خلیفه
|جایگزین=خلیفه|بندانگشتی|خلیفه]]
خلیفه به شخص نخست و پادشاه یک خلافت گفته میشود. این واژه عنوان و لقبی است که در قانون جوامع اسلامی یا شریعت به رهبر امت اسلامی داده میشود. خلافت اصطلاحی سیاسی - مذهبی به معنای جانشینی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در امر سیاست، حکومت و دیانت است و شخصی که این منصب را به دوش میکشد خلیفه نامیده میشود. خلافت در آموزههای شیعه جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در همه امور دنیوی و اخروی است. خلفای رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) در مذهب تشیع، دوازده امام معصوم(علیه السلام) از اهلبیت آن حضرتند و تنها تفاوتی که با او دارند، این است که وحی بر آنها نازل نمیشود. پس از وفات پیامبر اسلام، خلافت رسمی، (به جز دوره کوتاه حکومت امام علی (علیه السلام) و امام حسن مجتبی (علیه السلام)، عملاً به غیرمعصومان رسید و در حدود سیزده قرن اشخاص و خاندانهای متعددی در گستره جهان اسلام خود را مصداق خلیفه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) معرفی کردند. مسلمانان همچنین به خلیفه، امیرالمؤمنین، امام الامه، امام مؤمنین و در زبان گفتگو و مکالمه رهبر مسلمین نیز میگویند. پس از خلفای راشدین این عنوان توسط امویان، عباسیان، فاطمیان، عثمانی و آلسعود نیز استفاده گردید.
مفهوم خلیفه
خلافت، واژهای عربی به معنای جانشین ساختن، و واژه خلیفه (جمع آن خلفاء و خلائف) به معنای جانشین، وکیل و قائممقام است.[۱] واژههای خلیفه[۲]، خلفاء[۳] و خلائف[۴] در قرآن به همین معنای لغوی به کار رفته است.
بیشترین کاربرد دو واژه خلافت و خلیفه، کاربرد اصطلاحی آنهاست که در تحولات سیاسی جامعه اسلامی پس از وفات پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به کار گرفته شد؛ اولی به معنای جانشینی در امر حکومت و مطلق امارت و حکومت پس از پیامبر و دومی، در معنای شخص جانشین پیامبر در امر حکومت. کاربرد فراوان اصطلاحات مذکور، این دو واژه را به کلیدیترین مفاهیم فرهنگ سیاسی مسلمانان بدل ساخت و حتی بعدها، گروههایی از مسلمانان در تبیین مشروعیت نظام خلافت، به کاربرد واژه خلیفه در قرآن استناد کردند.[۵] در همین معنا، دو واژه امامت و امام بارها در آثار مؤلفان مسلمان نخستین به کار رفته که با مفهوم امامت از دیدگاه شیعی تفاوت بسیار دارد.
خلافت در تاریخ اسلامی، عنوان ساختار حکومتی است که اداره امور جامعه اسلامی پس از وفات پیامبر در قالب آن شکل گرفت و متصدی آن یعنی خلیفه، جانشین پیامبر اکرم در امر حکومت اسلامی محسوب میشد.
معنی خلیفه در فرهنگ لغت
هر واژهای بهصورت منفرد از دیگر واژگان، معنای اساسی دارد که خارج از بافت و سیاق قرآنی، آن معنا را برای خود حفظ کرده است و واژه خلیفـه و ترکیب خلیفة الله از واژههای مألوف است که در منابع معتبر به معنی جانشین و نایب و حاکم به کار برده شده است. مصطفوی درباره کاربردهای این واژه در قرآن کریم مینویسد: معنی لغوی خلیفه از ماده [خلف] است، اصل واحد در این ماده، مقابل «قدّام» [جلو] است و به معنای چیزی است که پس از چیز دیگر میآید.[۶] چنانچه در قرآن به معنی جانشینی شب و روز به کار رفته است:
وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ اللَّیلَ وَ النَّهارَ خِلفَةً لِمَن أَرادَ أَن یَذَّکَّرَ أَو أَرادَ شُکُورا [فرقان–62] او همان کسی است که شب و روز را پس از یکدیگر قرار داد برای کسی که بخواهد متذکر شود یا شکرگزاری کند. براساس این آیه، شب و روز به اراده خداوند متعال بهجای یکدیگر آمده جانشین هم میشوند.
و در معنای لغوی و اساسی به معنی جانشینی ملائکه نیز آمده است:
وَ لَو نَشاءُ لَجَعَلنا مِنکُم مَلائِکَةً فِی الأَرضِ یَخلُفُون [زخرف–60] اگر ما میخواستیم بهجای شما فرشتگانی را در زمین جانشین میکردیم.
و از سوی دیگر در راستای معنی اساسی، توجه به دلالتهای التزامی واژگان ما را در فهم و تفسیر آیات قرآن یاری میدهد و مرز و محدوده هر واژه معین میگردد تا از آمیختن معنای واژگان به یکدیگر جلوگیری شود؛ در نتیجه سوء فهم و عدم تفاهم را برطرف کرده و از بهکاربردن الفاظ مبهم باز میدارد. برداشتهای متفاوت از دلالتهای التزامی مفهوم خلیفه، موجب بروز احتمالات تفسیری گوناگون شده که باید لحاظ شوند:
الف) به جانشین، نائب و قائممقام کسی، خلیفه، مستخلَف یا خالف گویند.
ب) به کسی که خلیفه را تعیین و نصب میکند و مقام خلافت را اعطا مینماید، مستخلِف، جاعل خلیفه، معطِی خلیفه یا خلیفهگذار اطلاق میشود.
ج) فرد یا افرادی که خلیفه، قائممقام و نایب آنها میشود مستخلَف عنه است.
د) مستخلَفٌ علیه یا مستخلَفٌ فیه یعنی افراد یا اموری که خلیفه بهخاطر آنها گمارده شده است؛ چنانچه راغب با توجه به معانی التزامی خلیفه بیان میدارد: خلافت نیابت از غیر است در اثر غیبت منوبٌ عنه؛ یا به خاطر مرگش و یا برای عاجز بودنش و یا بهخاطر شرافتی که نائب (مستخلَف) دارد و از این قبیل است که خداوند اولیاء خویش را در زمین خلیفه کرده است.[۷] در کتاب العین [۸] و لسان العرب [۹]، علاوه بر معنای جانشینی، خلافت به معنی حکومت و خلیفه به معنی سلطان و حاکم هم آمده است.
معنی خلیفه و مشتقات آن در قرآن
معنی خلیفه را در قرآن، میبایست در معنی نسبی آن جست که در نتیجه پیدا شدن وضع خاصی برای آن کلمه، در زمینه خاص به معنی اساسی، پیوسته و افزوده میشود و در شبکه معنایی قرآن نسبت به کلمات دیگر و روابط گوناگون دیگر، معنی نسبی و یا به عبارتی معنی سیاقی پیدا میکند. بر این اساس برای تفسیر مفاهیم قرآن و کشف مقصود آنها و رسیدن به معنای نهایی، نمیتوان تنها به فهم لغوی واژهها و فهم دستوری جملهها اکتفا نمود. بلکه باید نگاه مجموعی، پیوسته و سیستمی به کل قرآن داشت و معنای آن مفهوم را در خلال کل متن قرآن جستجو کرد. قرآن کریم یک متن منسجم است که تمامی اجزای آن نسبت به یکدیگر همگرایی و پیوند معنایی دارند از این رو مفاهیم قرآن در پرتو نگاه ساختاری شناخته میشود. چنانچه علامه میفرماید:راه تشخیص مصادیق کلمات در کلام خداوند متعال، رجوع به قرائن کلامی در خود قرآن است نه رجوع به عرف و آنچه در نظر عرف مصادیق الفاظ بهحساب میآید [۱۰]
خلیفه کیست
در این دو آیه و همچنین آیات دیگری از این قبیل مانند: وَهُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ [انعام–165] مستخلف عنه: کسی که جای او گرفته شده است ذکر نشده، آنچه بنظر میرسد و با معنی خلافت سازگار است اینکه در مورد آیه نخست، مستخلف عنه سکنه پیشین زمین، نسل آدم پیش از این آدم یا جنس دیگری از مخلوقین مانند جن یا نسناس ـ حسب اختلاف اقوال ـ باشد، زیرا مراد از خلیفه در این آیه شخص آدم نیست بلکه نسل او است، چنانکه از، اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء برمیآید.
و در مورد آیه دوم، مستخلف عنه پیغمبران قبل از داود باشد که در میان مردم قضاوت و حکومت میکردهاند.
اما برخی از مفسرین خواستهاند بگویند: مستخلف عنه در هر دو مورد خداوند است، هر چند در مورد آیه دوم این معنی با وضوح بیشتری استفاده میشود، زیرا مستخلف فیه (کاری که مورد خلافت قرار گرفته) قضاوت است و قضاوت و حکومت از آن خداوند است که «ان الحکم الاّ لله».
حتی برخی پا فراتر نهاده میگویند:
نه تنها حضرت آدم و حضرت داود بلکه عموم افراد بشر خلیفة الله میباشند، بدلیل این دو آیه و آیه: وَهُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ» [انعام–165] و ثُمَّ جَعَلْنَاکُمْ خَلَائِفَ فِی الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ.... [یونس–14] .
و در مقام توضیح این مدعی گاه میگویند:
مراد از تعلیم اسماء در آیه (و علم آدم الاسماء) ودیعه نهادن این علم در انسان است. چنانکه آثارش تدریجا و دائما از انسان، نسلا بعد نسل بروز و ظهور کند. و گاه میگویند: انسان هر چند ضعیف و ناتوان آفریده شده ولی دارای حسّ و شعور است و با آن دو در کائنات تصرف میکند و آنها را زیر سلطه خویش میکشد، لذا وی دارای این همه اختراعات عجیبه شده، و در آینده بجائی خواهد رسید که نمیتوان حساب کرد.
و گاه میگویند:
خداوند دارای اسماء حسنی و صفات علیا است، و بشر در تمامی آنها خلیفه و جانشین خدا در زمین است و در تمام شئون خویش کارهای خدا را حکایت میکند و مظهر اسماء و صفات حق است، هر چند اکمل و اتم آن صفات در خدا است و به انسانها مقداری از آنها عطا شده است، و این خلافت شامل تمام انسانها است اعم از نیک و بد، مؤمن و کافر، بدکار و نیکوکار.
مثلاً: خالق، رازق، علیم، قادر، سمیع، بصیر، رحیم، حکیم...از اسماء حق تعالی است; بشر در تمام این صفات و اسماء جانشین خدا است، خداوند همه را خلق کرده بشر نیز، مثلاً ساختمان، کار خانه و غیره را خلق میکند، خدا روزی میدهد بشر نیز برای اولاد خود روزی فراهم میکند، دانا است، قدرت دارد، میشنود، میبیند...اینها همه جانشینی از حضرت حق تعالی است.
این بود اجمالی از سخنان قائلین بجانشینی انسان از خداوند[۱۱].
خلیفه پس از رحلت پیامبر
پس از رحلت آن حضرت نیز کسی جز علی (علیه السلام) ادعای جانشینی پیامبر را با اصطلاح «خلیفةالرسول» نداشته است، از این رو کسانی که در سقیفه برای انتخاب حاکم اسلامی جمع شده بودند از اصطلاح خلیفه استفاده نکردند بلکه به جای آن واژه «امیر» را به کار بردند. ابوبکر خطاب به انصار چنین گفت: فنحن الامراء و انتم الوزراء. انصار نیز در جواب گفتند: منا امیرٌ و منکم امیر واژه امیر دارای مفهومی غیر از خلیفه است؛ البته به مرور زمان از اصطلاح خلیفه به جای امیر استفاده شد. نخستین بار پس از پیامبر استفاده از اصطلاح خلیفه در حوادث پیرامونی شکلگیری سپاه اسامه برای ابوبکر صورت گرفت. اسامه از عمر خواست که پیام خاصی را به خلیفه رسول الله (یعنی ابوبکر) برساند و عمر نیز پس از بازگشت با تعبیر خلیفه از ابوبکر یاد کرد.[۱۲]
و از آن پس ابوبکر نیز خود را خلیفه رسول الله نامید؛ البته یک بار به ابوبکر «خلیفة الله» گفته شد ولی او ناراحت شد و گفت: «لست بخلیفة الله و لکنی خلیفة رسول الله (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم).» [۱۳] در عهد عمر نیز یک بار به وی خلیفة الله گفتند عمر نیز به این اطلاق اعتراض کرد. هر چند که ابوبکر در نخستین خطبهای که پس از احراز کرسی خلافت ایراد کرد، چنین گفت: و قد استخلف الله علیکم خلیفة لیجمع به الفتکم و یقیم به کلمتکم فاعینونی علی ذلک بخیر. ؛ [۱۴] همانا خداوند خلیفهای برای شما برگزیده تا شما را متفق ساخته و سخن شما را استوار نماید.
خلفای نخستین
ابوبکر بن ابی قحافه
نظام خلافت با انتخاب ابوبکر بن ابی قحافه به جانشینی پیامبر عینیت یافت؛ این امر مخالفتهای متعددی را بهویژه در میان جمعی از صحابه، بنیهاشم و بهویژه اهل بیت پیامبر برانگیخت، ولی سرانجام با بهکارگیری شیوههای مختلف، مهمترین مخالفانش را خاموش ساخت[۱۵] و سپس خلیفه رسولاللّه خوانده شد.[۱۶] ابوبکر اولین خلیفه از خلفای راشدین است که نحوه انتخاب او بعدها مبنای نظریه اهل حلّ و عقد در فقه سیاسی اهل سنت شد.[۱۷]
عمر بن خطاب
ابوبکر اندکی پیش از وفاتش (سال ۱۳ق)، عمر بن خطاب را به جانشینی خود منصوب و مسلمانان را به بیعت با وی ملزم ساخت.[۱۸] گفته شده است که وی علت اقدام خود را جلوگیری از بروز فتنه عنوان کرد.[۱۹] عمر بن خطاب را به تبعیت از عنوان خلیفگی ابوبکر، خلیفه خلیفه رسولاللّه نامیدند اما او ترجیح داد که به جای این عبارت طولانی، امیرالمؤمنین خطابش کنند[۲۰]. این لقب بعدها تا پایان عصر خلافت، رایجترین و مهمترین لقب خلفا بود. عمر در مقام خلیفه، حدود اختیاراتش را همسان با اختیارات پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) میدانست.[۲۱] برخی سیاستهای حکومتی وی در نزدیکساختن ساختار خلافت به ساختار حکومتی با مختصات زمامداریهای رایج آن زمان، تأثیراتی جدّی به جاگذاشت؛ از جمله ترویج برتری عرب بر دیگر اقوام (اصطلاحاً عجم) که در تعارض آشکار با سیاست ضدنژادی پیامبر اسلام بود، امتیازبندی مسلمانان در تقسیم بیتالمال که آن را مالاللّه مینامید و لغو شیوه تقسیم غنایم به صورت مساوی[۲۲].
عثمان بن عفان
عمر، تعیین جانشین خود را به شورایی شش نفره از صحابه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) واگذار کرد. عثمان بن عفان در سال ۲۳ق به عنوان سومین خلیفه بر مسند قدرت نشست. شرط مهم بیعت شورای شش نفره با او، علاوه بر عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر، تبعیت از دو خلیفه نخست (سیره شیخین) بود؛ امری که علی بن ابیطالب از پذیرش آن امتناع کرد.[۲۳] اما بنابر منابع تاریخی، عثمان چندان به شروط مذکور پایبند نماند؛ از جمله گماشتن برخی از راندهشدگان از سوی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به سمتهای عالی حکومتی، مسلط ساختن بنیامیه بر امور حکومتی و بخششهای بدون ضابطه از بیتالمال به برخی افراد و نیز اقوام امویاش.[۲۴]
علی بن ابیطالب
بیعت با علی (علیه السلام) در مسجد با حضور مردم و با شرط عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر انجام شد.[۲۵] او اخذ بیعت اجباری را روا ندانست و بر آن بود که بیعت بر مبنای اختیار است و خود را موظف به دعوت میدانست، نه اجبار[۲۶] او تعلیم دین را یکی از وظایف اصلی حاکم قلمداد میکرد.[۲۷] و بر آن بود که پرچم ایمان را در میان مردم استوار کند و آنان را بر حدود حلال و حرام آگاه سازد.[۲۸]
حسن بن علی
شهادت امام علی در سال ۴۰ق، اوضاع بحرانی خلافت را پیچیدهتر کرد. با وجود اقبال مردم به خلافت حسن بن علی پس از پدرش، اما امام علی مردم را در انتخاب فرزندش مخیر کرده بود. امام حسن (علیه السلام) در یکی از خطبههایش، ضمن تفکیک آشکار خلافت از ملوکیت، بر لزوم تطابق عمل خلیفه با مبنای یاد شده همراه با دوری از ستم تأکید کرد.[۲۹]
دستگاه فرمانروایی معاویة بن ابی سفیان در شام با دستگاه خلافت پهلو میزد. این همعرضی تا زمان خلافت علی (علیه السلام) با هیچگونه مخالفتی روبهرو نشده بود، اما امام علی از همان آغاز وی را عزل کرد.[۳۰] امام حسن دست به تقابل با معاویه زد، ولی سرانجام راهی جز صلح با معاویه نیافت. بنابراین پس از شش ماه خلافت، کنارهگیری و با معاویه صلح کرد. بنابه روایت بلاذری،[۳۱] یکی از شروط امام حسن در صلحنامه، خودداری معاویه از تعیین جانشین و واگذاری تعیین خلیفه پس از خود به مسلمانان بوده است. گفته شده است که امام با پیشنهاد معاویه مبنی بر احراز مقام خلافت پس از معاویه مخالفت کرد.[۳۲]
امام حسن آخرین خلیفه از اولین دوره خلافت اسلامی و از سلسله خلفایی بود که بعدها با عنوان راشدین، هویتی کاریزماتیک (فرهمند) یافتند. این نگرش که تصاویری روشن از آن را در آثار مؤلفان سنّیمذهب قرون مختلف بهوفور میتوان یافت،[۳۳] حاصلِ برخورداری از ویژگیهایی چون تعلق به حلقه صحابه ممتاز پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، خویشاوندی نَسَبی یا سببی با پیامبر، فضل تقدم در اسلام و یاری پیامبر و آرمان الهیاش، و بالاخره سیره عملی (در این مورد، خلیفه سوم را باید مستثنا کرد) بود که نهتنها تفاوت معناداری میان آنان و خلفای بعدی پدید آورد، بلکه به شاخصی برای ارزیابی عملکرد صاحبان قدرت در جامعه اسلامی بدل شد.
نظریاتی چون آرای اهل حل و عقد و اهل استخلاف، اصل شورا،[۳۴] قریشی بودن خلیفه، نقش بیعت به عنوان وسیلهای برای اثبات خلافت یا اظهار وفاداری و موافقت[۳۵]، ضرورت اطاعت از حاکم با هدف حفظ جماعت امت و نهی از خروج[۳۶]، امکان یا عدم امکان خلع خلیفه[۳۷]، جهاد با بُغات (جمع باغی) و نظایر آن، همگی برگرفته از نحوه انتصاب خلفای راشدین و عملکردشان بود که به عنوان الگوی حکومتی مطلوب به آنها استناد میشد.
امویان
تشکیل خلافت اموی در سال ۴۱ق به دست معاویة بن ابی سفیان، خلافت اسلامی را با بحران مشروعیت مواجه ساخت. معاویه خلیفهای بود که نه مسلمانان او را در هیئت و مسلک خلفای پیشین میدیدند و نه حتی شهرتی نیک داشت. خود او نیز تصریح کرد که خلافت را نه با رضایت بلکه با زور به دست آورده و خود را مَلِک و نخستین پادشاه نامید و از زوال خلافت خبر داد[۳۸]. وی حکومت را امتیازی الهی برای خاندان خویش محسوب کرد. مورد اخیر به نگرش غالبی تبدیل شد که علاوه بر اینکه موروثیشدن خلافت در میان امویان را در پی داشت، مفهوم خلافت اسلامی را با دستاویزی مذهبی به سلطنت اسلامی مبدل ساخت. این امر بعدها با حدیثی منسوب به پیامبر، با مضمون خلافت سی سال است و پس از آن پادشاهی است[۳۹]، تأکید و حتی به نوعی تأیید شد.
وقتی که یزید در سال ۶۰ ق به خلافت رسید، علاوه بر زیر پا نهادن ارزشهای اسلامی، تمام مخالفتها را با خشونت سرکوب کرد. برخورد با امام حسین (علیه السلام) و واقعه حره از این جمله است. از آن پس، مشروعیت خلافت با پایبندی به حق سنجیده نمیشد، بلکه خود او معیار حق و باطل بود. برپایی قیامهای مخالفان نشان میدهد که این نوع تلقی از خلیفهگری، اگرچه مسلط، اما همهگیر نبوده و به جز خاندان پیامبر که موضع خود را در قیام کربلا نشان دادند، گروههایی از مسلمانان، به ویژه اهالی حرمین (مکه، مدینه) و عراق هم آن را برتابیدند[۴۰].
یکی دیگر از داعیهداران خلافت، عبدالله بن زبیر بود که پس از مرگ یزید در سال ۶۴ ق، بر پایه «عمل به کتاب خدا، سنت رسول و سیره خلفای صالح»، مردم را به بیعت با خویش فراخواند. این فراخوان که ادعا میکرد هدف اصلیاش بازگشت به شکل اولیه خلافت است، با کنارهگیری معاویة بن یزید از خلافت و اوضاع نابسامان امویان، به تدریج ابعاد گستردهای یافت و از محدوده حجاز (محل آغاز قیام ابن زبیر) فراتر رفت.
خلافت مروانیان از سال ۶۴ ق آغاز شد و با ده خلیفه تا سال ۱۳۲ق تداوم یافت. مروانیان، رویکرد سلطنت مآبانه در خلافت را تداوم بخشیدند و در ارتقای بیش از پیش مقام معنوی خلیفه کوشیدند و معنای قدسی برای آن ایجاد کردند[۴۱].
سیطره سیاسی و تبلیغات گسترده امویان سبب شد تا مفهوم غالب خلافت و خلیفه در اذهان عمومی مسلمانان، حتی پس از روزگار امویان، همان مفهوم ترویجی امویان باشد. با این حال، به دلیل رفتار ظالمانه آنها با خاندان پیامبر، چهره حکومت آنها مخدوش و غیر قابل ترمیم باقی ماند. از همین رو بسیاری از مؤلفان مسلمان در طول تاریخ، از کاربرد واژه امیرالمؤمنین یا حتی خلیفه برای امویان خودداری کردهاند. حتی وجود دو خلیفه اصلاحگر اموی، عمر بن عبدالعزیز و یزید بن ولید، یا تلاشهای برخی مؤلفان برای توجیه عملکرد امویان[۴۲]، در تطهیر چهره منفی آنان تأثیر چندانی نداشته است.
عباسیان
سومین دوران خلافت اسلامی، دوره عباسیان است که بیش از پنج قرن (۱۳۲ـ۶۵۶ق) با ۳۷ خلیفه، بر قلمرو جهان اسلام حاکم بود. شکلگیری این خلافت با شعار الرضا من آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و بیعت با سفاح بر مبنای احقاق حقوق اهل بیت و بازگشت میراث الهی (جانشینی) پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به خاندانش صورت گرفت.[۴۳] وراثت در ساختار خلافت عباسیان، رکن لازمالاجرا به شمار میآمد.
بیعت با خلیفه، در این دوره با آداب و رسومی خاص همراه بود. آثار مربوط به تشریفات و آداب و رسوم دربار خلفا، از همان قرون دوم و سوم نگاشته شد و تجملات و تشریفات در همه ابعاد در زمره شئون لازم برای خلیفه و دستگاه خلافت معرفی شد.
نسلهای اولیه خلفای عباسی شأن مذهبی ـ سیاسی مقتدرانهای داشتند و اقتدار دینی آنان اساس قدرت سیاسیشان محسوب میشداما اقتدار سیاسی خلیفه بهتدریج افول کرد؛ تا آنجا که عزل و نصب خلفا و تداوم حکومت و حتی مرگ و زندگیشان به طور مطلق در اختیار نظامیان ترک، آل بویه و سلجوقیان قرار گرفت.[۴۴]
خلافت عباسی در ۶۵۶ق در پی تهاجم هلاکوخان مغول به بغداد سرنگون شد. این سقوط از یک سو به سرخوردگی کسانی انجامید که با چشم تقدس به این خلافت مینگریستند،[۴۵] و از سوی دیگر، برخی از اهل سنّت را در این سو و آن سوی جهان اسلام، ترغیب به ادعای خلافت کرد.
پانویس
- ↑ ابن منظور، ذیل خَلَفَ؛ زبیدی، ج ۲۳، ص ۲۶۳ـ۲۶۵
- ↑ بقره: ۳۰
- ↑ اعراف: ۶۹، ۷۴؛ نمل: ۶۲
- ↑ انعام:۱۶۵؛ یونس: ۱۴، ۷۳؛ فاطر: ۳۹
- ↑ ماوردی، ۱۴۰۹، ص ۴؛ قلقشندی، مآثرالأنافة فی معالم الخلافة (بیروت)، ج ۱، ص ۸ـ۱۲، ۱۴ـ۱۶
- ↑ مصطفوی،1360: 3/29
- ↑ راغباصفهانی، 1412: 1/294
- ↑ فراهیدی، 1409: 4/267
- ↑ ابنمنظور، 1414: 9/83
- ↑ علامه طباطبایی، 1417: 12/207
- ↑ تفسیر المیزان ذیل آیات مربوطه و تفسیر المنار ج 1 ص 258 ـ 260
- ↑ دینوری، ابن قتیبه، الامامة و السیاسة، ص۲۱
- ↑ ماوردی بصری، علی بن محمد، احکام السلطانیه، ص۱۷
- ↑ دینوری، ابن قتیبه، الامامة و السیاسة، ج۱، ص۳۴
- ↑ ابن قتیبه، ج۱، ص ۱۲ـ۱۴؛ طبری، ج ۳، ص ۲۰۲ـ۲۰۳
- ↑ ابن سعد، ج ۳، ص ۸۳؛ احمد بن حنبل، ج۱، ص ۲۰
- ↑ ماوردی، الاحکام السلطانیة و الولایات الدینیة، ص ۶ـ۹
- ↑ بلاذری، جُمَل من انساب الاشراف، ج ۱۰، ص ۸۸ـ۸۹، ۳۰۵؛ طبری، ج ۳، ص ۴۲۸ـ۴۳۴
- ↑ ابن سعد، ج ۳، ص ۲۰۰
- ↑ بلاذری، جُمَل من انساب الاشراف، ج۱۰، ص۳۲۱
- ↑ جعفریان، تاریخ تحول دولت و خلافت، ص۱۰۱
- ↑ مالک بن انس، ص ۳۰۸؛ ابن سعد، ج ۳، ص ۲۷۶؛ بلاذری، فتوح البلدان، ص ۴۴۸ـ ۴۶۱؛ ماوردی، نصیحة الملوک، ص ۳۵۳
- ↑ ابن شبّه نمیری، ج ۳، ص ۹۳۰؛ یعقوبی، ج ۲، ص ۱۶۲؛ طبری، ج ۴، ص ۲۳۳؛قس ابن قتیبه، ج ۱، ص ۲۶ـ۲۷
- ↑ ابن تیبه، ج ۱، ص ۳۲؛ یعقوبی، ج ۲، ص ۱۶۸، ۱۷۴؛ طبری، ج ۴، ص ۳۴۷ـ ۳۴۸؛ برای شرح بیشتر در این خصوص رجوع کنید به جعفریان، تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲، ص ۳۴۴ـ ۳۴۹
- ↑ یعقوبی، ج ۲، ص ۱۷۸ـ۱۷۹؛ طبری، ج ۴، ص ۴۲۷، ۴۳۵؛ ابن اعثم کوفی، ج ۲، ص ۴۳۵ـ۴۳۶
- ↑ نهجالبلاغه، نامه ۱؛ اسکافی، ص ۵۲، ۱۰۵ـ۱۰۶؛ طبری، ج ۴، ص ۴۲۷
- ↑ نهجالبلاغه، خطبه ۳۴؛ طبری، ج ۵، ص ۹۱
- ↑ نهجالبلاغه، خطبه ۸۷
- ↑ ابوالفرج اصفهانی، ص. ۴۷
- ↑ :ابوالفرج اصفهانی، ص. ۴۷
- ↑ اسفراینی، ج۲، ص۵۰۱؛ غزالی، ص۲۷ـ۲۸، ۱۴۸؛ سجاسی، ص۳۴ـ۳۹
- ↑ :ابوالفرج اصفهانی، ص. ۴۷
- ↑ اسفراینی، ج۲، ص۵۰۱؛ غزالی، ص۲۷ـ۲۸، ۱۴۸؛ سجاسی، ص۳۴ـ۳۹
- ↑ حاتم قادری، تحول مبانی مشروعیت خلافت، ص ۸۳ـ۸۴، ۸۷؛ جعفریان، تاریخ تحول دولت و خلافت، ص ۹۹
- ↑ ماوردی، الاحکام السلطانیة و الولایات الدینیة، ص ۶ـ۷؛ رجوع کنید به: جعفریان، تاریخ تحول دولت و خلافت، ص ۹۰ـ۹۳
- ↑ ابن ابی شیبه، ج ۷، ص ۵۶۶ـ۵۶۷
- ↑ ابن فرّاء، ص ۲۰ـ۲۳
- ↑ ابن عساکر، ج ۵۹، ص ۱۵۱، ۱۷۷
- ↑ ابن فرّاء، ص ۲۰ـ۲۳
- ↑ خلیفة بن خیاط، ص ۱۵۷؛ ابن قتیبه، ج ۱، ص ۱۷۳ـ۱۷۴؛ طبری، ج ۵، ص ۴۹۲
- ↑ جعفریان، تاریخ تحول دولت و خلافت، ص ۲۳۶ـ۲۴۷
- ↑ خطیب اسکافی، ص ۱۲؛ طرطوشی، ص ۱۲۶ـ۱۲۷
- ↑ یعقوبی، ج ۲، ص ۳۵۰ـ۳۵۱
- ↑ مجمل التواریخ و القصص، ص ۳۶۲ـ ۳۶۵، ۳۷۴ـ۳۷۵؛ هندوشاه بن سنجر، ص ۱۸۵؛ تحفه: در اخلاق و سیاست، ص ۱۳۳ـ۱۳۴
- ↑ ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۳۵۸ـ۳۶۰؛ سعدی، ص ۷۰۳ـ۷۰۸