز به کمک دوستان مسلمانم با آنان مبارزه خواهم کرد». وقتی مادر جدیت مصعب را دید، با ناراحتی، وی را ترک کرد. مصعب نیز به وی گفت: «مادر جان، من تو را بسیار دوست دارم و همواره خیرخواهت هستم. حرف مرا گوش کن و به یگانگی خدا و رسالت محمد(ص) ایمان بیاور تا رستگار شوی». مادر از خواسته ی پسرش سر باز زد و گفت: «به ستارگان آسمان سوگند، هرگز این کار را نخواهم کرد. اکنون تو را نیز آزاد می گذارم. تو بر عقیده ی خود باش و من نیز بر عقیده ی خودم باقی می مانم». مصعب نیز وقتی دید پافشاری و تلاشش سودی ندارد، با ناراحتی، مادرش را ترک کرد. | |||
=پانویس= | =پانویس= |