confirmed، مدیران
۳۷٬۲۱۴
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴۶: | خط ۴۶: | ||
من تصمیم گرفتهام همراه حسین باشم تا جانم را فدایش سازم و...<ref>بحار الانوار، ج 44، ص 372.</ref>. | من تصمیم گرفتهام همراه حسین باشم تا جانم را فدایش سازم و...<ref>بحار الانوار، ج 44، ص 372.</ref>. | ||
=پیوستن به امام حسین(ع)= | |||
زهیر بن قین در سال شصت هجرى به مقصد فریضه [[حج]]، همراه همسر وگروهى از یارانش، کوفه را ترک کرد. | |||
او، پس از انجام فریضه حج، [[مکه]] را ترک گفت و رهسپار کوفه شد. | |||
زهیر و یارانش آنقدر تند میرفتند که در کوتاهترین زمان نزدیک منزلگاه رسیدند. آنها همواره میکوشیدند که قدرى دورتر از محل استقرار موقت امام حسین(ع) فرود آیند. | |||
امام و یارانش در محلى به نام زرود<ref> منزلى استبین ثعلبیه و خزیمیه براى کسى که به طرف کوفهمىرود. (معجم البلدان، ج3، ص139).</ref> فرود آمدند و چادرهای خود را برپا ساختند. کاروان زهیر از راه رسید، اما چون دورتراز چادرهاى امام جایى مناسب نیافت، چادرهاى خود را در همانحوالى برپا ساخت. [[شیخ عباس قمى]] مینویسد: گروهى از قبیله فزارهو بجیله چنین روایت شده است: هنگام مراجعت از مکه، با زهیر بنقین بجلى همراه بودیم. در منازل، که به حضرت امام حسین(ع)میرسیدیم، از او دورى میکردیم; زیرا سیر با آن حضرت را دوست نمیداشتیم. ناگزیر هرگاه امام حرکت میکرد، زهیر میماند وهرگاه آن حضرت توقف میکرد، زهیر به راه میافتاد. در یکى ازمنازل، آن حضرت در طرفى منزل کرد و ما نیز ناگزیر در طرف دیگرفرود آمدیم. هنگامى که مشغول غذا خوردن بودیم، ناگاه رسولى ازطرف امام حسین(ع) آمد و پس از ابراز سلام، به زهیر گفت: | |||
[[ابا عبد الله(ع)]] تو را میخواند. | |||
ما از نهایت حیرت لقمه هایى که در دست داشتیم، افکندیم ولحظهاى ساکت و بیحرکت ماندیم، گویا پرندهاى بر سر ما نشسته است. | |||
همسر زهیر، که [[دلهم]] نامیده میشد، به زهیر گفت: سبحان الله،فرزند [[پیامبر(ص)]] تو را می طلبد و تو در رفتن درنگ میکنى... برخیز و نزدش شتاب، ببین چه میفرماید. | |||
زهیر برخاسته، خدمت حضرت رفت و زمانى نگذشت که شاد و خرم، باچهره بر افروخته، نزد همسر و یارانش باز گشت. بیدرنگ دستور داد خیمه اش را برکنند و نزدیک سراپرده هاى آن حضرت برپاسازند. آنگاه به همسرش گفت: تو از قید زوجیت من رهایى، به اهل خود بپیوند; زیرا نمیخواهم که از سوى من زیانى به تو رسد<ref>منتهى الآمال، ج 1، ص 325.</ref>. | |||
[[شیخ مفید]] اضافه میکند: آنگاه به یارانش گفت: هر یک از شما که دوستدارد، همراهم باشد، چه بهتر; و گرنه این آخرین دیدار ماست. | |||
سپس گفت: شما را از حقیقتى آگاه میکنم. یادم نمیرود، وقتى در[[غزوه بحر<ref> در تاریخ طبرى ج3، ص 302 کلمه بحر، بلنجر آمده است. | |||
بلنجر شهرى در بلاد خزر است که در سال33 به فرماندهى سلمان بنربیعه باهلى فتح شد.(معجم البلدان، ج 1، ص489) اما ابن حجردر الاصابه: بلنجر را در سرزمین عراق مىداند. (الاصابه، ج 2، ص274.)9</ref>]] شرکت کردیم; [[خداوند]] پیروزى را نصیب ما گردانید وغنمایمى به دست آوردیم. [[سلمان فارسى]]، همراه ما بود، هنگامى که دید همگان از این پیش آمد خوشحال هستند، گفت: آیا از این پیروزى که خداوند نصیب شما ساخت و از غنیمت هایى که به دست آوردید، شادمانید؟! گفتیم: آرى. | |||
[[سلمان]] گفت: اگر سید جوانان آل محمد را درک کردید، به یارى اوخوشحالتر باشید از آنچه که امروز بر آن دستیافتید. و اکنون من با شما خدا حافظى میکنم<ref> ارشاد مفید، ص 204.</ref>. آرى او با اهل و یارانش خداخافظى کرد تا به دنبال گمشدهاى که سالها در پیاش بود، برود. | |||
او همه چیز و همه کس را رها کرد و رفت تا حسینى شود و جان خودرا نثار حسین و مکتب و عقیده وى کند. | |||
=پانویس= | =پانویس= |